جدول جو
جدول جو

معنی خواجگین - جستجوی لغت در جدول جو

خواجگین
(خوا / خا)
دهی است جزء دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت. واقعدر یک هزار و پانصد گزی جنوب خمام کنار راه شوسۀ خمام به رشت. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 1150 تن سکنه. محصول آن برنج و توتون و سیگار و ابریشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت، آب آن از نهر خمام رود منشعب از سفیدرود است. در آنجا 20 باب دکان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوانین
تصویر خوانین
خان ها، لقب احترام آمیز برای سران قبایل و مالکان، جمع واژۀ خان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
خواجه بودن، بزرگی و ریاست، آقایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواتین
تصویر خواتین
خاتون ها، بانوها، بی بی ها، کدبانوها، زنان بزرگمنش، جمع خاتون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواقین
تصویر خواقین
خاقان ها، لقب پادشاهان چین و ترکستان، شاهنشاهان، جمع خاقان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، توشه دان، کنف، توشدان، حرزدان، راویه، جراب
فرهنگ فارسی عمید
(بُ دَ)
چیزی را بد دیدن بواسطۀ علتی که در چشم باشد. (از ناظم الاطباء) ، آب دادن. مشروب ساختن. (ناظم الاطباء) ، شوخ چشم بودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خاقان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشد. دو جوال که نیمی از دهانۀ هر دو را بهم دوزند. بارجامه. باردان. (یادداشت مؤلف) :
یار تو خورجین تست و کیسه ات.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام ناحیتی است در نواحی غور: امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته به بست و زمین داور. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خاتون. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان درجزین بخش شهرستان همدان. دارای 271 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
نام سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت بخط مؤلف).
- سلسلۀ خواجگان، سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقشبندیه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خوران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران واقع در 6هزارگزی جنوب باختر تجریش و دوهزارگزی ونک. این دهکده دردامنۀ کوه قرار دارد با هوای سرد. آب آن از دو رشته قنات است و در بهار از رود خانه اوین و درکه نیز مشروب میشود. محصول آن غلات و بنشن و یونجه و یک باغ اربابی نیز دارد. شغل اهالی زراعت و ژاکت و شال پشمی بافی است. چناری کهن سال بدانجا است. از ونک میتوان بدان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا نَ / نِ)
تخم مرغ به روغن بریان کرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاگینه. رجوع به خاگینه شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
جمع واژۀ خواجه. (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود:
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست.
فرخی.
یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
آنکه دین او خوار و پست است. فحش گونه ای است، نظیر: لامذهب، بدمذهب: و مزدک خواردین لعنهاﷲ در روزگار او پدید آمد. (فارسنامۀ ابن البلخی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
سیادت. آقائی. مولائی. شیخوخت. شیخوخیت. (یادداشت بخط مؤلف) :
قانع بنشین و هرچه داری بپسند
خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد.
عنصری.
خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب گذاشته است. (تاریخ بیهقی).
از گلوبنده خواجگی دور است.
سنائی.
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بس است بر شرف و خواجگی دلیل و گواش.
سنائی.
از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر.
خاقانی.
نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی.
خاقانی.
آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست.
خاقانی.
من در ره بندگی کشم بار
تو پایۀ خواجگی نگه دار.
نظامی.
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.
نظامی.
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بناگوش از بن گوش.
نظامی.
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد.
نظامی.
ای شرف نام نظامی بتو
خواجگی اوست غلامی بتو.
نظامی.
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی، چون گنج در ویرانه باش.
سعدی.
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر ازخدمت متاب.
سعدی.
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر چه رسد آشنای اوست.
سعدی (بدایع).
من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است.
حافظ.
هوای خواجگیم بود بندگی تو کردم.
حافظ.
کسی مرد تمام است از تمامی
کند با خواجگی کار غلامی.
شبستری.
- خواجگی از سر گذاشتن، کنایه از غرور و نخوت گذاشتن:
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک
هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم.
صائب (از آنندراج).
- خواجگی تنخواه کردن، کنایه از عرض غرور و نخوت کردن. (از آنندراج) :
چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه
بقرض دار میاموز بدادائی را.
اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
نام نوعی از سلاح جنگ باشد که پوشند و دربر کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). در آنندراج و انجمن آرای ناصری آمده است: بقول جهانگیری آنرا خرپشته نیزگویند و بقول صاحب فرهنگ شعوری خراتکین آمده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
آقائی، مولای، شیخوخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواگینه
تصویر خواگینه
تخم مرغ به روغن بریان کرده، خاگینه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع واجد، دارندگان توانگران دوستاران توانایان جمع واجد در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعت این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشند، باردان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خاتون، تازی از ترکی بانوان، زنان پرده نشین، زنان بزرگ، بانوان امرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجیم
تصویر خواجیم
خواجه برگ سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواقین
تصویر خواقین
جمع خاقان، از ریشه ترکی شاهنشاهان جمع خاقان خاقانان پادشاهان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خان، از ریشه ترکی ساخته فارسی گویان سروران میران جمع خان خانان پادشاهان امیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
((خُ))
کیسه مانندی که بر پشت چهارپا می گذارند و از دو طرف آویزان شده در آن اجناس را قرار می دهند، خورجین، خرج، خرجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواتین
تصویر خواتین
((خَ))
جمع خاتون، زنان بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
((خا جِ))
بزرگی، ریاست، سوداگری
فرهنگ فارسی معین
آشپز، پزنده، خوان سالار، خورشگر، خوراک پز، سفره چی، طباخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آقایی، بزرگی، ریاست، سروری، سیادت، دولتمندی، اخته، مقطوع النسل
متضاد: بندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دولتمردان، بزرگان، سروران، اربابان، محتمشان، دولتمندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که خوابش سنگین باشد
فرهنگ گویش مازندرانی