جدول جو
جدول جو

معنی خواجو - جستجوی لغت در جدول جو

خواجو
(خوا / خا)
نام محلتی بود بجنوب شرقی شهر سپاهان. (یادداشت بخط مؤلف).
- پل خواجو، نام پلی است در محلۀ خواجو بر روی رود خانه زاینده رود. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 147شود
لغت نامه دهخدا
خواجو
(خوا / خا)
ابوالعطا کمال الدین محمود بن علی المرشدی الکرمانی. یکی از شاعران معروف ایران است. رجوع به خواجوی کرمانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواجه
تصویر خواجه
مردی که خایه اش را کشیده باشند، خصی، مردی با این ویژگی که در حرم سرا یا اندرونی بزرگان خدمت می کرده، صاحب، بزرگ، آقا، مهتر، سرور، خداوند، مال دار، دولتمند، شیخ
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا جَ / جِ)
تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
تیره ای از طایفۀ اورک از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ یِ دُ تَ)
دهی است جزء دهستان بهنام عرب بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 7هزارگزی جنوب خاوری ورامین و سر راه نیمه شوسۀ جوادآباد. این ده درجلگه قرار گرفته و هوایی معتدل دارد. سکنۀ آن 770 تن، آب آن از قنات و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند وشغل اهالی زراعت است. تپه ای از آثار قدیم دارد. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
مصلح الدین مصطفی بن یوسف. از اعاظم علمای قرن نهم هجری قمری، عثمانی است او قاضی و قاضی عسکر ادرنه و استانبول و مورد توجه سلاطین بزرگ چون سلطان حسین بایقرا و سلطان بایزید بود. مرگ او بسال 893 هجری قمری اتفاق افتاد و حواشی او بر بسیاری از کتب مشهور است. از آنجمله شرح المواقف. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا یِ کِ)
کمال الدین ابوالعطا محمود بن علی کرمانی، متخلص به خواجو. بتاریخ پانزدهم شوال 679 هجری قمری در کرمان زاده شد. (نقل ازیک نسخۀ مثنوی گل و نوروز). ابتداء فضائل روز را در زادگاه خود آموخت و سپس بسیر و سیاحت پرداخت و با اشخاص و طوایف گوناگون ملاقات نمود. خود او می گوید:
من که گل از باغ فلک چیده ام
چار حد ملک و ملک دیده ام.
در ضمن این سفرها او بملاقات علاءالدین سمنانی که از بزرگان صوفیه بود نائل آمد و حلقۀ ارادت او را در گوش کرد و این رباعی را درباره مرشد خود ساخت.
هر کو برۀ علی عمرانی شد
چون خضر بسرچشمۀ حیوانی شد
از وسوسۀ غارت شیطان وارست
مانند علاءالدوله سمنانی شد.
خواجو چون معاصر سلطان ابوسعید بهادر 716- 736 هجری قمری) بود آن پادشاه و وزیر او غیاث الدین محمد را در قصاید خود مدح کرد و همچنین بعضی از سلاطین آل مظفر را مدح کرده و درمدت اقامت در شیراز با اکابر و فضلای شیراز چون حافظمعاشرت داشت و از شاه شیخ ابواسحاق اینجو 742- 758 هجری قمری) حمایتها دید. از ممدوحان خواجو یکی شمس الدین محمود صاین بود که نخست از امرای چوپانی بود و بعد بخدمت امیر مبارزالدین محمد 713- 759 هجری قمری) از آل مظفر پیوست و سرانجام در سلک وزیران ابواسحاق اینجو درآمد و در سال 746 هجری قمری به دست امیرمبارزالدین مقتول شد. از ممدوحان دیگر شاعر تاج الدین احمد عراقی از بزرگان و صاحبان جاه کرمان است و شارع او را نزد محمود صاین برد. خواجو قصاید عرفانی بسیار دارد و از حیث سلیقه مقلد شیخ سعدی است و در غزل سرائی مورد پسند حافظ، چنانکه می گوید:
استاد غزل سعدی است پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو.
خواجو گذشته از دیوان اشعار مثنویهایی بسبک نظامی دارد و خمسه ای بوجود آورده که اسامی آنها بقرار ذیل است:
1- همای و همایون که داستانی است عاشقانه و در بحر متقارب و با این بیت شروع میشود:
بنام خداوند بالا و پست
که از همتش پست شد هرچه هست.
آن را در سال 732 هجری قمری در بغداد سرود و در این بیت تاریخ سرودن آن آمده:
کنم بذل بر هر که داری هوس
که تاریخ آن نامه بذل است و بس.
در این مثنوی گذشته از نظامی تأثیر سبک شاهنامه کاملاً محسوس است.
2- گل و نوروز که مثنویی است عشقی بر وزن خسرو و شیرین نظامی و از بهترین مثنویهای خواجو است. شروع این مثنوی با این بیت است:
بنام نقشبند صفحۀ خاک
عذارافروز مهرویان افلاک.
این مثنوی بنام تاج الدین عراقی سابق الذکر اتحاف شده بسال 742 هجری قمری انجام یافته چنانکه گوید:
دوشش بر هفتصد و سی گشته افزون
بپایان آمد این نظم همایون.
3- کمالنامه که مثنوی عرفانی است به وزن هفت پیکر و آغاز آن این است:
بسم من لااله الا الله.
و بنام شیخ ابواسحاق اینجو است و تاریخ نظم آن در این بیت است:
شد بتاریخ هفتصد و چل و چار
کار این نقش آذری چو نگار.
4- روضهالانوار که خواجو، به استقبال مخزن الاسرار نظامی رفته و آن را بنام شمس الدین محمود صاین ساخته است. تاریخ نظم روضهالانوار سال 743 هجری قمری است که شاعر این بیت گفته.
’جیم زیادت شده بر میم و دال’.
روضهالانوار در بیست مقاله است.
5- گوهرنامه به وزن خسرو و شیرین در اخلاق و تصوف است و در مقدمۀ آن امیر مبارزالدین محمد مظفر فاتح کرمان و بهاءالدین محمود را مدح کرده است. وفات خواجو بسال 753 هجری قمری اتفاق افتاد. (از تاریخ ادبیات شفق صص 292- 299). رجوع به رجال حبیب السیر ص 47 و 48 و مرآهالخیال ص 59 و مجالس النفایس ص 333 و 334 و از سعدی تا جامی ادوارد برون و مجمعالفصحاء ج 2 ص 15 و سبک شناسی ج 1 ص 183 و تاریخ عصر حافظ ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خواب که بعربی نوم خوانند. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) :
گر خری دیوانه شد یک دم ّ گاو
در سرش چندان بزن کآید بخواو.
مولوی (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
کام جو. (یادداشت بخط مؤلف) :
نگارا تا تو باشی مانده در راه
هواجوی تو باشد مانده در چاه.
فخرالدین اسعد.
رجوع به هواجوی شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از کرم است که بدرخت آسیب فراوان رساند و بطور دستجمعی زندگی می کند، (یادداشت مؤلف)، فنگ،
که خون جوید، که در پی خون و خوردن آن برآید
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
بلوک کوچکی است در جانب جنوب شیراز. درازی آن از مرادآباد تا دارنجان از چهارفرسنگ بیشتر. پهنای آن از موک تا قریۀ سیریزکان چهارفرسنگ محدود است. از جانب مشرق به بلوک خفر و از سمت شمال به بلوک کوار و سیاخ و از طرف مغرب به بلوک کوه مره شگفت و از جنوب به فیروزآباد و میمند. شکار آن بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و گاهی دراج یافت شود. هوایی در کمال اعتدال دارد. زراعتش گندم و جو و شلتوک و پنبه و کنجد و آبش از رود خانه هنیفقان (حنیفقان = خنیفقان) که از میان این بلوک گذشته به فیروزآباد رود. قصبۀ این بلوک زنجیران است و چهارده فرسنگ از شیراز دور افتاده. با آن که درختهای سردسیری و انار و انجیر در این بلوک بخوبی بعمل آید از بی اهتمامی اهل آن باغی که قابل نوشتن باشد ندارد و این بلوک مشتمل بر پانزده ده آباد است. (از فارسنامۀ ناصری). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: نام یکی از دهستانهای هنگامۀ بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد است بحدود زیر: از شمال کوه سفیدار و تنگ شاه بهرامی و ارتفاعات کوه مره، از جنوب کوههای خرقه و شاه نشین و تنگ آب، از خاور دهستان میمند، از باختر ارتفاعات فراشبند. موقعیت آن کوهستانی است. این دهستان در شمال بخش واقع و آبادیهای آن در طرفین شوسۀ شیراز و فیروزآباد و رود خانه حنیفقان (هنیفقان = خنیفقان) که از این دهستان سرچشمه می گیرد قرار دارد. هوای آن معتدل و مایل به سردی است. آب مشروب و زراعتی آن از رود خانه مزبور و چشمه تأمین می گردد. شغل اهالی زراعت و باغبانی و محصول آن غلات و حبوبات و برنج و میوه و گردو و بادام است. این دهکده از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 4500 تن سکنه می باشد. قراء مهم آن عبارتند از: ابراهیم آباد زنجیران، اسماعیل آباد، دارنجان، ده نو و ده کهنۀ دارنجان. طوایف کره کانی و جعفربیگلو در این کوهستان ییلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کروک بخش مرکزی شهرستان بم. واقع در 8 هزارگزی خاور بم و 7 هزارگزی شمال شوسۀ بم به زاهدان. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن ازقنات و محصول آن غلات و خرما و حنا و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خِ جُ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه. واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری مراغه و دوهزارگزی شمال جادۀ ارابه رو مراغه به قره آغاج و سراسکند. این ناحیه کوهستانی است با آن و هوا معتدل و دارای 766 تن سکنه که ترک زبانند. آب آن از رود خانه لیلان و چشمه است و محصولاتش: غلات و چغندر و توتون و بادام و نخود می باشد. اهالی بکشاورزی گذران می کنند و از صنایع دستی جاجیم می بافند. راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ دَ / دِ)
خداجوی. طالب خدا. (آنندراج). موحد. دیندار. (از ناظم الاطباء) :
چند جویی خدای را خداجو
من خدا من خدا من خدایم.
ادیب نیشابوری
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ خوا / خا جِ)
دهی است از بخش قلعۀ زراس شهرستان اهواز، واقع در13هزارگزی جنوب قلعه زراس و کنار راه مالرو چهل شبه به آب جهرود. موقع جغرافیایی آن جلگه و گرمسیری است. سکنۀ آن 118 تن است. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه مالرو دارد و اهالی در تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواجا
تصویر خواجا
پارسی تازی گشته خواجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
کد خدا، رئیس خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
((خا جِ))
بزرگ، سرور، مالدار، دولتمند، اخته، مردی که خایه اش را کشیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره
آغا، اخته، خصی، خواجه سرا، مقطوع النسل، آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم، بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول
متضاد: خادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد