جدول جو
جدول جو

معنی خوابیدنکی - جستجوی لغت در جدول جو

خوابیدنکی
(خوا / خا دَ نَ)
بهیئت خوابیده. بحالت خوابیده. چون: خوابیدنکی غذا خورد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
به خواب رفتن، خفتن، کنایه از آرام شدن، آرام گرفتن، دراز کشیدن، کنایه از بستری بودن، کنایه از انباشته شدن، کنایه از متوقف یا تعطیل شدن، کنایه از راکد شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا دَ نَ)
خواب کوچک. خواب حقیر. چون: امروز بعد از ظهر با هزار زحمت خوابیدنکی کردیم
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
حالت خوابیدن، غفلت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خفتن. خسبیدن. استراحت کردن. (ناظم الاطباء). نوم. رقود. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف) ، خوابانیدن. قرار دادن:
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم بفتراک بر.
اسدی.
زبر تخت بخوابید سهی سرو مرا
پیش نظارگیان پرده ز در بازکنید.
خاقانی.
، فروافتادن. خراب. چون: خوابیدن دیوار. خوابیدن سقف، ویران شدن. از بین رفتن. چون: قنات خوابید، از کار افتادن. چون: حمام خوابید، از حرکت بازایستادن. چون: ساعت خوابید. کارخانه خوابید، از حالت ایستاده به زمین افتادن. چون: چادر خوابید. خیمه خوابید، مکتنز بودن. چون: پولهای بسیاری از تجار ایرانی در بانکهای خارجی خوابیده است، بازی نکردن مقامر در بعضی بازیهای ورق و منتظر حالی مساعدترشدن، سر و کرخ و خدر شدن پا یا عضوی از اعضاء، فرونشستن فتنه. چون: فتنه خوابید، تنه درخت یا زرع به درازا بزمین دوسیدن. چون: درخت خوابید. (یادداشت مؤلف) ، چشم برهم نهادن بی اعتنائی را. چشم خوابانیدن بی اعتنائی را. اهمیت ندادن:
از این جادوئیها بخوابید چشم
بجنگ اندر آئید یکسر بخشم.
فردوسی.
هر آن کس که او از گنه کار چشم
بخوابید و آسان فروخورد خشم.
فردوسی.
دگر آن که مغزش بجوشد ز خشم
بخوابد بخشم از گنه کار چشم.
فردوسی.
گر گرامی تر کسی زآن تو اندر کار دین
چشم را لختی بخوابد برکشی او را به دار.
فرخی.
، زانوزدن بر زمین. از حالت ایستادن بهیئت خفته درآمدن. چون: شتر خوابید
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
استراحت کردن، خسبیدن، خفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
((خا دَ))
به خواب رفتن، آرام گرفتن
فرهنگ فارسی معین
خسبیدن، خفتن، غنودن به خواب فرو رفتن، لالا کردن، لالائی کردن
متضاد: بیدار شدن، دراز کشیدن، تعطیل شدن، راکد شدن، متوقف گشتن (کار، فعالیت) ، کاهش یافتن، فرونشستن، آرمیدن، هم بسترشدن، هم خوابی کردن، بستری شدن، انبارشدن، ذخیره ش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
للنّوم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
Sleep
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
לישון
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
سونا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
ঘুমানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
kulala
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
자다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
眠る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
schlafen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
спати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
tidur
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
นอน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
slapen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
спать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
睡觉
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
spać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
सोना
دیکشنری فارسی به هندی