خواباندن، کسی را خواب کردن، به خواب بردن، بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن، متوقف یا تعطیل کردن، سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن، خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود، آرام کردن، قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
خواباندن، کسی را خواب کردن، به خواب بردن، بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن، متوقف یا تعطیل کردن، سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن، خَم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود، آرام کردن، قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
خوابانیدن. مخفف خوابانیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، بخاک افکندن. بر زمین انداختن: به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندرگیا آتش تیز و باد همی کشت از ایشان و می خوابنید بر او ناستاد هر کش بدید. دقیقی. زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید. بشار مرغزی. خوابنیدش بلطف در زانو قضی الامر کیف ماکانوا. سعدی (هزلیات). ، برهم قرار دادن. روی هم گذاردن: ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید
خوابانیدن. مخفف خوابانیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، بخاک افکندن. بر زمین انداختن: به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندرگیا آتش تیز و باد همی کشت از ایشان و می خوابنید بر او ناستاد هر کش بدید. دقیقی. زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید. بشار مرغزی. خوابنیدش بلطف در زانو قضی الامر کیف ماکانوا. سعدی (هزلیات). ، برهم قرار دادن. روی هم گذاردن: ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید
به خواب رفتن، خفتن، کنایه از آرام شدن، آرام گرفتن، دراز کشیدن، کنایه از بستری بودن، کنایه از انباشته شدن، کنایه از متوقف یا تعطیل شدن، کنایه از راکد شدن
به خواب رفتن، خفتن، کنایه از آرام شدن، آرام گرفتن، دراز کشیدن، کنایه از بستری بودن، کنایه از انباشته شدن، کنایه از متوقف یا تعطیل شدن، کنایه از راکد شدن
خفتن. خسبیدن. استراحت کردن. (ناظم الاطباء). نوم. رقود. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف) ، خوابانیدن. قرار دادن: بخوابم تنش خوار بر خاک بر سرش بسته آرم بفتراک بر. اسدی. زبر تخت بخوابید سهی سرو مرا پیش نظارگیان پرده ز در بازکنید. خاقانی. ، فروافتادن. خراب. چون: خوابیدن دیوار. خوابیدن سقف، ویران شدن. از بین رفتن. چون: قنات خوابید، از کار افتادن. چون: حمام خوابید، از حرکت بازایستادن. چون: ساعت خوابید. کارخانه خوابید، از حالت ایستاده به زمین افتادن. چون: چادر خوابید. خیمه خوابید، مکتنز بودن. چون: پولهای بسیاری از تجار ایرانی در بانکهای خارجی خوابیده است، بازی نکردن مقامر در بعضی بازیهای ورق و منتظر حالی مساعدترشدن، سر و کرخ و خدر شدن پا یا عضوی از اعضاء، فرونشستن فتنه. چون: فتنه خوابید، تنه درخت یا زرع به درازا بزمین دوسیدن. چون: درخت خوابید. (یادداشت مؤلف) ، چشم برهم نهادن بی اعتنائی را. چشم خوابانیدن بی اعتنائی را. اهمیت ندادن: از این جادوئیها بخوابید چشم بجنگ اندر آئید یکسر بخشم. فردوسی. هر آن کس که او از گنه کار چشم بخوابید و آسان فروخورد خشم. فردوسی. دگر آن که مغزش بجوشد ز خشم بخوابد بخشم از گنه کار چشم. فردوسی. گر گرامی تر کسی زآن تو اندر کار دین چشم را لختی بخوابد برکشی او را به دار. فرخی. ، زانوزدن بر زمین. از حالت ایستادن بهیئت خفته درآمدن. چون: شتر خوابید
خفتن. خسبیدن. استراحت کردن. (ناظم الاطباء). نوم. رقود. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف) ، خوابانیدن. قرار دادن: بخوابم تنش خوار بر خاک بر سرش بسته آرم بفتراک بر. اسدی. زبر تخت بخوابید سهی سرو مرا پیش نظارگیان پرده ز در بازکنید. خاقانی. ، فروافتادن. خراب. چون: خوابیدن دیوار. خوابیدن سقف، ویران شدن. از بین رفتن. چون: قنات خوابید، از کار افتادن. چون: حمام خوابید، از حرکت بازایستادن. چون: ساعت خوابید. کارخانه خوابید، از حالت ایستاده به زمین افتادن. چون: چادر خوابید. خیمه خوابید، مکتنز بودن. چون: پولهای بسیاری از تجار ایرانی در بانکهای خارجی خوابیده است، بازی نکردن مقامر در بعضی بازیهای ورق و منتظر حالی مساعدترشدن، سر و کرخ و خدر شدن پا یا عضوی از اعضاء، فرونشستن فتنه. چون: فتنه خوابید، تنه درخت یا زرع به درازا بزمین دوسیدن. چون: درخت خوابید. (یادداشت مؤلف) ، چشم برهم نهادن بی اعتنائی را. چشم خوابانیدن بی اعتنائی را. اهمیت ندادن: از این جادوئیها بخوابید چشم بجنگ اندر آئید یکسر بخشم. فردوسی. هر آن کس که او از گنه کار چشم بخوابید و آسان فروخورد خشم. فردوسی. دگر آن که مغزش بجوشد ز خشم بخوابد بخشم از گنه کار چشم. فردوسی. گر گرامی تر کسی زآن تو اندر کار دین چشم را لختی بخوابد برکشی او را به دار. فرخی. ، زانوزدن بر زمین. از حالت ایستادن بهیئت خفته درآمدن. چون: شتر خوابید
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی). به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد. نظامی. ، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد. - مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید. ، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید. - تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) : به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت. صائب (از آنندراج). بر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست. زمانای (از آنندراج). ، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود. - فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن. ، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد. - چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید. - سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن. - گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی). به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد. نظامی. ، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد. - مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید. ، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید. - تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) : به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت. صائب (از آنندراج). بَر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست. زمانای (از آنندراج). ، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود. - فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن. ، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد. - چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید. - سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن. - گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید
خوابانیده. مخفف خوابانیده. (برهان قاطع). خوابیده. درازکشیده: یاد کن زیرت اندرون تن شوی تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی. نهاده بر چشمه زرین دوتخت برو خوابنیده یکی شوربخت. فردوسی. سهی سروش ببالین خوابنیده سرشک از لاله و گل بردمیده. نظامی. بر مهد عروس خوابنیده خوابش بربود و بست دیده. نظامی. ، مرده. در قبر قرارگرفته. مدفون: درین ره چو من خوابنیده بسی است نیارد کسی یاد کآنجا کسی است. نظامی. ، قرارداده: وزارت به ایام او بازکرد دو چشم فروخوابنیده وسن. فرخی. یلان را مرگ بر گل خوابنیده چو سروستان سند از بن بریده. (ویس و رامین). ستیزندگان نیزه با خشم و شور فروخوابنیده به بال ستور. اسدی (گرشاسبنامه). دانی که در کفن چه عزیزی نهفته ای دانی که در لحد چه شهی خوابنیده ای. سنائی
خوابانیده. مخفف خوابانیده. (برهان قاطع). خوابیده. درازکشیده: یاد کن زیرت اندرون تن شوی تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی. نهاده بر چشمه زرین دوتخت برو خوابنیده یکی شوربخت. فردوسی. سهی سروش ببالین خوابنیده سرشک از لاله و گل بردمیده. نظامی. بر مهد عروس خوابنیده خوابش بربود و بست دیده. نظامی. ، مرده. در قبر قرارگرفته. مدفون: درین ره چو من خوابنیده بسی است نیارد کسی یاد کآنجا کسی است. نظامی. ، قرارداده: وزارت به ایام او بازکرد دو چشم فروخوابنیده وسن. فرخی. یلان را مرگ بر گل خوابنیده چو سروستان سند از بن بریده. (ویس و رامین). ستیزندگان نیزه با خشم و شور فروخوابنیده به بال ستور. اسدی (گرشاسبنامه). دانی که در کفن چه عزیزی نهفته ای دانی که در لحد چه شهی خوابنیده ای. سنائی