جدول جو
جدول جو

معنی خوابنیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خوابنیدن
خواباندن، کسی را خواب کردن، به خواب بردن، بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن، متوقف یا تعطیل کردن، سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن، خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود، آرام کردن، قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
تصویری از خوابنیدن
تصویر خوابنیدن
فرهنگ فارسی عمید
خوابنیدن
(گَ / گُو هََ شُ دَ)
خوابانیدن. مخفف خوابانیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، بخاک افکندن. بر زمین انداختن:
به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندرگیا آتش تیز و باد
همی کشت از ایشان و می خوابنید
بر او ناستاد هر کش بدید.
دقیقی.
زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم
بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید.
بشار مرغزی.
خوابنیدش بلطف در زانو
قضی الامر کیف ماکانوا.
سعدی (هزلیات).
، برهم قرار دادن. روی هم گذاردن:
ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید
لغت نامه دهخدا
خوابنیدن
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
به خواب رفتن، خفتن، کنایه از آرام شدن، آرام گرفتن، دراز کشیدن، کنایه از بستری بودن، کنایه از انباشته شدن، کنایه از متوقف یا تعطیل شدن، کنایه از راکد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوابنیده
تصویر خوابنیده
کسی که به خواب برده شده، خوابانده شده، برای مثال بر مهد عروس خوابنیده / خوابش بربود و بست دیده (نظامی۳ - ۵۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
خفتن. خسبیدن. استراحت کردن. (ناظم الاطباء). نوم. رقود. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف) ، خوابانیدن. قرار دادن:
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم بفتراک بر.
اسدی.
زبر تخت بخوابید سهی سرو مرا
پیش نظارگیان پرده ز در بازکنید.
خاقانی.
، فروافتادن. خراب. چون: خوابیدن دیوار. خوابیدن سقف، ویران شدن. از بین رفتن. چون: قنات خوابید، از کار افتادن. چون: حمام خوابید، از حرکت بازایستادن. چون: ساعت خوابید. کارخانه خوابید، از حالت ایستاده به زمین افتادن. چون: چادر خوابید. خیمه خوابید، مکتنز بودن. چون: پولهای بسیاری از تجار ایرانی در بانکهای خارجی خوابیده است، بازی نکردن مقامر در بعضی بازیهای ورق و منتظر حالی مساعدترشدن، سر و کرخ و خدر شدن پا یا عضوی از اعضاء، فرونشستن فتنه. چون: فتنه خوابید، تنه درخت یا زرع به درازا بزمین دوسیدن. چون: درخت خوابید. (یادداشت مؤلف) ، چشم برهم نهادن بی اعتنائی را. چشم خوابانیدن بی اعتنائی را. اهمیت ندادن:
از این جادوئیها بخوابید چشم
بجنگ اندر آئید یکسر بخشم.
فردوسی.
هر آن کس که او از گنه کار چشم
بخوابید و آسان فروخورد خشم.
فردوسی.
دگر آن که مغزش بجوشد ز خشم
بخوابد بخشم از گنه کار چشم.
فردوسی.
گر گرامی تر کسی زآن تو اندر کار دین
چشم را لختی بخوابد برکشی او را به دار.
فرخی.
، زانوزدن بر زمین. از حالت ایستادن بهیئت خفته درآمدن. چون: شتر خوابید
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ اَ کَ دَ)
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی).
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد.
نظامی.
، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد.
- مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید.
، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید.
- تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) :
به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان
که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت.
صائب (از آنندراج).
بر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است
آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست.
زمانای (از آنندراج).
، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود.
- فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن.
، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد.
- چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید.
- سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن.
- گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ دَ / دِ)
خوابانیده. مخفف خوابانیده. (برهان قاطع). خوابیده. درازکشیده:
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان.
رودکی.
نهاده بر چشمه زرین دوتخت
برو خوابنیده یکی شوربخت.
فردوسی.
سهی سروش ببالین خوابنیده
سرشک از لاله و گل بردمیده.
نظامی.
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده.
نظامی.
، مرده. در قبر قرارگرفته. مدفون:
درین ره چو من خوابنیده بسی است
نیارد کسی یاد کآنجا کسی است.
نظامی.
، قرارداده:
وزارت به ایام او بازکرد
دو چشم فروخوابنیده وسن.
فرخی.
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سند از بن بریده.
(ویس و رامین).
ستیزندگان نیزه با خشم و شور
فروخوابنیده به بال ستور.
اسدی (گرشاسبنامه).
دانی که در کفن چه عزیزی نهفته ای
دانی که در لحد چه شهی خوابنیده ای.
سنائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
استراحت کردن، خسبیدن، خفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابنیده
تصویر خوابنیده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانیدن
تصویر خوابانیدن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خواباندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
((خا دَ))
به خواب رفتن، آرام گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
للنّوم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
Sleep
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
सोना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
سونا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
ঘুমানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
kulala
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
자다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
眠る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
לישון
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
slapen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
tidur
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
นอน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
dormir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
spać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
спати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
schlafen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
спать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خوابیدن
تصویر خوابیدن
睡觉
دیکشنری فارسی به چینی