جدول جو
جدول جو

معنی خوابانده - جستجوی لغت در جدول جو

خوابانده
(خوا / خا دَ / دِ)
اسم مفعول است از مصدر خواباندن به همه معانی آن. رجوع به خواباندن شود
لغت نامه دهخدا
خوابانده
بخوب فرو کرده بخواب برده
تصویری از خوابانده
تصویر خوابانده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدابنده
تصویر خدابنده
(پسرانه)
بنده خداوند، لقب سلطان محمد اولجایتو پادشاه مغول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوابنیده
تصویر خوابنیده
کسی که به خواب برده شده، خوابانده شده، برای مثال بر مهد عروس خوابنیده / خوابش بربود و بست دیده (نظامی۳ - ۵۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواننده
تصویر خواننده
کسی که نوشته ای را می خواند، آواز خوان، باسواد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
کسی را خواب کردن، به خواب بردن
کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن
کنایه از متوقف یا تعطیل کردن
کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن
کنایه از خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود
کنایه از آرام کردن
قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواهنده
تصویر خواهنده
درخواست کننده، واسطه، گدا، خواستگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوابیده
تصویر خوابیده
به خواب رفته، خفته، در حال خواب
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا نَ / نِ)
خانه خواب. اطاق خواب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا زَ دَ / دِ)
خواب آلوده. خوابناک. خوابدار. خواب گرفته، خفته. خواب برده. خواب رفته:
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ اَ کَ دَ)
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی).
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد.
نظامی.
، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد.
- مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید.
، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید.
- تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) :
به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان
که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت.
صائب (از آنندراج).
بر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است
آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست.
زمانای (از آنندراج).
، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود.
- فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن.
، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد.
- چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید.
- سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن.
- گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ دَ / دِ)
خوابانیده. مخفف خوابانیده. (برهان قاطع). خوابیده. درازکشیده:
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان.
رودکی.
نهاده بر چشمه زرین دوتخت
برو خوابنیده یکی شوربخت.
فردوسی.
سهی سروش ببالین خوابنیده
سرشک از لاله و گل بردمیده.
نظامی.
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده.
نظامی.
، مرده. در قبر قرارگرفته. مدفون:
درین ره چو من خوابنیده بسی است
نیارد کسی یاد کآنجا کسی است.
نظامی.
، قرارداده:
وزارت به ایام او بازکرد
دو چشم فروخوابنیده وسن.
فرخی.
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سند از بن بریده.
(ویس و رامین).
ستیزندگان نیزه با خشم و شور
فروخوابنیده به بال ستور.
اسدی (گرشاسبنامه).
دانی که در کفن چه عزیزی نهفته ای
دانی که در لحد چه شهی خوابنیده ای.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ دَ / دِ)
خواب کننده. نائم. (یادداشت بخط مؤلف) ، پارچه ای که پرزه هاش روی هم می خوابد. (یادداشت مؤلف) ، قرارگیرنده بر چیزی. بر چیز دیگر قرارگیرنده
لغت نامه دهخدا
(گُهْ زَ دَ)
اقراء. خوانانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُوهََ نِ دَ)
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد:
جوان را برآن جامۀ زرنگار
بخواباند و آمد بر شهریار.
فردوسی.
، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند:
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل.
، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن.
- خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید.
، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا ترد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
اسم مفعول است از مصدر خوابانیدن در همه معانی آن. رجوع به خوابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوازنده
تصویر خوازنده
عروس، نامزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواهنده
تصویر خواهنده
درخواست کننده، گدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابیده
تصویر خوابیده
بخواب رفته نایم، آرام گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
مفتوح، گشوده، مانده، بستوه آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارانده
تصویر گوارانده
موجب سرعت هضم گردیده، خوشگوار ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابنیده
تصویر خوابنیده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباننده
تصویر خواباننده
خواب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانیده
تصویر خوابانیده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانیدن
تصویر خوابانیدن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خواباندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خوابانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
((د))
خسته، مانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
ارث، ارثیه، ماترک
فرهنگ واژه فارسی سره
خودکفا، خودبسا، مستغنی، بی نیاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواب آلود، خواب آلوده، خوابناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواب کردن، خوابانیدن
متضاد: بیدار کردن، از کار انداختن، تعطیل کردن، راکد کردن، باز داشتن، واداشتن، آرام کردن، فرو نشاندن، از کارانداختن، راکد کردن، بستری کردن، ذخیره کردن، انباشتن، انبار کردن، ویران کردن، خراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد