جدول جو
جدول جو

معنی خواباندن - جستجوی لغت در جدول جو

خواباندن
کسی را خواب کردن، به خواب بردن
کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن
کنایه از متوقف یا تعطیل کردن
کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن
کنایه از خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود
کنایه از آرام کردن
قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
فرهنگ فارسی عمید
خواباندن
(گَ / گُوهََ نِ دَ)
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد:
جوان را برآن جامۀ زرنگار
بخواباند و آمد بر شهریار.
فردوسی.
، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند:
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل.
، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن.
- خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید.
، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا ترد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
لغت نامه دهخدا
خواباندن
خوابانیدن
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
فرهنگ لغت هوشیار
خواباندن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خوابانیدن
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
فرهنگ فارسی معین
خواباندن
خواب کردن، خوابانیدن
متضاد: بیدار کردن، از کار انداختن، تعطیل کردن، راکد کردن، باز داشتن، واداشتن، آرام کردن، فرو نشاندن، از کارانداختن، راکد کردن، بستری کردن، ذخیره کردن، انباشتن، انبار کردن، ویران کردن، خراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوابنیدن
تصویر خوابنیدن
خواباندن، کسی را خواب کردن، به خواب بردن، بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن، متوقف یا تعطیل کردن، سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن، خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود، آرام کردن، قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ شُ دَ)
رجوع به گوالانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
به شتاب واداشتن. اسراع. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شتابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُهْ کَ دَ)
اقراء. خواناندن. (یادداشت بخط مؤلف) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ کَ دَ)
خواراندن. بخوردن ایستانیدن. خورانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لَتُ کَ دَ)
خواب آلوده بودن. خوابناک بودن، خوابیدن. خفتن. خواب کردن:
تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست
خواب راحت میزند در چنگل شهباز من.
صائب (از آنندراج).
خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان
پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند.
حسین ثنائی (از آنندراج).
آفت کم است میوۀ شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار میزند.
واله (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ اُ دَ)
خواب رفتن. بخواب رفتن. خفتن، بیحس شدن. خدر شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بخواب مصنوعی درآمدن. هیپنوتیز شدن
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ دی دَ)
بیدار نشدن در خواب ماندن. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از عقب افتادن. واپس ماندن
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
اسم مفعول است از مصدر خوابانیدن در همه معانی آن. رجوع به خوابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ شُ دَ)
خوابانیدن. مخفف خوابانیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، بخاک افکندن. بر زمین انداختن:
به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندرگیا آتش تیز و باد
همی کشت از ایشان و می خوابنید
بر او ناستاد هر کش بدید.
دقیقی.
زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم
بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید.
بشار مرغزی.
خوابنیدش بلطف در زانو
قضی الامر کیف ماکانوا.
سعدی (هزلیات).
، برهم قرار دادن. روی هم گذاردن:
ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید
لغت نامه دهخدا
(گُ وَ دَ)
بخرامان راه بردن. بخرامان بحرکت درآوردن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در هشت هزارگزی جنوب باختری جوی زرکف و شوسۀ شاه آباد به ایلام. این ناحیه در دشت واقع و آب و هوای آن سردسیری است و به آنجا 500 تن سکنه میباشد. زبان آنها کردی و از سراب ایوان مشروب میشود. محصولاتش: غلات، برنج، حبوبات و لبنیات می باشد. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند و چادرنشین هستند و در تابستان به گرمسیر از حدود غربی ایروان و سوسمار می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ شُ دَ)
خراشیدن. خراش ایجاد کردن. احداث خراش در چیزی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ دَ)
گوارانیدن. رجوع به گوارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُهْ زَ دَ)
اقراء. خوانانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ اَ کَ دَ)
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی).
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد.
نظامی.
، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد.
- مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید.
، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید.
- تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) :
به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان
که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت.
صائب (از آنندراج).
بر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است
آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست.
زمانای (از آنندراج).
، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود.
- فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن.
، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد.
- چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید.
- سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن.
- گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
اسم مفعول است از مصدر خواباندن به همه معانی آن. رجوع به خواباندن شود
لغت نامه دهخدا
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانده
تصویر خوابانده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباننده
تصویر خواباننده
خواب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواب شدن
تصویر خواب شدن
بخواب فرورفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانیده
تصویر خوابانیده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالاندن
تصویر گوالاندن
نمو دادن نشو و نما دادن بالانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانیدن
تصویر خوابانیدن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خواباندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین