جدول جو
جدول جو

معنی خنیاگری - جستجوی لغت در جدول جو

خنیاگری
(خُ گَ)
مطربی. نوازندگی. آوازخوانی. (ناظم الاطباء). تغنّی. غنا. رامشگری. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگر شاعری را توپیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند
جاوید دف دریده و بربط شکسته باد.
انوری.
خنده بغمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید جنگی برقص آوری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
خنیاگری
خوانندگی سرود خوانی آواز خوانی
تصویری از خنیاگری
تصویر خنیاگری
فرهنگ لغت هوشیار
خنیاگری
تغنی، رامشگری، سرودخوانی، قوالی، مطربی، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
آوازه خوان، سرودخوان، برای مثال بشنو و نیکو شنو نغمۀ خنیاگران / به پهلوانی سماع به خسروانی طریق (مسعود سعد - ۴۹۷)، نوازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناگری
تصویر شناگری
عمل شناگر، شنا کردن در آب
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از بنفشه است، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
عمل کنداگر. نقاری. کنده گری. انتقار. نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حکاکی و کنده گری. (ناظم الاطباء) :
به صورتگری دست برده ز مانی
به کنداگری گوی برده ز آزر.
فرخی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
ابراهیم بن عبدالرحمن بن علی بن موسی بن خضر خیاری مدنی شافعی. یکی از مشاهیرحدیث و فنون ادب و تاریخ و شعر عرب است که بسال 1037 هجری قمری زاده شد و بسال 1083 هجری قمری درگذشت او راست اشعار و رسائل زیبا. ابتداء بنزد پدر علم آموخت وسپس ملتزم میرماه بخاری شد و سپس خود مرد میدان علم گشت و به دمشق رفت و مورد توجه اهالی گشت و بعد به بلاد روم و از آنجا دوباره به دمشق آمد و از دمشق بمصر رفت و سپس عازم مدینه شد و در آنجا رحل اقامت افکند و بدرس و نگارش پرداخت و سپس جان سپرد. می گویند مرگ او بر اثر مسمومیت بود. کتاب معروف او تحفهالادباء و سلوهالغرباء است که معروف به رحلهالخیاری می باشد وآن شرح سفر اوست از مدینه به روم و مصر و شام. (از معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 301 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی باختر اهرم و جنوب خاوری کوه فلانک با 345 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). در فارسنامۀ ناصری آمده است که قریه ای است بچهار فرسنگی میانۀ جنوب و شرق سنگستان (فارس]
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
نغمه سرائی. سرودگویی. نوازندگی. عمل نواگر:
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی
گه چو حلی ّ دلبران مرغ کند نواگری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شِ گَ)
عمل شناگر. سباحی. شناوری. سباحت
لغت نامه دهخدا
(گَ)
سازنده. مغنی. مطرب. (ناظم الاطباء). چرگر. شادی. (یادداشت مؤلف). اما کلمه ظاهراً صورت دگرگون شدۀ خنیاگر است
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ ری ی)
منسوب به خیبر. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
شهرت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خاویار. (از دزی ج 1 ص 350)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ گَ)
عمل دریاگر. ملاحی. کشتیبانی. (ناظم الاطباء) :
از که دریاگری آموخت خیال تومگر
رهنمایش شده این اشک چو پروین من است.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ گیا گَ)
شغل منگیاگر. قماربازی:
آن خربغا که از شره منگیاگری
یک را به ده مجاهزه کردی گرو به منگ.
سوزنی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خُ گَ)
رودزن. مطرب. خنیاگر. (از ناظم الاطباء). رجوع به خنیاگر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ گَ)
عمل بوجود آوردن خرما. عمل ساختن خرما:
خرماگری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانۀ خرما را؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خُ گَ)
سرودگوی. سازنده. نوازنده. مغنی. آوازه خوان. (ناظم الاطباء). مطرب. (تفلیسی) (زمخشری) (غیاث اللغات). قوال. (غیاث اللغات). ساززن. خواننده. نوائی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خنیاگران:
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفته شد در اشکنجه.
منوچهری.
همی تا برزند آواز بلبلها ببستانها
همی تا برزند قابوس خنیاگر بمزمرها.
منوچهری.
گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیل است با عماری.
منوچهری.
خنیاگر است فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور در کنار.
منوچهری.
زاغش نگر صاحب خبربلبل نگر خنیاگرش.
ناصرخسرو.
سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید
که خواند او را اخترشناس خنیاگر.
مسعودسعد.
نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار
همی کنند خجل لحنهای خنیاگر.
انوری.
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران.
نظامی.
خنیاگر زن صفیر دوک است
تیر آلت جعبۀ ملوک است.
نظامی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری.
سعدی (بوستان).
نظم را علمی تصور کن بنفس خود تمام
گر نه محتاج اصول و صوت خنیاگربود.
امیرخسرو دهلوی.
ز مجلس تو نظر نگذرد همی ناهید
بدان طمع که بخنیاگریش بنوازی.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
سازندۀ کار گنبد خضرا
خنیاگر نرم زهرۀ زهرا.
(نقل از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ گَ)
دهی است از دهستان دشت بخش سلوانای شهرستان ارومیه، واقع در شمال باختری سلواناو شمال راه ارابه رو جرمی به دبۀ ارومیه با هوای سرد و 105 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
عمل وشغل بنیادگر. بنایی. معماری. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفیت زمانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر:
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین).
، ظرفیت مکانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر: من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین).
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
، کلمه قسم و سوگند و مانندرابطه ای، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت، یعنی سوگند به جان خودت. (ناظم الاطباء). قسم. سوگند. (فرهنگ فارسی معین) :
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، در بیان جنس چنانکه بجای آن ’از جنس’ توان گذاشت. (فرهنگ فارسی معین) :
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
سنایی (از فرهنگ فارسی معین).
، بمعنی طرف و سوی. (فرهنگ فارسی معین) :
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
، استعانت را رساند و در این صورت، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است. (فرهنگ فارسی معین) :
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد ازیک سوار.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است: به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین) ، بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن، مشت مشت و خروار خروار است. (فرهنگ فارسی معین) ، در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، سازگاری. توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز ومیدان افراسیاب.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل. برابر:
میوۀ جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.
نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
، پیش. نزد: حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه) ، برای: مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه) ، برای ترتیب آید: دم به دم. خانه به خانه. شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی ’را’: به من گفت. به تو داد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حرف ’ب’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
خمیرسازی. خمیرگیری. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرگیری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خبیاری
تصویر خبیاری
تازی گشته خاویار تخم ماهی مروارید سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریاری
تصویر خریاری
خریداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیلگری
تصویر نیلگری
شغل و عمل نیگر، رویانیدن سبزه
فرهنگ لغت هوشیار
مینایی شیئی که بر روی آن میناکاری شده باشد، آنچه برنگ مینا باشد، یاآسمان (گردون) مینایی. آسمان آبی سپهرلاجوردی: فروغ از تست انجم را براین ایوان مینوگون شعاع ازتست مرمه را برین گردون مینایی (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
سازنده، نوازنده، سرودگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
((~. گَ))
آوازخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیشگری
تصویر نیشگری
اپراسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
موسیقیدان
فرهنگ واژه فارسی سره
رامشگر، ساززن، سرودگوی، سرودخوان، مطرب، مغنی، موسیقی دان، نغمه سرا، نوازنده، آوازخوان، قوال، خواننده
متضاد: نوحیه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب بازی، سباحت، شناوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قرارداد شراکت نگاهداری گاو یا گوسفند میان کشاورز و دامدار
فرهنگ گویش مازندرانی
اندوخته، پس انداز
فرهنگ گویش مازندرانی