جدول جو
جدول جو

معنی خنیاگر - جستجوی لغت در جدول جو

خنیاگر
آوازه خوان، سرودخوان، برای مثال بشنو و نیکو شنو نغمۀ خنیاگران / به پهلوانی سماع به خسروانی طریق (مسعود سعد - ۴۹۷)، نوازنده
تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
فرهنگ فارسی عمید
خنیاگر
(خُ گَ)
سرودگوی. سازنده. نوازنده. مغنی. آوازه خوان. (ناظم الاطباء). مطرب. (تفلیسی) (زمخشری) (غیاث اللغات). قوال. (غیاث اللغات). ساززن. خواننده. نوائی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خنیاگران:
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفته شد در اشکنجه.
منوچهری.
همی تا برزند آواز بلبلها ببستانها
همی تا برزند قابوس خنیاگر بمزمرها.
منوچهری.
گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیل است با عماری.
منوچهری.
خنیاگر است فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور در کنار.
منوچهری.
زاغش نگر صاحب خبربلبل نگر خنیاگرش.
ناصرخسرو.
سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید
که خواند او را اخترشناس خنیاگر.
مسعودسعد.
نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار
همی کنند خجل لحنهای خنیاگر.
انوری.
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران.
نظامی.
خنیاگر زن صفیر دوک است
تیر آلت جعبۀ ملوک است.
نظامی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری.
سعدی (بوستان).
نظم را علمی تصور کن بنفس خود تمام
گر نه محتاج اصول و صوت خنیاگربود.
امیرخسرو دهلوی.
ز مجلس تو نظر نگذرد همی ناهید
بدان طمع که بخنیاگریش بنوازی.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
سازندۀ کار گنبد خضرا
خنیاگر نرم زهرۀ زهرا.
(نقل از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خنیاگر
سازنده، نوازنده، سرودگوی
تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
فرهنگ لغت هوشیار
خنیاگر
((~. گَ))
آوازخوان
تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
فرهنگ فارسی معین
خنیاگر
موسیقیدان
تصویری از خنیاگر
تصویر خنیاگر
فرهنگ واژه فارسی سره
خنیاگر
رامشگر، ساززن، سرودگوی، سرودخوان، مطرب، مغنی، موسیقی دان، نغمه سرا، نوازنده، آوازخوان، قوال، خواننده
متضاد: نوحیه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنیاگر فلک
تصویر خنیاگر فلک
زهره، دومین سیارۀ منظومۀ شمسی که قدما آنرا سعد می دانستند و به خنیاگری نسبت می دادند، ناهید، ونوس، بیدخت، بغدخت، بیلفت، مطربۀ فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنیادگر
تصویر بنیادگر
بنا، معمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منگیاگر
تصویر منگیاگر
قمارباز، برای مثال دنیا قمارخانۀ دیو است و اندر او / ما منگیاگران و اجل نقش بین منگ (سوزنی - ۲۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنداگر
تصویر کنداگر
فیلسوف، حکیم، کاهن، کندا، گندا
فرهنگ فارسی عمید
(کُ / کَ گَ)
به معنی کندا که حکیم و داناست. (از برهان). کندا. (آنندراج). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء). از: ’کندا’ + ’گر’ (پسوند شغل و مبالغه) (حاشیۀ برهان چ معین). منجم. حکیم. کندا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مرا این زن پیر چون مادر است
یکی چابک اندیش کنداگر است
به هر دم زند زین فروزنده هفت
بگوید که اندر ده و دو چه رفت.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
سپهدار را بود کنداگری
بسی یافته دانش از هر دری
بدو گفته بد راز اختر نهان
که خیزد یکی شورش اندر جهان.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
، شجاع و دلیر و پهلوان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). کندا. کنداور. (آنندراج). معرب این کلمه ’کنداکر’ به معنی شجاع و جسور است. (از اقرب الموارد). و بهر دو معنی رجوع به کندا و کندآور شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مخفف خداوندگار و مجازاً، بمعنی سلطان و شاهنشاه است. (آنندراج) ، استاد. معلم. در این صورت مخفف خواندگار است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
شهرت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
خریدار. (یادداشت بخط مؤلف) : الشور، انگبین رفتن و عرضه کردن ستور بر خریدگر. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
معمار. (آنندراج). بنّا. معمار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
نقار. کنده گر. (مهذب الاسماء از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هیکل تراش. مجسمه ساز. صاحب جهانگیری شاهدی از فرخی آورده... که بی شبهه ’کنداگر’ نقار است به قرینۀ مانی صورتگر در مصراع اول و به قرینۀ خود آزر که کارش بت تراشی یعنی نقاری بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا ذیل ’کندا’). کنده گرو حکاک. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ گَ)
ملاح. کشتیبان. دریاکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ گیا گَ)
قمارباز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
دنیا قمار خانه دیو است و اندر او
ما منگیاگران و اجل نقش بین منگ.
سوزنی.
رجوع به منگ شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
سازنده. مغنی. مطرب. (ناظم الاطباء). چرگر. شادی. (یادداشت مؤلف). اما کلمه ظاهراً صورت دگرگون شدۀ خنیاگر است
لغت نامه دهخدا
(خُ گَ)
رودزن. مطرب. خنیاگر. (از ناظم الاطباء). رجوع به خنیاگر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
میناکار. کسی که شغل میناکاری دارد. از عالم (از قبیل) شیشه گر. (آنندراج). کسی که با ماده ای از جنس شیشه و چینی کبودرنگ بر فلزات و جز آن نقش و نگار کند. (از فرهنگ نظام). کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید. (انجمن آرا) :
بوالعجب میناگری کز یک عمل
بست چندین خاصیت را بر زحل.
مولوی.
، کیمیاگر. (جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). اکسیرسازنده. صاحب اکسیر:
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود.
مولوی.
جمله پاکیها از آن دریا برند
قطره هایش یک بیک میناگرند.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر پنجم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(خُ گَ)
مطربی. نوازندگی. آوازخوانی. (ناظم الاطباء). تغنّی. غنا. رامشگری. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگر شاعری را توپیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند
جاوید دف دریده و بربط شکسته باد.
انوری.
خنده بغمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید جنگی برقص آوری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عرض نیاز کننده. سؤال کننده
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
خمیرگیر. خمیرساز. سازندۀ خمیر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنداگر
تصویر کنداگر
شجاع دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میناگر
تصویر میناگر
آنکه میناکاری کند میناساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیاگری
تصویر خنیاگری
خوانندگی سرود خوانی آواز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیاگر فلک
تصویر خنیاگر فلک
خنیاگر سپهر گواژ ناهید (زهره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منگیاگر
تصویر منگیاگر
((مَ. گَ))
قمارباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنداگر
تصویر کنداگر
((کَ. گَ))
کنده گر، حکاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنیانگر
تصویر بنیانگر
موسس
فرهنگ واژه فارسی سره
تغنی، رامشگری، سرودخوانی، قوالی، مطربی، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پادوی خانه، نوکرخانه
فرهنگ گویش مازندرانی
از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی