جدول جو
جدول جو

معنی خندیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

خندیدنی
(خَ دی دَ)
لایق خندیدن. سزاوار خندیدن. مضحک
لغت نامه دهخدا
خندیدنی
سزاوار خندیدن، لایق خندیدن
تصویری از خندیدنی
تصویر خندیدنی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
لب به خنده گشودن، خنده کردن، با خنده مسخره و استهزا کردن
کنایه از شکفتن
کنایه از درخشیدن، روشن شدن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ دی دَ)
غیرقابل رؤیت. که نتوان دیدش. که به چشم نیاید. نامرئی. لایری. ناپدید، که درخور دیدن نیست. که لایق دیدن و تماشا نیست. که تعریف و تماشائی ندارد. که دیدنش باب طبع و پسند خاطر و مورد رغبت نیست. مقابل دیدنی به معنی تماشائی و جالب و زیبا:
یک دیدن از برای ندیدن بودضرور
هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است.
صائب
لغت نامه دهخدا
(خَ دی دَ / دِ)
عمل خندیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ دی دَ)
قابل رندیدن. آنچه درخور رندیدن باشد. آنچه توانش رندیدن. رجوع به رندیدن و رند و رنده شود
لغت نامه دهخدا
(لُ دی دَ / دِ)
ازدر لندیدن. درخور لندیدن
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
آنچه تواند بگندد. آنچه درخور گندیدن بود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ کَ /کِ دَ)
خنده کردن. ضحک. تبهلل. ابتسام. (یادداشت بخطمؤلف). استضحاک. (تاج المصادر بیهقی) :
بخندید و گفت ای یل اسفندیار.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا براه.
فردوسی.
وگرم بکشی بر کشتن تو خندم
من بچرخشت تن خویش نپیوندم.
منوچهری.
تو ز شادی چند خندی نیستی آگه از آنک
او همی بر تو بخنددروز و شب در زیرلب.
ناصرخسرو.
هیچ دانی غرض از اینها چیست
هر که خندید بیش، بیش گریست.
سنائی.
مرد از پس سی سال گذر کرد بر ابخاز
برداشت همان موی و بخندید بران چند.
خاقانی.
در ماه نو از چه رو می خندی
کآن روی به آفتاب برخندد.
خاقانی.
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گولاف مردی مزن.
سعدی (بوستان).
یکروز بخندید و سالی بگریست.
، استهزاء کردن. ریشخند کردن. مسخره کردن:
سپهبد کجا گشت پیمان شکن
بخندد بر او نامدار انجمن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که بر میزبان
بخیره چرا خندی ای مرزبان.
فردوسی.
بر لعل و شکرخند که نرخ شکر و لعل
کردی بدو لعل شکرآگند شکسته.
سوزنی.
کسی کو داند و کارش نبندد
بر او بگری که او بر خویش خندد.
عطار.
، ظاهر شدن برق. زدن برق. جستن برق. (یادداشت بخط مؤلف) :
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور بلخی.
، شگفتن و بازشدن گیاه وگل و برگ:
گل بخندید وباغ شد پدرام.
فرخی.
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه
بفصل زمستان گل کامکار.
فرخی.
بسیار گل آورده بودند و آنچه از باغ من بونصر گل صدبرگ بخندید شبگیر آن را بخدمت سلطان فرستادم. (تاریخ بیهقی). اگر روزی چند گرم شود و درخت بخنددو شکوفه و برگ بیرون کند و ناگاه باد سرد شود همه را سرما ببرد. (فلاحت نامه).
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست.
نظامی.
صبر بلبل شنیده ای هرگز
چون بخندد شکوفۀسحری.
سعدی.
شک نیست که بوستان بخندد.
سعدی.
- بریش کسی خندیدن، افسوس کردن کسی. او را بچیزی نشمردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خندیدن زمین، دمیدن سبزه و ریاحین:
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخواهم کف پادشا.
فردوسی.
- خندیدن صبح، دمیدن صبح. دمیدن سپیده. طالع شدن.
- خندیدن غنچه، بازشدن غنچه. شکفتن غنچه.
- نخودی خندیدن، لب و دهان را در وقت خنده چون لب نخود گشودن که حکایت از زیبایی خنده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از گردیدنی
تصویر گردیدنی
لایق گردیدن مناسب گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندیدنی
تصویر گندیدنی
آنچه که لایق گندیدن باشد متعفن شدنی، فاسد شدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
لب به خنده گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
خنده زدن، خنده کردن، ضحک، قهقهه زدن
متضاد: گریستن، ابتسام، تبسم کردن، لبخند زدن، شکفتن، شکوفا شدن، وا شدن، باز شدن
متضاد: پژمردن، خشکیدن، سبزشدن
متضاد: خشک شدن، درخشیدن، روشن شدن
متضاد: غروب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
للضّحك
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
Laugh, Giggle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
rire
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
хихикать , смеяться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
くすくす笑う , 笑う
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
ہنسنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
হাসি , হাসা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
kucheka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
kıkırdamak, gülmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
킥킥거리다 , 웃다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
हंसी उड़ाना , हँसना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
לחייך , לצחוק
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
kichern, lachen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
terbahak-bahak, tertawa
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
หัวเราะ , หัวเราะ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
giechelen, lachen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
ridere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
rir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
咯咯笑 , 笑
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
chichotać, śmiać się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
хихікати , сміятися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
reírse, reír
دیکشنری فارسی به اسپانیایی