کردن کاری را با کسی که شرم دارد یا خشمناک گردانیدن یا برگردانیدن کسی را از حاجت وی به رسوایی. (منتهی الارب) ، اواسط دلائل و حججی است که بدان بر دعاوی استدلال کنند. (از تعریفات سید جرجانی)
کردن کاری را با کسی که شرم دارد یا خشمناک گردانیدن یا برگردانیدن کسی را از حاجت وی به رسوایی. (منتهی الارب) ، اواسط دلائل و حججی است که بدان بر دعاوی استدلال کنند. (از تعریفات سید جرجانی)
دهی است جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان با 950 تن سکنه. آب آن از خمام رود منشعب از سفیدرود. محصول آن برنج و ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان با 950 تن سکنه. آب آن از خمام رود منشعب از سفیدرود. محصول آن برنج و ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک: چو نزدیک آنجای برزو رسید ببارید خونابه بر شنبلید. (ملحقات شاهنامه). دل عاشق بسان چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه. باباطاهر. خونابه ز دیدگان گشادند در پای فتاده درفتادند. نظامی. وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روان است. سعدی (صاحبیه). گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد. حافظ. ، خون. خوناب: می لعل گون خوشتر است ای سلیم ز خونابۀ اندرون یتیم. فردوسی. بخونابه شویی همی کار خویش سزای تو جاهل بد آن مغتسل. ناصرخسرو. دل شه چون ز عجز خونابه است او نه شاه است نقش گرمابه است. سنائی. در کیسه های کان و گهرهای کوهسار خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید دیوار دخمه را بگل و که برآورید. خاقانی. پس مرا خون دوباره می ریزی من بخونابه باز می غلطم. خاقانی. چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم کرد بخود بر درست. نظامی. شرطست که وقت برگ ریزان خونابه شود ز برگ، ریزان. نظامی. گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید. سعدی. با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت. سعدی (رباعیات). کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک رهنمائیم بسوی علم داد نکرد. حافظ. - خونابۀ جگر، خون جگر: دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت. سعدی. ، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز. شاکر بخاری. ، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک: چو نزدیک آنجای برزو رسید ببارید خونابه بر شنبلید. (ملحقات شاهنامه). دل عاشق بسان چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه. باباطاهر. خونابه ز دیدگان گشادند در پای فتاده درفتادند. نظامی. وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روان است. سعدی (صاحبیه). گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد. حافظ. ، خون. خوناب: می لعل گون خوشتر است ای سلیم ز خونابۀ اندرون یتیم. فردوسی. بخونابه شویی همی کار خویش سزای تو جاهل بد آن مغتسل. ناصرخسرو. دل شه چون ز عجز خونابه است او نه شاه است نقش گرمابه است. سنائی. در کیسه های کان و گهرهای کوهسار خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید دیوار دخمه را بگل و که برآورید. خاقانی. پس مرا خون دوباره می ریزی من بخونابه باز می غلطم. خاقانی. چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم کرد بخود بر درست. نظامی. شرطست که وقت برگ ریزان خونابه شود ز برگ، ریزان. نظامی. گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید. سعدی. با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت. سعدی (رباعیات). کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک رهنمائیم بسوی علم داد نکرد. حافظ. - خونابۀ جگر، خون جگر: دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت. سعدی. ، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز. شاکر بخاری. ، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
از ’ؤب’، تؤبه. (اقرب الموارد). عار و ننگ و فضیحت و رسوائی و هر چیز که از آن شرم داشته می شود. (ناظم الاطباء). خواری و رسوائی. عار. حیاء. (از اقرب الموارد)
از ’ؤب’، تُؤَبه. (اقرب الموارد). عار و ننگ و فضیحت و رسوائی و هر چیز که از آن شرم داشته می شود. (ناظم الاطباء). خواری و رسوائی. عار. حیاء. (از اقرب الموارد)
با کسی غارت کردن. (تاج المصادر بیهقی). غارت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناهبت شود، ننگ و نبرد کردن در تک. (تاج المصادر بیهقی). به برابری دویدن دو اسب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). برابر هم دویدن دو اسب. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، به سخن گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
با کسی غارت کردن. (تاج المصادر بیهقی). غارت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناهبت شود، ننگ و نبرد کردن در تک. (تاج المصادر بیهقی). به برابری دویدن دو اسب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). برابر هم دویدن دو اسب. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، به سخن گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
به جای یکدیگر بایستادن. (تاج المصادر بیهقی). از پی کسی درآمدن و دست به دست گردانیدن و مساهمه کردن. (از اقرب الموارد). از عقب کسی درآمدن و به طور نوبه سواری کردن. (از ناظم الاطباء). رجوع به مناوبت شود، بطور نوبه قرار دادن آب و جز آن را. (از ناظم الاطباء) ، عقوبت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
به جای یکدیگر بایستادن. (تاج المصادر بیهقی). از پی کسی درآمدن و دست به دست گردانیدن و مساهمه کردن. (از اقرب الموارد). از عقب کسی درآمدن و به طور نوبه سواری کردن. (از ناظم الاطباء). رجوع به مناوبت شود، بطور نوبه قرار دادن آب و جز آن را. (از ناظم الاطباء) ، عقوبت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
کسی را با چیزی ناگاه دیدن. (تاج المصادر بیهقی). ناگاه دوچار شدن با کسی. (آنندراج) ، نبرد کردن با کسی در مناقب و غلبه یافتن بر او. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
کسی را با چیزی ناگاه دیدن. (تاج المصادر بیهقی). ناگاه دوچار شدن با کسی. (آنندراج) ، نبرد کردن با کسی در مناقب و غلبه یافتن بر او. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
نام یکی از دهستان های بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمده آن غلات دیمی و خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفراست. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، دارای 3440 تن. مندوان، دارای 1389 تن و عده ای از ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستان های بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمده آن غلات دیمی و خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفراست. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، دارای 3440 تن. مندوان، دارای 1389 تن و عده ای از ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
سوی بینی نزدیک منخرین. منه: خنابتان،دوسوی بینی نزدیک منخرین، سوی کلان بینی و سوی بینی از جانب بالای آن، کبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
سوی بینی نزدیک منخرین. منه: خنابتان،دوسوی بینی نزدیک منخرین، سوی کلان بینی و سوی بینی از جانب بالای آن، کبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
کیفر دادن، از پشت آمدن، پستاگذاری بطور نوبه قرار دادن چیزی را، عقوبت کردن، از عقب کسی در آمدن، نوبت گذاری: (معاقبت آنست که سقوط دو حرف از وزنی بر سبیل مناوبت باشد اگر یکی بیفتد البته دیگری برقرار باشد) (المعجم. مد. چا. 47: 1)، عقوبت
کیفر دادن، از پشت آمدن، پستاگذاری بطور نوبه قرار دادن چیزی را، عقوبت کردن، از عقب کسی در آمدن، نوبت گذاری: (معاقبت آنست که سقوط دو حرف از وزنی بر سبیل مناوبت باشد اگر یکی بیفتد البته دیگری برقرار باشد) (المعجم. مد. چا. 47: 1)، عقوبت