جدول جو
جدول جو

معنی خنامان - جستجوی لغت در جدول جو

خنامان
(خِ)
نام یکی از دهستان های پنج گانه شهرستان رفسنجان در خاور رفسنجان، بحدود زیر: شمال بخش زرند از شهرستان کرمان، خاور دهستان کوی از بخش حومه کرمان، جنوب بخش بردسیر از شهرستان سیرجان، باختر دهستان حومه رفسنجان. این منطقه کوهستانی است با هوای سردسیری. زیارتگاهی بنام بی بی حیات دارد که در تابستان جمعیت زیادی از کویر حومه رفسنجان برای زیارت و استفاده از هوا به این دهستان می آیند. آب مشروب آن از قنات و چشمه و رودخانه است و محصول آن غلات و لبنیات و حبوبات و پنبه و کمی پسته می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 75 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 8800 تن سکنه دارد. آبادی های این دهستان نزدیک به هم و مرکز آن قصبۀ خنامان است. مذهب ساکنان مسلمان و شیعۀ اثناعشری و زبان آنها فارسی است. راه های این دهستان عموماً مالرو و راه فرعی خنامان از آبادی واقع درکنار شوسۀ کرمان به رفسنجان منشعب میشود که پس از پیمودن راههای کوهستانی ناهموار به خنامان منتهی میگردد. آبادی های عمده این دهستان: کاخ، بی بی حیات، داوران، گلوسالار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندمان
تصویر اندمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر طوس سردار ایرانی و از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
(دخترانه)
آنکه با ناز و تکبر راه می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بناوان
تصویر بناوان
(دخترانه)
کدبانو، خانهدار (نگارش کردی: بنهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
خوب، نیکو، مرتب، با نظم و آراستگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرکمان
تصویر خرکمان
کمان بزرگ، تله ای شبیه کمان که در مسیر جانوران و زیر خاک قرار می دادند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
خانه، زن و فرزند، اهل خانه، برای مثال غریب اگرچه وزیر شه جهان باشد / همیشه میل دلش سوی خانمان باشد (ابن یمین - لغت نامه - خانمان)، خانه و اسباب خانه، اسباب زندگانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
خرامنده، در حال خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
بید مصری، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374)، رجوع به خاماروان شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خام، ناپختگان، کسانی که کار از روی بصیرت نکنند:
در سپس این و آن شدند گروهی
بی خردان جهان و ناکس خامان،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری) :
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدندچیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو.
فردوسی.
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
خصم خرامان درین ضیاع فراوان.
ناصرخسرو.
دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی.
سعدی (طیبات).
مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب).
- سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند:
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط شه ز یغمایی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد.
عطار.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی (خواتیم).
صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی) ، در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن:
که آیی خرامان سوی خان من
بدیدار روشن کنی جان من.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
همی چشم درویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدارآن شاه سیر.
فردوسی.
خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سروافسرش.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان.
نظامی.
وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان.
نظامی.
دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت:
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت.
کمال خجندی.
تدأدؤ، چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب).
- خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن
لغت نامه دهخدا
(نْ / نُ / نِ)
خانه با اهل خانه. (ناظم الاطباء). اهل و عیال و خانه و اسباب خانه. رجوع به خان و مان شود:
که در ارگ باشد مرا خانمان
به آسودگی امشب آنجا بمان.
فردوسی.
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان.
فرخی.
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای.
ناصرخسرو.
گرد ایشان رمیده کرد مرا
از سر خانمان و نعمت و ناز.
ناصرخسرو.
بلکه از چسبندگی بر خانمان
تلخ آیدشان شنیدن این بیان.
مولوی.
، خویشان و اهل و عیال:
جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است
بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی.
عسجدی.
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و تنش را ز روزگار.
منوچهری.
غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد
همیشه میل دلش سوی خانمان باشد.
ابن یمین.
، خانه و اسباب خانه:
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم داری.
ناصرخسرو.
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصربه دشمن بده خانمان را.
ناصرخسرو.
بود شخصی مفلسی بی خانمان
مانده در زندان و بند بی امان.
مولوی.
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت.
سعدی (گلستان).
- از خانمان برکندن، آواره ساختن. ریشه کن نمودن از خانه و منزل. (ناظم الاطباء).
- بی خانمان، بی کس و کار. بی خانواده. بی کس.
- خانمان برانداز، امری که اساس و پایۀ خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده خانمان. پریشان کننده خانمان.
- نوخانمان، تازه بدوران رسیده. آنکه تازه خانمانی بهم زده.
، میهن. وطن. چون:از خانمان بیرون کردن، بمعنی: از وطن راندن. اجلاء. (مجمل اللغه) ، حیوان اهلی. جانور خانگی، دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشامان
تصویر آشامان
درحال آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرطمان
تصویر خرطمان
دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
خانه با اهل خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توامان
تصویر توامان
جنابه همزادان تثنیه توام. دو همزاد، دو همراه دو قرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناسان
تصویر تناسان
آسوده مرفه، تندرست سالم، تن پرور خوشگذران تن آسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراسان
تصویر خراسان
مشرق مقابل بابل مغرب، نغمه ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامقان
تصویر خرامقان
خرامگان خرامین از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامین
تصویر خرامین
علفزار، چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل، قبیله، اهلیت، عترت، خانمان، خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
پناه زینهار به دادم برس به فریادم برس زینهارخ پناه (کلمه ای که وقت نزول حوادث گویند) : (هرلحظه ها تفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جای امانست الامان) (خاقانی) یاالامان گفتن، کلمه (الامان) را بر زبان راندن زینهار خواستن: بکمندی درم که ممکن نیست رستگاری بالامان گفتن، (سعدی) پناه، هنگام ترس و وحشت و تسلیم گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
رونده با ناز و تکبر و تبخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنایان
تصویر بنایان
جمع بنا، رمن ساختگی والاد گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
نیک وخوب وراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
((خُ))
رونده با ناز و تکبر و تبختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
((نْ یا نُ))
دار و ندار، خانه و هر آن چه که متعلق به آن است، خان و مان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الامان
تصویر الامان
((اَ اَ))
زینهار! پناه !
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
((بِ))
مرتب، آماده، آسوده خاطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرامین
تصویر خرامین
((خَ))
نوعی علف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراسان
تصویر خراسان
((خُ))
مشرق، مقابل بابل، مغرب، نغمه ای است از موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
منتظم، مرتب، منظم
فرهنگ واژه فارسی سره
چمان، خرامنده، شتابان، عشوه کنان، نازروان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خان ومان، خانه، سامان، سرا، ماوا، مسکن، اهل بیت، اهل وعیال، زن و فرزند، اسباب زندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد