دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن که 1093 تن سکنه دارد. آبش ازقنات و چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن که 1093 تن سکنه دارد. آبش ازقنات و چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان قنقری علیا واقع در بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، در 84هزارگزی شمال غربی سوریان، در جلگه معتدل هوائی واقع است و 145 تن سکنه دارد. آبش از قنات است و محصولش غلات و حبوبات و میوه ها، شغل اهالی زراعت و باغبانی و صنعت دستی ایشان قالی بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 7 ص 232)
دهی است از دهستان قنقری علیا واقع در بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، در 84هزارگزی شمال غربی سوریان، در جلگه معتدل هوائی واقع است و 145 تن سکنه دارد. آبش از قنات است و محصولش غلات و حبوبات و میوه ها، شغل اهالی زراعت و باغبانی و صنعت دستی ایشان قالی بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 7 ص 232)
نام یکی از دهستان های پنج گانه شهرستان رفسنجان در خاور رفسنجان، بحدود زیر: شمال بخش زرند از شهرستان کرمان، خاور دهستان کوی از بخش حومه کرمان، جنوب بخش بردسیر از شهرستان سیرجان، باختر دهستان حومه رفسنجان. این منطقه کوهستانی است با هوای سردسیری. زیارتگاهی بنام بی بی حیات دارد که در تابستان جمعیت زیادی از کویر حومه رفسنجان برای زیارت و استفاده از هوا به این دهستان می آیند. آب مشروب آن از قنات و چشمه و رودخانه است و محصول آن غلات و لبنیات و حبوبات و پنبه و کمی پسته می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 75 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 8800 تن سکنه دارد. آبادی های این دهستان نزدیک به هم و مرکز آن قصبۀ خنامان است. مذهب ساکنان مسلمان و شیعۀ اثناعشری و زبان آنها فارسی است. راه های این دهستان عموماً مالرو و راه فرعی خنامان از آبادی واقع درکنار شوسۀ کرمان به رفسنجان منشعب میشود که پس از پیمودن راههای کوهستانی ناهموار به خنامان منتهی میگردد. آبادی های عمده این دهستان: کاخ، بی بی حیات، داوران، گلوسالار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام یکی از دهستان های پنج گانه شهرستان رفسنجان در خاور رفسنجان، بحدود زیر: شمال بخش زرند از شهرستان کرمان، خاور دهستان کوی از بخش حومه کرمان، جنوب بخش بردسیر از شهرستان سیرجان، باختر دهستان حومه رفسنجان. این منطقه کوهستانی است با هوای سردسیری. زیارتگاهی بنام بی بی حیات دارد که در تابستان جمعیت زیادی از کویر حومه رفسنجان برای زیارت و استفاده از هوا به این دهستان می آیند. آب مشروب آن از قنات و چشمه و رودخانه است و محصول آن غلات و لبنیات و حبوبات و پنبه و کمی پسته می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 75 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 8800 تن سکنه دارد. آبادی های این دهستان نزدیک به هم و مرکز آن قصبۀ خنامان است. مذهب ساکنان مسلمان و شیعۀ اثناعشری و زبان آنها فارسی است. راه های این دهستان عموماً مالرو و راه فرعی خنامان از آبادی واقع درکنار شوسۀ کرمان به رفسنجان منشعب میشود که پس از پیمودن راههای کوهستانی ناهموار به خنامان منتهی میگردد. آبادی های عمده این دهستان: کاخ، بی بی حیات، داوران، گلوسالار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مشرق و مغرب. (مهذب الاسماء). مشرق و مغرب یا افق آنها بدانجهت که شب و روز در آنها مختلف می شوند. (منتهی الارب) ، دو کرانۀ آسمان و زمین یا منتهای آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) ، هر دو جانب رودخانه. (آنندراج). تثنیۀ خافق در حالت رفعی. رجوع به خافقین شود
مشرق و مغرب. (مهذب الاسماء). مشرق و مغرب یا افق آنها بدانجهت که شب و روز در آنها مختلف می شوند. (منتهی الارب) ، دو کرانۀ آسمان و زمین یا منتهای آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) ، هر دو جانب رودخانه. (آنندراج). تثنیۀ خافق در حالت رفعی. رجوع به خافقین شود
جمع واژۀ خاصه. مقربان. ندیمان خاص. نزدیکان. محرمان: پس هفت تن ازخاصگان آن ملک مسلمان شدند. (ترجمه طبری بلعمی). من از تو همی مال توزیع خواهم بدین خاصگانت یکان و دوگانی. منوچهری. غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). امیر با خاصگان خود فرود سرای گفته بود که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). و این ملک بر سربلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). ملک اجابت کرد با تنی ده از خاصگان باز ایستاد. (مجمل التواریخ و القصص). خاصگان چون بخانه باز شدند عامه هم بر سر مجاز شدند. سنائی. پرسید زخاصگان خود شاه کاین شخص چه می کند در این راه. نظامی. شه در آن حجره نا نهاده قدم خاصگان وخزینه داران هم. نظامی. عام را بار داد و خود بنشست خاصگان ایستاده تیغ بدست. نظامی. حیرت اندر حیرت آمد زین قصص بیهشی خاصگان اندر اخص. مولوی
جَمعِ واژۀ خاصه. مقربان. ندیمان خاص. نزدیکان. محرمان: پس هفت تن ازخاصگان آن ملک مسلمان شدند. (ترجمه طبری بلعمی). من از تو همی مال توزیع خواهم بدین خاصگانت یکان و دوگانی. منوچهری. غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). امیر با خاصگان خود فرود سرای گفته بود که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). و این ملک بر سربلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). ملک اجابت کرد با تنی ده از خاصگان باز ایستاد. (مجمل التواریخ و القصص). خاصگان چون بخانه باز شدند عامه هم بر سر مجاز شدند. سنائی. پرسید زخاصگان خود شاه کاین شخص چه می کند در این راه. نظامی. شه در آن حجره نا نهاده قدم خاصگان وخزینه داران هم. نظامی. عام را بار داد و خود بنشست خاصگان ایستاده تیغ بدست. نظامی. حیرت اندر حیرت آمد زین قصص بیهشی خاصگان اندر اخص. مولوی
دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان، در 3 هزارگزی جنوب شرقی سراوان و 4 هزارگزی جنوب راه فرعی سراوان به کوهک در جلگۀگرمسیر مالاریاخیزی واقع است و 145 تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات و ذرت و شغل اهالی زراعت است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ده کوچکی است از دهستان چانفسا بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، در 62 هزارگزی مشرق جادۀ شوسۀ بمپور به چاه بهار واقع است و 50 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان، در 3 هزارگزی جنوب شرقی سراوان و 4 هزارگزی جنوب راه فرعی سراوان به کوهک در جلگۀگرمسیر مالاریاخیزی واقع است و 145 تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات و ذرت و شغل اهالی زراعت است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ده کوچکی است از دهستان چانفسا بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، در 62 هزارگزی مشرق جادۀ شوسۀ بمپور به چاه بهار واقع است و 50 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی بزرگ و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان خوانند و از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است، همه تنگها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست و آن راه مخوف باشد از پیادۀ دزدو هوای آن سردسیر است و معتدل و منبع... از آنجاست و مردم آنجا کوهی طبع باشند اما در این ایام همایون خلدها الله آن راه و غیر آن ایمن است و کس را زهره نیست کی فسادی کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134 / 135)
دهی بزرگ و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان خوانند و از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است، همه تنگها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست و آن راه مخوف باشد از پیادۀ دزدو هوای آن سردسیر است و معتدل و منبع... از آنجاست و مردم آنجا کوهی طبع باشند اما در این ایام همایون خلدها الله آن راه و غیر آن ایمن است و کس را زهره نیست کی فسادی کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134 / 135)
جمع واژۀ خواجه. (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود: ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز او را دعا کنید که او درخور دعاست. فرخی. یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی). خواجگان در زمان معزولی همه شبلی و بایزید شوند. شیخ نجم الدین رازی
جَمعِ واژۀ خواجه. (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود: ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز او را دعا کنید که او درخور دعاست. فرخی. یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی). خواجگان در زمان معزولی همه شبلی و بایزید شوند. شیخ نجم الدین رازی
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. دارای 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو و قهوه خانه ای کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. دارای 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو و قهوه خانه ای کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامۀ منیری). بزرگ. سرور: خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست مر نیک بختیم را بر روی او نشان است. رودکی. خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه فزون ازین نتوانم نشست دستوری. دقیقی. بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ ابوالمظفر شاه چغانیان احمد. منجیک. بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای بخشیدنست عادت و خوی خدایگان. فرخی. خدایگان مهان خسرو جهان مسعود که روزگارش مسعود باد و سخت جوان. فرخی. آن هم ملک مروت و هم نامور ملک وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان. فرخی. گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان. فرخی. در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست یارب خدایگان جهانست یا جهان. عنصری. خدایگان خراسان و آفتاب کمال که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال. عنصری. خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک مکان دیگر دارد کش اندروست مدار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا برهان حق بدست تو بود اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو که تا ابد نشود پود او جدا از تار. (از تاریخ بیهقی). در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: ’امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب’، یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص). خدایگانا این داستان معروفست که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین. مسعودسعد. خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد. مسعودسعد. خدایگان زمانه مظفر و منصور بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد. مسعودسعد. خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ. امیرمعزی. منت خدای را که به تیر خدایگان این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان. امیرمعزی. بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامۀ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامۀ خیام). خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد. مختاری. ابلهی را خدایگان خوانند ریش خود میریند و میدانند. سنائی. خاص خدایگان جهانگیر شهریار. سوزنی. خدایگان جهان پادشاه ملک ارام که امر نافذ او راست چرخ توسن رام. سوزنی. نو گشت سال عالم و عالم بسال نو میمون و سال نو بجمال خدایگان. سوزنی. عدل خدایگان بهوا داد اعتدال عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان. سوزنی. گر دل و دست بحر و کان باشد دل و دست خدایگان باشد. انوری. ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری. خاقانی. قضی الامر کآفت طوفان ببقای خدایگان برخاست. خاقانی. خدایگان سپهر آستان نکو داند که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد. خاقانی. خاک در خدایگان گر بکف آوری در او هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری. خاقانی. تو شدی زنده دار جان ملوک عز نصره خدایگان ملوک. نظامی. موبدانش شه جهان خواندند خسروانش خدایگان خواندند. نظامی. خدایگان صدور زمانه کهف امان پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین. سعدی. خدایگان صدور زمانه شمس الدین عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار. سعدی. خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن. ؟ ، خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ’خواجه’ دوران بعد و ’آقا’ و ’آقائی’ امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی) : هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی
گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامۀ منیری). بزرگ. سرور: خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست مر نیک بختیم را بر روی او نشان است. رودکی. خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه فزون ازین نتوانم نشست دستوری. دقیقی. بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ ابوالمظفر شاه چغانیان احمد. منجیک. بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای بخشیدنست عادت و خوی خدایگان. فرخی. خدایگان مهان خسرو جهان مسعود که روزگارش مسعود باد و سخت جوان. فرخی. آن هم ملک مروت و هم نامور ملک وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان. فرخی. گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان. فرخی. در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست یارب خدایگان جهانست یا جهان. عنصری. خدایگان خراسان و آفتاب کمال که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال. عنصری. خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک مکان دیگر دارد کش اندروست مدار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا برهان حق بدست تو بود اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو که تا ابد نشود پود او جدا از تار. (از تاریخ بیهقی). در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: ’امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب’، یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص). خدایگانا این داستان معروفست که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین. مسعودسعد. خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد. مسعودسعد. خدایگان زمانه مظفر و منصور بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد. مسعودسعد. خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ. امیرمعزی. منت خدای را که به تیر خدایگان این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان. امیرمعزی. بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامۀ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامۀ خیام). خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد. مختاری. ابلهی را خدایگان خوانند ریش خود میریند و میدانند. سنائی. خاص خدایگان جهانگیر شهریار. سوزنی. خدایگان جهان پادشاه ملک ارام که امر نافذ او راست چرخ توسن رام. سوزنی. نو گشت سال عالم و عالم بسال نو میمون و سال نو بجمال خدایگان. سوزنی. عدل خدایگان بهوا داد اعتدال عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان. سوزنی. گر دل و دست بحر و کان باشد دل و دست خدایگان باشد. انوری. ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری. خاقانی. قضی الامر کآفت طوفان ببقای خدایگان برخاست. خاقانی. خدایگان سپهر آستان نکو داند که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد. خاقانی. خاک در خدایگان گر بکف آوری در او هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری. خاقانی. تو شدی زنده دار جان ملوک عز نصره خدایگان ملوک. نظامی. موبدانش شه جهان خواندند خسروانش خدایگان خواندند. نظامی. خدایگان صدور زمانه کهف امان پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین. سعدی. خدایگان صدور زمانه شمس الدین عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار. سعدی. خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن. ؟ ، خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ’خواجه’ دوران بعد و ’آقا’ و ’آقائی’ امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی) : هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی