خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
هرچیز که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی و خصوصاً قطعه ای از خمیرترش که آن را داخل در خمیر نان می کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف) : پیری خمیرمایۀ مرگ است ای عجب از موی کس شنید که آید برون خمیر. کمال الدین اسماعیل. با خود مخمر کردند که خمیرمایۀ طینت جناب خلافت مآب ایشان خواهند بود. (حبیب السیر). - خمیرمایۀ شقاق، منشاء و اساس نفرت و دشمنی. آنچه موجب شود که شقاق و نفاق پدید آید. - خمیرمایۀ نفاق، اصل نفاق. اساس شقاق. ، مایه. ترش خمیر. ترشه. ترشه خمیر. خمیرترش. فتاق. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرترش شود: خمیرمایه معروف است و هر کس نیک داند که چون قدری در خمیر گذارند همگی آن را مخمر کند. (قاموس کتاب مقدس). - خمیرمایه کردن، خمیرمایه درست کردن خمیرمایه ساختن. ترشه خمیر درست کردن
هرچیز که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی و خصوصاً قطعه ای از خمیرترش که آن را داخل در خمیر نان می کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف) : پیری خمیرمایۀ مرگ است ای عجب از موی کس شنید که آید برون خمیر. کمال الدین اسماعیل. با خود مخمر کردند که خمیرمایۀ طینت جناب خلافت مآب ایشان خواهند بود. (حبیب السیر). - خمیرمایۀ شقاق، منشاء و اساس نفرت و دشمنی. آنچه موجب شود که شقاق و نفاق پدید آید. - خمیرمایۀ نفاق، اصل نفاق. اساس شقاق. ، مایه. ترش خمیر. ترشه. ترشه خمیر. خمیرترش. فتاق. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرترش شود: خمیرمایه معروف است و هر کس نیک داند که چون قدری در خمیر گذارند همگی آن را مخمر کند. (قاموس کتاب مقدس). - خمیرمایه کردن، خمیرمایه درست کردن خمیرمایه ساختن. ترشه خمیر درست کردن
مایه ای که برای تهیه کردن پنیر از معدۀ پستانداران جوانی که هنوز شیر می خورند یا داروهای دیگر درست می کنند، چوپانان پستاندار نوزادی که هنوز علف نخورده را می کشند و شکمبه اش را درمی آورند و مقداری شیر در آن می ریزند و آویزان می کنند تا خشک شود. بعد مقدار کمی از آن را در کیسۀ کوچکی می کنند و نگاه می دارند. هروقت بخواهند پنیر درست کنند آن کیسه را در ظرف شیر گرم کرده فرومی برند و شیری را که به خود جذب می کند فشار می دهند که در ظرف بریزد و مخلوط شود پس از چند ساعت آن شیر تبدیل به پنیر می شود
مایه ای که برای تهیه کردن پنیر از معدۀ پستانداران جوانی که هنوز شیر می خورند یا داروهای دیگر درست می کنند، چوپانان پستاندار نوزادی که هنوز علف نخورده را می کُشند و شکمبه اش را درمی آورند و مقداری شیر در آن می ریزند و آویزان می کنند تا خشک شود. بعد مقدار کمی از آن را در کیسۀ کوچکی می کنند و نگاه می دارند. هروقت بخواهند پنیر درست کنند آن کیسه را در ظرف شیرِ گرم کرده فرومی برند و شیری را که به خود جذب می کند فشار می دهند که در ظرف بریزد و مخلوط شود پس از چند ساعت آن شیر تبدیل به پنیر می شود
اندک مایه. حقیر. خرد. ناچیز. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) : زبان بگشاد بر دشنام دایه همی گفت ای پلید خوارمایه. (ویس و رامین). جوابش داد رنگ آمیز دایه بگفتا نیست کاری خوارمایه من این را چاره چون دانم نهادن سر این بند چون دانم گشادن ؟ (ویس و رامین). نبودم نزد هرکس خوارمایه چرا گشتم بنزد تو نفایه ؟ (ویس و رامین). به خم ّ کمندش گرفت این سوار تو این گرد را خوارمایه مدار. فردوسی. سخن ماند از تو همی یادگار سخن را چنین خوارمایه مدار. فردوسی. ز زرّ سرخ گرانمایه تر چه دانی تو بگیتی اندر یا خوارمایه تر ز سفال. غضائری. و کس نماند که علمی بواجب بدانستی یا تاریخ نگاه داشتی و همه اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند بعلم و چند کتاب خوارمایه تصنیف ساختند. (مجمل التواریخ و القصص). دارا دختر فیلقوس ملک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوارمایه کاری او را پیش پدر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص). بومسلم سلیمان کثیر را که سر همه داعیان بود و مردی بغایت بزرگ بسخنی خوارمایه که از او بازگفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور. (مجمل التواریخ و القصص). چو با سرو و با مه قیاس آرم او را یکی خوارمایه نماید دگر دون. سوزنی. ، مقداری قلیل. تعدادی کم. کم در مقدار و عدد. (یادداشت بخط مؤلف) : چو نومیدی آمد ز بهرام شاه گر او رفت با خوارمایه سپاه. فردوسی. کنون من کجا گیرم آرامگاه کجارانم این خوارمایه سپاه ؟ فردوسی. دو شاه و دو کشور چنان کینه خواه برفتند با خوارمایه سپاه. فردوسی. چو آگاهی آمد بهر مهتری که بد مرزبان بر سر کشوری که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار. فردوسی
اندک مایه. حقیر. خرد. ناچیز. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) : زبان بگشاد بر دشنام دایه همی گفت ای پلید خوارمایه. (ویس و رامین). جوابش داد رنگ آمیز دایه بگفتا نیست کاری خوارمایه من این را چاره چون دانم نهادن سر این بند چون دانم گشادن ؟ (ویس و رامین). نبودم نزد هرکس خوارمایه چرا گشتم بنزد تو نفایه ؟ (ویس و رامین). به خم ّ کمندش گرفت این سوار تو این گرد را خوارمایه مدار. فردوسی. سخن ماند از تو همی یادگار سخن را چنین خوارمایه مدار. فردوسی. ز زرّ سرخ گرانمایه تر چه دانی تو بگیتی اندر یا خوارمایه تر ز سفال. غضائری. و کس نماند که علمی بواجب بدانستی یا تاریخ نگاه داشتی و همه اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند بعلم و چند کتاب خوارمایه تصنیف ساختند. (مجمل التواریخ و القصص). دارا دختر فیلقوس مَلِک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوارمایه کاری او را پیش پدر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص). بومسلم سلیمان کثیر را که سر همه داعیان بود و مردی بغایت بزرگ بسخنی خوارمایه که از او بازگفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور. (مجمل التواریخ و القصص). چو با سرو و با مه قیاس آرم او را یکی خوارمایه نماید دگر دون. سوزنی. ، مقداری قلیل. تعدادی کم. کم در مقدار و عدد. (یادداشت بخط مؤلف) : چو نومیدی آمد ز بهرام شاه گر او رفت با خوارمایه سپاه. فردوسی. کنون من کجا گیرم آرامگاه کجارانم این خوارمایه سپاه ؟ فردوسی. دو شاه و دو کشور چنان کینه خواه برفتند با خوارمایه سپاه. فردوسی. چو آگاهی آمد بهر مهتری که بد مرزبان بر سر کشوری که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار. فردوسی
خاز مایه هر چیز که مخصوص حصول تخمیر در جسمی باشد، قطعه ای از خمیر ترشیده که از آرد گندم روغن شیر یا ماست تهیه کنند و آنرا در خمیرنان داخل کنند تا برآید و آماس کند و قطیر نشود خمیر ترش
خاز مایه هر چیز که مخصوص حصول تخمیر در جسمی باشد، قطعه ای از خمیر ترشیده که از آرد گندم روغن شیر یا ماست تهیه کنند و آنرا در خمیرنان داخل کنند تا برآید و آماس کند و قطیر نشود خمیر ترش