جدول جو
جدول جو

معنی خمیار - جستجوی لغت در جدول جو

خمیار
نوکر، کلفت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رمیار
تصویر رمیار
(پسرانه)
رامیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خمار
تصویر خمار
سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیار
تصویر خیار
میوه ای سبز، کشیده و معطر، با تخم های سبز روشن در وسط، بوتۀ این میوه که دارای ساقه های نرم و سست، برگ های دندانه دار و گل های زرد می باشد
اختیار فسخ یا برهم زدن یا تنفیذ معامله یا عقد، برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
روبند، روپوش زنان، چادر، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
آرد آمیخته با آب و ورزدادۀ دانه هایی مانند گندم یا جو، هر مادۀ نرم و شکل پذیر مثلاً خمیر بازی، خاک رس و گچ که با آب مخلوط کرده باشند و آبکی نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
می فروش، شراب فروش، باده فروش، در تصوف پیر کامل، مرشد و اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمیار
تصویر رمیار
چوپان، برای مثال منم رمیار بابت ای رمیده / که سازم خاک پایت نور دیده (انوری - مجمع الفرس - رمیار)
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خمر:
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.
مولوی (مثنوی).
پیش پیغمبر درآمد با خمار.
مولوی (مثنوی).
، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خمر:
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را در خمار.
مولوی (مثنوی).
، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَمْ)
شبان. گله بان. (برهان). رامیار. رمه بان. (آنندراج). رمه یار:
منم رمیار پایت آرمیده
که سازم خاک پایت کحل دیده.
نزاری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. دارای 551 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، بنشن، انگور، بادام و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خِمْ می)
دائم الخمر. کسی که همیشه شراب می خورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غمناک. آن که پیوسته غمگین باشد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 179 ب)
لغت نامه دهخدا
(زَ/ زِ رَ)
تابدار. ملتوی. مجعد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِرْ)
مخفف خریدار است. (آنندراج) :
کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انباررا.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَمْ ما)
می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت بخط مؤلف) :
زین پیش گلاب و عرق و بادۀ احمر
در شیشۀ عطار بد و در خم خمار.
منوچهری.
خانه خمار چو قصر مشید.
ناصرخسرو.
مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست.
ناصرخسرو.
حماربن حماربن حمار است و همی گوید
که خماربن خماربن خماربن خمارم.
سوزنی.
یاد او خورده ست خاقانی از آنک
بوسه گاهش دست خمار آمده ست.
خاقانی.
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا.
خاقانی.
و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح).
تا کی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست.
عطار.
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد.
سعدی.
ما کلبۀ زهد برگرفتیم
سجاده که می برد به خمار.
سعدی.
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب ب خانه خمار بگذرد.
سعدی.
، در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مخامره. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به مخامره شود
لغت نامه دهخدا
(خَمْ)
کشاکش اعضاء بطرف بالا. (ناظم الاطباء) ، خمیازه. دهن دره. فاژه. افزا. فجا. بیاستو. پاسک. (ناظم الاطباء). خامیاز. ثوباء. هاک. آسا. بیاستو. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
میوه ای سبز و دراز و درشت که آنرا خام می خورند بوته آن دارای ساقه های نرم و سست و برگهای دندانه دار و گلهای زرد و بر سه قسم است خیار بالنگ و چنبر و درختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
آرد آمیخته شده با آب و بر آمده و ترش شده جهت ساختن نان
فرهنگ لغت هوشیار
می زده، شراب زده، مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند جماعت مردم و انبوهی آنها
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که بسبب خستگی ناتمام ماندن خواب بیخوابی و کسالت در شخصیت ایجاد شود بطوریکه دهان گشاده دستها کشیده و سینه منبسط گردد، دهان دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمدار
تصویر خمدار
دارای پیچ و خم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریار
تصویر خریار
خریدار مشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمیار
تصویر رمیار
گوسفند چران چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
((خَ))
هر چیز که با آب مخلوط و غلیظ شود، آرد جو یا گندم که برای پختن نان یا شیرینی با آب آمیخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خَ مّ))
شراب فروش، باده فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خُ))
دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیار
تصویر خیار
اختیار داشتن، داشتن اختیار برای بر هم زدن معامله یا قرارداد، برگزیده
فرهنگ فارسی معین
پادوی خانه، نوکرخانه
فرهنگ گویش مازندرانی
تخمیر، مخمّر
دیکشنری اردو به فارسی
منحنی ها، ایرادات
دیکشنری اردو به فارسی