جدول جو
جدول جو

معنی خمولستان - جستجوی لغت در جدول جو

خمولستان
(خُ لِ)
گور و قبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موستان
تصویر موستان
زمینی که در آن درخت انگور بسیار باشد، باغ انگوری، تاکستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمستان
تصویر خمستان
خم خانه، خانه یا سردابی که خم های شراب را در آنجا می گذارند، جایی که شراب می اندازند، میکده، میخانه، در تصوف عالم تجلیات که در قلب است، عالم غلبۀ عشق
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
بلوکی از توابع شاپور کازرون که طایفۀ ممسنی از ایلهای فارس در آنجا ساکن اند. هوایش سرد است. (از فرهنگ فارسی معین). ابن بطوطه که در سال 730 هجری قمری کازرون را دیده است گوید اطراف کازرون را بلادالشول گویند و امروز به شولستان معروف است. (سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 288). ’بلادالشول’ نام بلوکی است در فارس. این ناحیه در دورۀ ساسانیان داخل در منطقۀ شاپورخوره بود و قصبۀ آن را شاپور اول بنا نهاد و در سال 23 هجری قمری / 643 میلادی عثمان بن ابی العاص این منطقه را به تصرف درآورد. شولستان پس از یک دورۀ ویرانی مجدداً در عهد اتابک چاولی (متوفی در 510 هجری قمری دست نشاندۀ سلجوقیان آبادگردید و در اواخر دورۀ صفویه یا پس از قیام نادر جنگجویان لر ممسنی شولستان را تصرف نمودند و این ناحیه بدیشان منسوب گردید و اینک آن را بلوک ممسنی خوانند که مساحت آن 100 * 60 میل مربع و محدود است از مشرق به کام فیروز و اردکان و از شمال و غرب زرگرد و لرستان و کهگیلویه و از جنوب کازرون و کوه مره شگفت. رجوع به دایره المعارف اسلام، جغرافی غرب ایران ص 44، تاریخ عصر حافظ ج 1 (فهرست اعلام) ، تاریخ گزیده (فهرست اعلام) ، نزهه القلوب ج 3 ص 70، تاریخ مغول، روضات الجنات ص 408 و حبیب السیر چ تهران ص 92، 102 و 107 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
باغ انگور. رز. رزستان. تاکستان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رزستان و تاکستان شود
لغت نامه دهخدا
نام بتی بزرگ بوده است به ملتان و از همه جای هندوستان به حج آیند به زیارت آن بت، (از حدود العالم)، نام بتی بوده است سابقاً در شهر مولتان هند و از اقصی نقاط به زیارت آن بت می شتافته اند و در هر حال ثروت هنگفتی در راه نذر و نیاز و متولیان او خرج می شده است، دسته ای از مردم دراین بتخانه معتکف بوده اند و آن کاخی بوده است که درجای آبادتری ساخته اند در سوق ملتان و بت را در قبه قرار داده اند و در اطراف آن، خانه های متولیان و عبّاد و پارسایان قرار داشته است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهری است میان قندهار و لاهور و آن را ملتان نیز گویند و از ولایات سند است و آن ولایت از اقلیم سوم است و در این سنوات بیست هزار باب خانه و عمارت در آن آباد است، در یک فرسنگی آن شهر، رودی عظیم جاری است و اصل این مول تهان بوده و مول به هندی اصل باشد و تهان مکان است، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، شهری است از شهرهای هند در سمت غزنه و فرج بیت الذهبش نامند، بتی دارد که مورد احترام هند است به نام مولتان، (از معجم البلدان)، شهری مذهبی به هند با بتخانه و بتی بزرگ و معروف و لقب آن دارالامان است، (از یادداشت مؤلف) : بتکده ای بدانجا هست و گویند این بتکده یکی از بیوت سبعه است، در آن بتی از آهن به بلندی هفت ذراع در وسط قبه در میان هوا ایستانده و ایستادن آن در هوا اثر سنگ مغناطیس است که در جهات ششگانه این خانه به کار برده اند، این بتخانه را در بن کوهی کرده اند و مردم هند از اقاصی بلاد از خشکی و دریا به زیارت آن شوند و از بلخ بدانجا راهی مستقیم است، چه سواد مولتان و سواد بلخ به یکدیگر نزدیک است، (از الفهرست ابن الندیم)، مولتان یا ملتان شهری بزرگ است از هند و اندر او یک بت است سخت بزرگ و از همه هندوستان به حج آیند به زیارت آن بت، و نام آن بت مولتان است، و جایی استوار است با قندز و سلطان وی قرشی است از فرزندان سام است و به لشکرگاهی نشیند بر نیم فرسنگی و خطبه بر مغربی کند، (از حدود العالم ص 68)،
به مولتان شد و در ره هزار قلعه گرفت
که هریکی را صد باره بود چون خیبر،
فرخی،
مارا از مولتان بازخواند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82)، پسر علی را و سرهنگ محسن را به مولتان فرستادند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88)، بدان روزگار که به مولتان می رفت که پدرش از وی بیازرده بود ... (تاریخ بیهقی)،
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم،
خاقانی،
قلعۀ بیه را که از حصنهای محکم بود مستخلص گردانید و کشش بسیار کرد و متوجه مولتان شد، (تاریخ جهانگشای جوینی)،
- مولتان شاه، پادشاه و فرمانروای سرزمین مولتان:
دگر شاه کشمیر با دستگاه
دگر مولتان شاه با فر و جاه،
فردوسی
دهی است از دهستان ایرافشان بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 45هزارگزی جنوب سوران با 100 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
بیمارستان. مریضخانه. مارستان. (از دزی ج 2 ص 612)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
مرکّب از: ’مل’ (شراب) + ’ستان’ پساوند مکان و جای، میکده. میخانه. شرابخانه
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ مِ)
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 316 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری می باشد. از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُ مِ / خُ سِ)
خانه خمار که آنجا خمها بزمین فروبرده باشند و آن را خمخانه و خمکده نیزگویند. (شرفنامۀ منیری) (از آنندراج) :
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او بازکن و رو بر آن خم نبیذ.
منوچهری.
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم.
خاقانی.
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی.
خاقانی.
عاشقی توبه شکسته همچو من
از طواف خمستان آمد برون.
خاقانی.
، کوره و داش سفال و خشت پزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ نَ)
دهی است از دهستان کیوی بخش سنجبد شهرستان خلخال. واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری سنجبد با 104 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَفْ فَ قی یَ)
ناحیه ای است از حکومت بنادر به طول 180 هزار و عرض 6 هزار گز، حد شمالی: میناب، شرقی: کوهستان بلوچستان، غربی و جنوبی: خلیج فارس و تنگۀ هرمز. آب و هوای آن بسیار گرم، و مرکز آن ریازت وتعداد دیه های آن هفت است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). این ناحیه از بندر جاسک الی ریازت امتداد دارد
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ لِ)
مملکت وسیعی در آسیای مرکزی و قسمی از آن بیابان غیرمسکون است و اهالی آن را مغل نامند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مغل و مغول و مغولستان شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در جنوب خاوری ساردوئیه بر سر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ)
انبار. مخزن مأکولات. جایی که در آنجا ترتیب غذاها را می دهند. (ناظم الاطباء). گنجه برای نهادن اطعمه. (یادداشت بخط مؤلف) ، شربت خانه. (ناظم الاطباء) ، جایی که برای خوردن بدانجا گرد آیند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وُ لَ / لِ)
همان زابلستان است. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بیرونی آرد: اقلیم سوم از مشرق زمین چین آغازد و اندر او دار ملکت چینیان است و میانۀ مملکت هندوان و تاتنیش و قندهار و زمین سند و شهرهای مولتان و بهاتیه و کرور و کوههای افغانان تا زاولستان و والشتان. (التفهیم ص 199). مؤلف تاریخ جهانگشا آرد: و زاولستان و غزنین را تاج الدین ایلدوز بعد از رفتن وآشوبها بگرفت و حکم کرد. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 62). حمدالله مستوفی آرد: بلاد قهستان و نیمروز و زاولستان هفده شهر است و هوای معتدل دارد و حدود آن تا ولایت مفازه و خراسان و ماوراءالنهر و کابل پیوسته است. حقوق دیوانیش داخل مملکت خراسان است و دارالملکش شهر سیستان، و شهر تون و قاین و خوسف و جنابذاز معظمات بلاد آن. (نزهه القلوب ج 3 ص 143) :
پریر قبلۀ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را.
ناصرخسرو.
بملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمودزاولستان را.
ناصرخسرو.
و ولایتهائی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود چون زاولستان و طخارستان و بلاد سند و دیگر اعمال، باز بدست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94)
لغت نامه دهخدا
(وُ سِ)
کابل. کابلستان. (لغات شاهنامه) :
دگربهره بر سوی زابلستان
یکایک کشم خاک کاولستان.
فردوسی.
رجوع به کاول شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مِ)
جایی که باد سموم بسیار میوزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ لِ)
سرزمینی است در آسیای مرکزی که در میان کوههای خنگان بزرگ آلتائی، تیان شان و تان شان و در شمال چین، میان منچوری و چین شمالی و سیبری قرار دارد و در حدود نیمی از آسیای مرکزی را شامل است و 3/5 میلیون کیلومتر مربع وسعت و هوائی خشک و بری دارد و به دو قسمت تقسیم شده است: مغولستان داخلی و جمهوری مغولستان. و رجوع به دو مدخل بعد و لاروس و ایران باستان ج 3 ص 2251 شود
مغولستان داخلی. سرزمین مستقلی است در شمال چین و در جنوب مغولستان که در حدود 1177500 کیلومتر مربع وسعت و 9200000 تن سکنه دارد و مرکز آن ’هوهه هوت’ است. (از لاروس). و رجوع به دو مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرکب از چول ترکی بمعنی بیابان و ’ستان’ فارسی پسوند مکان، در ترکی دشت بی آب را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است جزء دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه، دارای 838 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و عدس و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا لِ)
دوات مرکب. دوات تحریر. دوات سیاهی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بتازی محبره. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دِ)
شاخ تازه ای باشد که از درخت تاک انگور سر زند و آنرا بسبب خوشمزگی می خورند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
قسمتی از منطقۀ استان ششم فعلی که محدود است از شمال به شهرهای خرم آباد و بروجرد و گلپایگان و از خاور به شهرستان فریدن و شهرکرد و بهبهان و از جنوب به خلیج فارس و از باختر بکشور عراق. خوزستان فعلاً از شهرستانهای آبادان و اهواز و خرمشهر و دزفول و دشت میشان و شوشتر تشکیل میشود و مساحت آن در حدود 50هزار کیلومتر مربع و جمعیت آن در حدود یک ملیون وپانصدهزار است. جلگۀ خوزستان در ازمنۀ قدیم به سوزیان مشهور بود و از مناطق پر ثروت کشور ایران محسوب می شد و سکنۀ آن بیش از 5میلیون نفر بود و بواسطۀ احداث سدهای عدیده روی رود خانه مهم کارون و کرخه و دز و اراضی مستعد مورد توجه سلاطین قدیم واقع و زمانی مرکز و پایتخت کشور بوده است و اینک بقایای قصور رفیعۀ سلاطین معظم در شوش و شوشتر و نقاط دیگر باقی است. ضمناً خوزستان یکی از مراکز مهم بازرگانی هند و ایران محسوب میشد و دهلیز کشورهای خاور زمین بشمار میرفت، حفریاتی که بوسیلۀ باستان شناسان بعمل آمده و آثاری که بدست ما رسیده است اهمیت شایان توجه این سرزمین را ثابت می نماید. قسمت عمده جنگهای اسکندر مقدونی و همچنین اعراب در این سرزمین رخ داده و بزرگترین لطمه به عمران این منطقه بوسیلۀ اعراب وارد شده است. تاخت و تازهای مکرر و اردوکشی های متعددموجب خرابی سدها و بایر ماندن اراضی و باعث متواری شدن سکنۀ آن گردیده است و بر اثر آن سرزمینی که هندوستان ایران محسوب میشد بدشت خشک و شوره زار وحشت زایی تبدیل گردیده. در قرن اخیر بواسطۀ پیدایش کانهای گرانبهای طلای سیاه (نفت) واستخراج آن در پاره ای از نقاط و تصفیۀ آن در آبادان این منطقه بتدریج رو به آبادی نهاده است. بطور کلی این ناحیه چه در گذشته و چه در حال یکی از نقاط پرارزش و گرانبهای کشور ایران بوده و میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
بنابر اسناد قدیمی خوزستان در قسمت غربی ساتراپی پرس قرار دارد و نام سابق آن سوزیانا بوده که مطابق شکل کتیبه های داریوش اووجه یا خووج نام داشته است. و چنانکه در دائره المعارف فارسی آمده خوزستان بمعنی سرزمین خوزیها یا هوزیهاست که شهر اهواز (مرکز کنونی استان ششم) نیز از آنها نام گرفته است. احتمالاً در زمان شاه اسماعیل صفوی یا پسرش شاه طهماسب بخش غربی خوزستان که بدست مشعشعیان بود، عربستان نامیده شد تا از بخش شرقی که شامل شوشتر و رامهرمز و به دست گماشتگان صفویه بود بازشناخته شود و گویا تا آخر دورۀ صفویه و شاید تا زمان نادرشاه همه خوزستان را عربستان نمیگفتند و اطلاق نام عربستان به همه این سرزمین بعد از زمان نادر بوده است. احیای نام خوزستان در سال 1302 هجری شمسی در دورۀ سردارسپهی رضاشاه صورت گرفت.
ناحیۀ خوزستان منقسم به دو بخش طبیعی است، یکی قسمت کوهستانی شمالی که از ارتفاعات زاگروس و جبال بختیاری با شیب ملایم سرازیر میشود و دیگری عبارتست از دشتهای آبرفتی یا باطلاقی که در قسمتهایی حاصلخیز و سرسبز و در قسمتهای دیگر بکلی بایر یا خارستان است. قسمت دشتی خوزستان بین دامنه های شمالی و شمال شرقی مرز ایران و عراق بین جبل حمرین و مصب شطالعرب خلیج فارس قرار دارد و بوسیلۀ پنج رود عمده کرخه، دز، کارون، مارون و هندیجان (زهره) آبیاری میشود. همه این رودها خاک فراوان از زاگروس و شاخه های آن همراه می آورند، و این امر سبب تشکیل یافتن پهنه های گلی وسیعی در جنوب و بطرف خلیج فارس می گردد. خاک خوزستان طبیعهًبسیار حاصلخیز است ولی از زمانی که بند اهواز (بر کارون در ناحیۀ اهواز) شکست - و کانالهای آبیاری آن بلااستفاده افتاد- تا ایام اخیر که اقدامات عمرانی اساسی در خوزستان بعمل آمد و این سرزمین، که زمانی یکی از پربرکت ترین مناطق ایران بود، لم یزرع مانده بود آبادان گردید. و البته سرمایه داران خارجی که نفع آنهادر تنگدستی مردم این سامان بود در ایجاد این وضعیت سهم عمده داشتند. آب و هوای خوزستان بسیار گرم، رطوبت نسبی آن زیاد و نواحی پست و باطلاقی آن ناسالم است. بادهای غالب آن، یکی باد شمال غربی است که خشک و سوزان است و از نواحی کم آب غربی بین النهرین میوزد و دیگر باد جنوب شرقی است که از خلیج فارس می آید و رطوبت دریا همراه می آورد.
محصولات عمده خوزستان جو وگندم است ولی خرما و برنج و پنبه و کنجد و لوبیا و نیشکر و ذرت و بزرگ نیز در نقاط آن مختلف بدست می آید. از محصولات اختصاصی آن در ناحیۀ دزفول فلفل و توتون در اطراف رامهرمز و عقیلی است. مهمترین مادۀ معدنی آن نفت است که از میدانهای نفتی وسیع این ناحیۀ استخراج میشود و در آبادان تصفیه و صادر میگردد. مرکزکنونی خوزستان اهواز است که مهمترین مرکز راههای آهن و شوسۀ خوزستان میباشد و با شیراز در مشرق (از طریق رامهرمز) و با واسط و بغداد در مغرب و با شوشتر وقم و تهران در شمال و با اصفهان در شمال شرقی و با محمره (خرمشهر) و بصره در جنوب مستقیماً ارتباط دارد.
مرکز ارتباطی دیگر خوزستان دزفول ورامهرمز بازار فروش محصولات مناطق بختیاری و لرنشین مجاور است. بنادر مهم خوزستان خرمشهر (سابقاً محمره) و آبادان و بندر معشور و بندر امام خمینی (شاهپور سابق) (منتهی الیه راه آهن سرتاسری ایران) میباشد. خوزستان از لحاظ سکنه و نوع سکونت و نیز جغرافیای طبیعی با سایر مناطق ایران متفاوت است، اکثریت سکنۀ آن عرب یا غالباً ایرانی مخلوط با عرب میباشند و عشایر آن بحال ماندگار یا چادرنشینی و یا در مراحل بین این دو زندگی میکنند. بعلاوه در زمستان بختیاریها و الوار به نواحی شمال شرقی خوزستان می آیند و از آن جمله طایفۀ لر سگوند است که در ناحیۀ دزفول اطراق میکنند وعده آنها گاهی به 15000 تن میرسد. نظام قبیله ای درخوزستان استحکامی ندارد، گاه قبایلی با هم درمی آمیزند (و یا جزء قبایل دیگر میشوند). عشایر عرب خوزستان مشتمل بر قبایل چندی است که مهمترین آنها بنی کعب، آل کثیر، بنی لام و بنی طرف است. ولایتی شکرخیز از فارس که شوشتر شهر آن ولایت است. (یادداشت بخط مؤلف) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). مشرق وی پارس است و حدود سپاهان و جنوب وی دریاست و بعضی از حد عراق و مغرب وی بعضی از حدود عراق است و سواد بغداد و واسط و شمال شهرهای ناحیت جبال است، و این ناحیتی است آبادان و بسیارنعمت تر از هر ناحیتی که بدو پیوسته است و اندر وی رودهای عظیم و آبهای روانست و سوادهای خرم است و از وی شکر و جامه های گوناگون و پرده و سوزن کردها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد، و مردمان این ناحیت مردمانند بسود و زیان و بخیل. (حدود العالم).
ز بس کز دامن لب شکّر افشاند
شکر دامن بخوزستان برافشاند.
نظامی.
ز بس خنده که شهدش بر شکر زد
بخوزستان شد افغان طبرزد.
نظامی.
ز گنجه فتح خوزستان که کرده ست
ز عمان تا به اصفاهان که خورده ست ؟
نظامی.
قد رعنای تو و قامت سرو کشمر
لب شیرین تو و شکّر خوزستانی.
نزاری قهستانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
هر ولایتی که شکرخیز باشد، چه خوز بمعنی شکر هم آمده است. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، نی شکرزار. (برهان قاطع) :
وگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
من این شکر نفرستادمی بخوزستان.
نظامی.
، کار خانه شکرسازی را گفته اند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا لِ)
جای خیال. محل خیال. خیال جای. خیالکده:
بگرد دل درین سودا تمام عمر گردیدم
چو قدش سرو موزونی ندیدم در خیالستان.
وحید (از آنندراج).
، بسیاری توهمات و تصورات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زمینی که فقط در آن درخت انگور کاشته باشند باغ انگور تاکستان رزستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمستان
تصویر خمستان
میکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوالستان
تصویر خوالستان
ظرفی کوچک که در آن مرکب سیاه کنند دوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوالستان
تصویر خوالستان
((خا لِ))
دوات، ظرفی کوچک که مرکب را در آن ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موستان
تصویر موستان
((مُ وِ سْ))
زمینی که فقط در آن درخت انگور کاشته باشند، باغ انگور، تاکستان، رزستان
فرهنگ فارسی معین
رمل زار، ریگزار، ریگستان، شن زار، ماسه زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاکستان، موزار، انگورزار، رزستان، باغ انگوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد