رفتن توش (تبش) شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی). برفتن تپش شراب و مانند آن در اندامها، یقال: تمشت فیه حمیاالکأس، ای ذهبت و جرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
رفتن توش (تبش) شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی). برفتن تپش شراب و مانند آن در اندامها، یقال: تمشت فیه حمیاالکأس، ای ذهبت و جرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست. فردوسی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی. بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یاخموشی. نظامی. اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی. نظامی. یکی کم گفتن است و نه خموشی. شیخ عطار. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. همه وقت کم گفتن از روی کار گزیده ست خاصه درین روزگار. امیرخسرو دهلوی. پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی. امیرخسرو دهلوی. خموشی پاسبان اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است. وحشی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی. چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردند. وحشی
سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست. فردوسی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی. بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یاخموشی. نظامی. اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی. نظامی. یکی کم گفتن است و نه خموشی. شیخ عطار. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. همه وقت کم گفتن از روی کار گزیده ست خاصه درین روزگار. امیرخسرو دهلوی. پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی. امیرخسرو دهلوی. خموشی پاسبان اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است. وحشی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی. چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردند. وحشی
شادی. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندی. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء). خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت خرم دلی رهنمای که خوشی گزین زین سپنجی سرای. فردوسی. گرازیدن گورو آهو بدشت برینگونه بر چند خوشی گذشت. فردوسی. چو این روزگار خوشی بگذرد چو پولاد روی زمین بفسرد. فردوسی. بشادی بباش و بنیکی همان ز خوشی مپرداز دل یک زمان. فردوسی. اینت خوشی و اینت آسانی روز صدقه است و بخش و قربانی. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و خرمی شهریار. فرخی. شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم. منوچهری. هم از بوسه شکر بسیار خوردند هم از بازی خوشی بسیار کردند. (ویس و رامین). و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی). جهان چو روضۀ رضوان نماید از خوشی هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا. سوزنی. در آن مجلس خوشی را باز کردند نوا بر میزبان آغاز کردند. نظامی. تو خوشی جویی درین دار الم دلخوشی این جهان درد است و غم. عطار. نداندکسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی. سعدی (بوستان). - امثال: خوشی آزارش میدهد. خوشی زیر دلش زده. - ناخوشی، ناراحتی: - خوشی عیش، شادی و آسایش زیست: کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان. فرخی. که تا چند ازین جاه و گردنکشی خوشی را بود در قفا ناخوشی. سعدی. ، لذت. (یادداشت مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. ز خوشی گیتی چه دارید بهر ز گردون جدا نیست تریاک و زهر. فردوسی. تا بود لهو و خوشی اندر عشق. فرخی. چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری. منوچهری. غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است همی دانم که این هر دو حرامند ولیکن این خوشیها در حرام است. منوچهری. آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار. منوچهری. ، خوبی. نیکویی. بهتری. مقابل بدی. مهربانی. عزت. احترام. بزرگواری: بیامد هم آنگه خجسته سروش بخوشی یکی راز گفتش بگوش. فردوسی. تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامۀ خیام). ، نیکی. احسان: ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. ، نزهت. سرسبزی. خرمی: یکی شهر دید از خوشی چون بهشت در و دشت و کوهش همه باغ و کشت. اسدی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکام. اسدی. ، عشوه. ناز: خوب داریدش کز راه دراز آمد با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهری. ، قشنگی. لطافت. زیبایی: بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار. فرخی. روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن. فرخی. ، مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض: همه درد و خوشی تو شد چو خواب بجاوید ماندن دلت را متاب. فردوسی. درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. شما را خوشی جستم و ایمنی نهان کردن کیش اهریمنی. فردوسی. از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب. فرخی. جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار. قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت. سعدی (گلستان). ، مقابل تلخی. شیرینی: تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر. فرخی. ، ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف) : گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. به شیرین زبانی و لطف و خوشی توانی که پیلی به مویی کشی. سعدی (گلستان). چو با سفله گویی بلطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی. سعدی (گلستان). پیش قاضی برد که مهر بده بخوشی نیستت بقهر بده. اوحدی. ، عذوبت در آب. (یادداشت مؤلف) ، سعادت. (یادداشت مؤلف) ، تسلی. (ناظم الاطباء)
شادی. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندی. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء). خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت خرم دلی رهنمای که خوشی گزین زین سپنجی سرای. فردوسی. گرازیدن گورو آهو بدشت برینگونه بر چند خوشی گذشت. فردوسی. چو این روزگار خوشی بگذرد چو پولاد روی زمین بفسرد. فردوسی. بشادی بباش و بنیکی همان ز خوشی مپرداز دل یک زمان. فردوسی. اینت خوشی و اینت آسانی روز صدقه است و بخش و قربانی. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و خرمی شهریار. فرخی. شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم. منوچهری. هم از بوسه شکر بسیار خوردند هم از بازی خوشی بسیار کردند. (ویس و رامین). و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی). جهان چو روضۀ رضوان نماید از خوشی هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا. سوزنی. در آن مجلس خوشی را باز کردند نوا بر میزبان آغاز کردند. نظامی. تو خوشی جویی درین دار الم دلخوشی این جهان درد است و غم. عطار. نداندکسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی. سعدی (بوستان). - امثال: خوشی آزارش میدهد. خوشی زیر دلش زده. - ناخوشی، ناراحتی: - خوشی عیش، شادی و آسایش زیست: کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان. فرخی. که تا چند ازین جاه و گردنکشی خوشی را بود در قفا ناخوشی. سعدی. ، لذت. (یادداشت مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. ز خوشی گیتی چه دارید بهر ز گردون جدا نیست تریاک و زهر. فردوسی. تا بود لهو و خوشی اندر عشق. فرخی. چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری. منوچهری. غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است همی دانم که این هر دو حرامند ولیکن این خوشیها در حرام است. منوچهری. آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار. منوچهری. ، خوبی. نیکویی. بهتری. مقابل بدی. مهربانی. عزت. احترام. بزرگواری: بیامد هم آنگه خجسته سروش بخوشی یکی راز گفتش بگوش. فردوسی. تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامۀ خیام). ، نیکی. احسان: ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. ، نزهت. سرسبزی. خرمی: یکی شهر دید از خوشی چون بهشت در و دشت و کوهش همه باغ و کشت. اسدی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکام. اسدی. ، عشوه. ناز: خوب داریدش کز راه دراز آمد با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهری. ، قشنگی. لطافت. زیبایی: بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار. فرخی. روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن. فرخی. ، مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض: همه درد و خوشی تو شد چو خواب بجاوید ماندن دلت را متاب. فردوسی. درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. شما را خوشی جستم و ایمنی نهان کردن کیش اهریمنی. فردوسی. از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب. فرخی. جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار. قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت. سعدی (گلستان). ، مقابل تلخی. شیرینی: تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر. فرخی. ، ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف) : گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. به شیرین زبانی و لطف و خوشی توانی که پیلی به مویی کشی. سعدی (گلستان). چو با سفله گویی بلطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی. سعدی (گلستان). پیش قاضی برد که مهر بده بخوشی نیستت بقهر بده. اوحدی. ، عذوبت در آب. (یادداشت مؤلف) ، سعادت. (یادداشت مؤلف) ، تسلی. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان میانرود بخش نور شهرستان آمل واقع در 13هزارگزی غرب آمل و متصل به جلیکان. دشتی است معتدل و مرطوب مالاریایی. دارای 75 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین می شودو محصول عمده آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان میانرود بخش نور شهرستان آمل واقع در 13هزارگزی غرب آمل و متصل به جلیکان. دشتی است معتدل و مرطوب مالاریایی. دارای 75 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین می شودو محصول عمده آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
محمد بن عبدالله الخرشی المالکی، مکنی به ابوعبدالله. بسال 1010 ه. ق. پا بعرصۀ وجود گذارد و بسال 1101 ه. ق. روی ازاین عالم برتافت. اونخستین کس بود که بر مشیخهالازهر متولی شد و او را بدانجهت ’خرشی’ می خوانند که از بلدۀ ابوخراش ازنجیره مصر برخاست. خرشی از فقیهان باورع مذهب مالکی بود واو راست: شرح بر مختصر سیدخلیل در فقه مالکی موسوم به ’شرح صغیر’ و دیگر ’شرح کبیر’ که آن نیز بر متن خلیل است در فقه مالکی، دیگر ’الفرائد السنیه شرح المقدمه السنوسیه’ در توحید. مرگ او بقاهره اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 934) (از معجم المطبوعات)
محمد بن عبدالله الخرشی المالکی، مکنی به ابوعبدالله. بسال 1010 هَ. ق. پا بعرصۀ وجود گذارد و بسال 1101 هَ. ق. روی ازاین عالم برتافت. اونخستین کس بود که بر مشیخهالازهر متولی شد و او را بدانجهت ’خرشی’ می خوانند که از بلدۀ ابوخراش ازنجیره مصر برخاست. خرشی از فقیهان باورع مذهب مالکی بود واو راست: شرح بر مختصر سیدخلیل در فقه مالکی موسوم به ’شرح صغیر’ و دیگر ’شرح کبیر’ که آن نیز بر متن خلیل است در فقه مالکی، دیگر ’الفرائد السنیه شرح المقدمه السنوسیه’ در توحید. مرگ او بقاهره اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 934) (از معجم المطبوعات)
خاموشی. سکوت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). مخفف خاموشی. (آنندراج). مختصر خاموش. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 385). حالت خاموش بودن. حالت ساکت بودن. حالت صامت بودن: ببخشیدش بدل بر مهربانی نمود از خامشی همداستانی. (ویس و رامین). خامشی از کلام بیهده به در زبور است این سخن مسطور. ناصرخسرو. گشت دلش مرا بکین هست لبش گوا برین خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او. خاقانی. کلید زبان گر نبودی وبال کی از خامشی قفل لب کردمی. خاقانی. پرسید سخن ز هر شماری جز خامشیش ندید کاری. نظامی. خامشی او سخن دلفروز دوستی او هنر عیب سوز. نظامی. همه در کار خویش حیرانند چاره جز خامشی نمیدانند. نظامی. خامشی به که ضمیر دل خویش بکسی گفتن و گفتن که مگوی. سعدی. اگر چه پیش خردمند خامشی ادب است بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی. سعدی. ز گفتن پشیمان بسی دیده ام ندیدم پشیمان کس از خامشی. ابن یمین
خاموشی. سکوت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). مخفف خاموشی. (آنندراج). مختصر خاموش. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 385). حالت خاموش بودن. حالت ساکت بودن. حالت صامت بودن: ببخشیدش بدل بر مهربانی نمود از خامشی همداستانی. (ویس و رامین). خامشی از کلام بیهده به در زبور است این سخن مسطور. ناصرخسرو. گشت دلش مرا بکین هست لبش گوا برین خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او. خاقانی. کلید زبان گر نبودی وبال کی از خامشی قفل لب کردمی. خاقانی. پرسید سخن ز هر شماری جز خامشیش ندید کاری. نظامی. خامشی او سخن دلفروز دوستی او هنر عیب سوز. نظامی. همه در کار خویش حیرانند چاره جز خامشی نمیدانند. نظامی. خامشی به که ضمیر دل خویش بکسی گفتن و گفتن که مگوی. سعدی. اگر چه پیش خردمند خامشی ادب است بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی. سعدی. ز گفتن پشیمان بسی دیده ام ندیدم پشیمان کس از خامشی. ابن یمین
دارویی از مواد نفتی که آن رابرای دفع حشرات بخصوص مگس با تلمبه بهوا می پاشند، عرق آوردن پیشانی کسی. گویند:امطر الرجل و کلمت فلاناً فامطر، تکلم کرد فلان را پس سر فروافکند و چیزی نگفت و خاموش شد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سر فروافگندن و چیزی نگفتن و خاموش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) : کلمت فلاناً فامطر و استطمر، خاموش شد و چیزی نگفت و پیشانیش عرق آورد. (از اقرب الموارد) ، باران رسیده یافتن جای را. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی را باران دیده یافتن. (از اقرب الموارد)
دارویی از مواد نفتی که آن رابرای دفع حشرات بخصوص مگس با تلمبه بهوا می پاشند، عرق آوردن پیشانی کسی. گویند:امطر الرجل و کلمت فلاناً فامطر، تکلم کرد فلان را پس سر فروافکند و چیزی نگفت و خاموش شد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سر فروافگندن و چیزی نگفتن و خاموش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) : کلمت فلاناً فامطر و استطمر، خاموش شد و چیزی نگفت و پیشانیش عرق آورد. (از اقرب الموارد) ، باران رسیده یافتن جای را. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی را باران دیده یافتن. (از اقرب الموارد)