جدول جو
جدول جو

معنی خمجریر - جستجوی لغت در جدول جو

خمجریر
(خَ جَ)
آب شور، آب تلخ، آب که به تلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجرور
تصویر مجرور
در نحو عربی، کلمه ای که آخر آن حرکت کسره داشته باشد، کلمه ای که پس از حرف جرّ بیاید و یا مضاف الیه واقع شود، کشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمریه
تصویر خمریه
اشعاری که در وصف خمر ( می، باده) گفته شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمهریر
تصویر زمهریر
شدت سرما، سرمای سخت، کنایه از بسیار سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کارگری که در دکان نانوایی خمیر نان را آماده می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمطریر
تصویر قمطریر
شدید، سخت، دشوار
فرهنگ فارسی عمید
(خَ گَ)
خمیرگیر. خمیرساز. سازندۀ خمیر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
روز سخت و تاریک. (اقرب الموارد). یوم قمطریر، روز سخت. (منتهی الارب) :
بزم احبابت همه جنات عدن خالدین
روز اعدایت همه یوماً عبوساً قمطریر.
سلمان ساوجی.
، رجل قمطریر، مرد سخت و عبوس و ترشرو. (از اقرب الموارد) :
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.
، شر قمطریر، سخت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ رَ)
آمیختگی. بهم خوردگی. منه: بینهم خمجریره، در میان ایشان آمیختگی است بر سبیل افساد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ هََ)
سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). سرمای بسیار سخت و شدت سرما. (فرهنگ فارسی معین). سرمای سخت. (غیاث) (شرفنامۀ منیری) (دهار) (ترجمان القرآن) (السامی فی الاسامی). سرمای سخت. برودت عظیم. باد سرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : متکئین فیها علی الارآئک لایرون فیها شمساً و لا زمهریراً. (قرآن 13/76).
بدان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر.
فردوسی.
تو باشی به بیچارگی دستگیر
توانا ابر آتش وزمهریر.
فردوسی.
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.
فردوسی.
جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی.
منوچهری.
خورشید چون بمعدل عدل آید
با فصل زمهریر معادا شد.
ناصرخسرو.
ور امروز او هست صرصر چه کوهم
وگر او سموم است من زمهریرم.
ناصرخسرو.
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر.
سنائی.
آب زلال گشت بسختی چو آینه
باد شمال گشت ز سردی چو زمهریر.
سوزنی.
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو دردی زمهریر.
سوزنی.
حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر.
سوزنی.
نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زادۀ خلیفه نباشم گدای نان.
خاقانی.
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد.
خاقانی.
ز طلق اندودگی کآمد حریرش
هم آتش دایه شد هم زمهریرش.
نظامی.
شیر در جوش چون پنیر شده
خون در اندام زمهریر شده.
نظامی.
چو بر گل شبیخون کند زمهریر
بطفلی شود شاخ گلبرگ پیر.
نظامی.
دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر.
مولوی.
ذکر آن اریاح سرد و زمهریر
اندر آن ایام و ازمان عسیر.
مولوی.
این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر.
مولوی.
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گو در دوزخم خرم هوای زمهریر.
سعدی.
، نام روزهایی است پیش از ایام العجوز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری.
، جایی بسیار سرد نزدیگ به انتهای کرۀ هوا و این لفظ مرکب است از زم و هریر بمعنی سرمای سخت کننده، چه زم بمعنی سرمای سخت و هریر بمعنی کننده باشد که فاعل است. (برهان) (انجمن آرا). جای بسیار سرد. (فرهنگ فارسی معین). جای بسیار سرد که نزدیگ به انتهای کرۀ هوا می باشد. (ناظم الاطباء). سرمایی است که بدان کافران را عذاب خواهند کرد و مقام آن در وسط کرۀ هواست و کرۀ هوا تحت کرۀ ناراست و فوق کرۀ ارض... (از غیاث) (از آنندراج) ، ماه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند آن قمر است در لغت طی و منه:
و لیله ظلامها قد اعتکر
قطعتها و لا زمهریر ماظهر.
؟ (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
کلان شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
کلان شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ هََ)
دهی از حومه بخش زنوز شهرستان مرند است که 770 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
آبی که به تلخی نرسیده باشد و ستور آن را خورد. منه: ماء خمطریر، آب شور، آب تلخ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
خمجریر و آن آب شوری است که بتلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنجری
تصویر خنجری
ستبر ریش خنجری اشتاری اشتاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرور
تصویر مجرور
کشیده شده، جر یافته
فرهنگ لغت هوشیار
قوه مجریه که یکی از سه قوه در حکومت عامه که بر طبق قوانین کار راند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجریر
تصویر تجریر
نیک کشیدن بسیار کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
هر چیز تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمریر
تصویر تمریر
تلخاندن تلخ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ناوانی ملالت و درد سری که از افراط در نوشیدن انواع مشروب ایجاد شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمهریر
تصویر زمهریر
سختی سرما، شدت سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمطریر
تصویر قمطریر
سخت و دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمطریر
تصویر قمطریر
((قَ طَ))
سخت، شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را به عمل آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمهریر
تصویر زمهریر
((زَ هَ))
سرمای بسیار سخت، جای بسیار سرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
بوی تیزی که از سوختن استخوان، چرم، پشم و پنبه چرب چراغ خاموش گشته و مانند آن برآید، هر چیز تند و تیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمریه
تصویر خمریه
((خَ))
شعری که در وصف شراب سروده شود
فرهنگ فارسی معین
((خُ))
ملامت و دردسری که به علت عدم دسترسی فرد معتاد به مواد مخدر بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجریه
تصویر مجریه
((مُ یِ یا یَ))
مؤنث مجری
قوه مجریه: یکی از قوای سه گانه مملکت که موظف به اجرای قوانین و مقررات است و آن شامل رییس مملکت و هیئت وزیران است، مقابل مقننه و قضاییه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجرور
تصویر مجرور
((مَ))
پوست کنده شده
فرهنگ فارسی معین
برد، برودت، سرما، صندید، یخزدگی
متضاد: حرارت، گرما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هوای سرد، باد بسیار سرد، جای بسیار سرد
فرهنگ گویش مازندرانی