جدول جو
جدول جو

معنی خمارتاش - جستجوی لغت در جدول جو

خمارتاش
(خُ)
مرکز دهستان کهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان. دارای 66تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور. شغل اهالی زراعت و مالداری و از صنایع دستی قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرتاش
تصویر مهرتاش
(پسرانه)
مهر (فارسی) + تاش (ترکی) همتای مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارتاش
تصویر ارتاش
(دخترانه)
مرکب از ار (شوهر) + تاش (پسوند همراهی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خمیرترش
تصویر خمیرترش
خمیرمایه، خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمارکش
تصویر خمارکش
خمار، برای مثال سلام کردم و با من به روی خندان گفت / که ای خمارکش مفلس شراب زده (حافظ - ۸۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ نُ ؟)
ابوالحسن صوفی. صاحب قصیده ای معروف به خمارتاشیه. نسخۀ مشروحی از آن در لیدن موجود است. وفات او در زبید به سال 554 ه. ق. بود
لغت نامه دهخدا
(تُ مُ)
یا تیمورطاش امیر حسام الدین بن نجم الدین ایلغازی که بدست بنی ارتق در دیار بکر حکومت یافت والی حلب و حاکم ماردین بود و بعد از 30 سال حکومت در ماردین و میافارقین در سال 547 هجری قمری درگذشت و مرد کریم الطبع و بردبار بود. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 164 و ج 2 ص 229 شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مُ)
از قراء خوارزم است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ بِ دَ / دُو رَ / رِ دَ / دِ)
متحمل خماری. آنکه خمار است:
سلام کردم و بامن بروی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
پسر امیر چوپان و حاکم روم که در سال 722 عصیان کرد و امیر چوپان برای خاموش کردن ف تنه او به روم رفت و او را با خود نزد ابوسعید بهادرخان برد و مجدداً از طرف او به حکومت روم رسید و سپس در سال 728 از خشمی که بهادرخان بر پدرش گرفته بود هراسان شد و به مصر گریخت و درآنجا کشته شد. رجوع به تاریخ گزیده چ برون ج 1 ص 606 و 609 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان هرسم بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. دارای 140 تن سکنه. آب آن از رود خانه ماشالکان و محصول آن غلات و حبوبات و چغندر قند و ذرت و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. در تابستان از طریق چقاجنگه و پلنگ گرد می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ تُ)
خمیرمایه. ترشه. ترشه خمیر. ترش خمیر. مایه فتاق. تخ ّ. مایه خمیر که به خمیر زنند تا نان فطیر نشود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دَ مَ)
خمارشکن
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خمارگونه. (یادداشت بخط مؤلف).
- چشم خمارناک، چشمی که از خمار کم نور شده باشد. (ناظم الاطباء).
- ، چشم بیمار. عین مریضه
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
صاحب خمار. آنکه خمار دارد. آنکه مقنعه دارد
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
خمار. آنکه حالت خماری دارد
لغت نامه دهخدا
هیتی. عثمان بن خمارتاش. ادیب و شاعر متوفی به سال 619 هجری قمری او مردی نیک نهاد و نیکومعاشرت بود لیکن در امور دینی بی مبالات مینمود و قطعۀ ذیل او راست:
المال افضل ما ادخرت فلاتکن
فی مریه ماعشت من تفضیله
ما صنّف الناس العلوم بأسرها
الا لحیلتهم علی تحصیله
لغت نامه دهخدا