جدول جو
جدول جو

معنی خماجر - جستجوی لغت در جدول جو

خماجر
(خُ جِ)
آب شور، آبی که به تلخی نرسیده باشد و ستور آن را خورد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خناجر
تصویر خناجر
خنجرها، حربه های برنده به اندازه های کارد که تیغه اش کج و هر دو دم آن تیز باشد، دشنه ها، جمع واژۀ خنجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
روبند، روپوش زنان، چادر، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
می فروش، شراب فروش، باده فروش، در تصوف پیر کامل، مرشد و اصل
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(خَمْ ما)
می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت بخط مؤلف) :
زین پیش گلاب و عرق و بادۀ احمر
در شیشۀ عطار بد و در خم خمار.
منوچهری.
خانه خمار چو قصر مشید.
ناصرخسرو.
مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست.
ناصرخسرو.
حماربن حماربن حمار است و همی گوید
که خماربن خماربن خماربن خمارم.
سوزنی.
یاد او خورده ست خاقانی از آنک
بوسه گاهش دست خمار آمده ست.
خاقانی.
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا.
خاقانی.
و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح).
تا کی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست.
عطار.
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد.
سعدی.
ما کلبۀ زهد برگرفتیم
سجاده که می برد به خمار.
سعدی.
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب ب خانه خمار بگذرد.
سعدی.
، در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خمر:
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.
مولوی (مثنوی).
پیش پیغمبر درآمد با خمار.
مولوی (مثنوی).
، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خمر:
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را در خمار.
مولوی (مثنوی).
، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
بقول عمرانی موضعی است. (معجم البلدان ج 3 ص 384)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
آواز آبی است در بن کوه. (منتهی الارب). صوت الماء علی سفح الجبل. (تاج العروس) (اقرب الموارد) ، آواز. (منتهی الارب) ، صدای آب در دامنۀ کوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مخامره. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به مخامره شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
آب شور. خمجر، آب که به تلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. خمجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ جِ)
آب شور. خمجر، آب که بتلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. خمجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
جمع واژۀ زمجر. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ زمجر و زمجره. (ناظم الاطباء). زماجیر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به همین کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
جمع واژۀ خنجور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، جمع واژۀ خنجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
کفتار یا بچۀ کفتار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
می زده، شراب زده، مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند جماعت مردم و انبوهی آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمجر
تصویر خمجر
آب شور
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ماجر، سلاکی ها سلاکی آن چه به سلاک گرفته شود جمع ماجر مکانهای اجاره یی: همچنانست که مارا مباح کرده اند از منا کح و ماجر در حال غیبت امام. آنچه که اجاره شود مکان اجاره یی جمع ماجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خُ))
دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خَ مّ))
شراب فروش، باده فروش
فرهنگ فارسی معین
نامی برای اسب و قاطر
فرهنگ گویش مازندرانی