جدول جو
جدول جو

معنی خلیون - جستجوی لغت در جدول جو

خلیون
(خَ لی یو)
جمع واژۀ خلی ّ (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلیون
تصویر هلیون
مارچوبه، مارگیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیون
تصویر کلیون
جامه یا پارچۀ هفت رنگ، انگلیون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملیون
تصویر ملیون
گروهی که انتساب به ملت داشته باشند، ملی گرایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیون
تصویر علیون
علی، بلندی ها، بلندترین درجۀ جنت، بالاترین درجات بهشت، ملکوت اعلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیدن
تصویر خلیدن
فرو رفتن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر، برای مثال گل می نهد به محفل نادانان / بر قلب عاقلان بخلد خارش (ناصرخسرو۱ - ۲۸۷)،
مجروح شدن، کنایه از آزرده کردن، برای مثال ننگری تو به من که غفرۀ تو / دل خلد کی روا بود بنگر (عنصری - ۶۱)،
فرو بردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(غَلْ)
سابقاً به کشتیی جنگی میگفتند که چندین عرشه داشت. کشتی. ج، غلاوین، غلایین. (دزی ج 2 ص 226). نوعی از کشتیهای بزرگ مخصوص اندلس. (ناظم الاطباء) ، چپق پیپ و در مصر حجر گویند. (دزی ج 2 ص 226). با کلمه غلیان بی مناسبت نیست، در تداول عامۀ مردم، غلیان. قلیان. قلیون. رجوع به غلیان شود، گیاهی است که آن را آقطی صغیر نیز گویند. رجوع به همین ترکیب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پایتخت قدیم مملکت مصر، که پس از فتح مسلمانان فسطاط نامیده شد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام تیره ای (بطنی) است از حجایا، که آن یکی از قبایل بادیۀ شرق اردن است. این بطن به شش فخذ ذیل تقسیم میشود: حمادات، بطنه، زعاریر، طحائره، شحادات، هدایات. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 820)
لغت نامه دهخدا
(غُمْ ما)
نام کوشکی در یمن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). ظاهراًمصحف غمدان است (؟). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف انگلیون. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از اقمشۀ هفت رنگ باشد، چنانکه هر هفت رنگ را در آن توان دید و آنرا بوقلمون هم میگویند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(غَ لی وَ)
بمعنی غلیزن است که گل و لای سیاه ته حوضها باشد. (برهان قاطع) (از جهانگیری). مصحف غلیژن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به غلیژن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جامه ای را گویند که از هفت رنگ بافته باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کاف پارسی (گلیون) است مخفف انگلیون. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گلیون و انگلیون شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ خوَرْ / خُرْ دَ)
فرورفتن مانند سوزن وخار و جز آن چون سنان. (از برهان قاطع). فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی. (یادداشت بخط مؤلف) :
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی.
فرخی.
ز گل بوی باشد خلیدن ز خار.
اسدی.
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بی مایه.
سنائی.
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندرآمده.
خاقانی.
خاری که خلید دامنت را
خونی که گرفت گردنت را.
نظامی.
چون کسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو هلد.
مولوی.
خار غم خون بر دل من می خلید از دیرباز
این زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد.
اوحدی.
، فروکردن. فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن. (از ناظم الاطباء) :
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت.
مسعودسعد.
هر که اندر شیخ تیغی می خلید
پاژگونه او تن خود می درید.
مولوی.
، سوراخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) :
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو.
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی.
سوزنی.
گردن حساد را گرز گرانش شکست
دیدۀ بدخواه را نوک سنانش خلید.
شمس فخری.
، خستن. (صحاح الفرس). مجروح کردن و زخم کردن. (ناظم الاطباء). جریحه دار کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
ننگری توبمن که غمزۀ تو
دل خلد نی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی بر در.
عنصری.
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد اگر دستت خلد خار.
(ویس و رامین).
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده.
(ویس و رامین).
چو یعقوب فرزانه اینها شنید
دل خال فرخ نشان را خلید.
(یوسف و زلیخا).
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شود
دیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید.
ناصرخسرو.
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست از نهالش مرا درخلد.
ناصرخسرو.
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
بگلستان زمانه شدم بگل چیدن
گلی نداد و بصد خار می خلد جگرم.
سنائی.
، نفوذ کردن، گزیدن و نیش زدن مانند کژدم و جز آن. (ناظم الاطباء)، تیر کشیدن زخم. (یادداشت بخط مؤلف) :
بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم
چون جراحت که بدو باز رسد گر دستم.
معروفی.
علامت (بواسیر) آنچه از خون گرم و صفرا بود آن است که با خلیدن و سوزش سخت و درد بسیار بود و آنچه از خون غلیظ بود علامت وی آن است که سوزش و خلیدن کمتر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماس لب اگر صفرائی باشد رنگ لب بدان سرخی نباشد لکن به زردی گراید و سوزش و خلیدن بیشتر باشد و بدان... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .و هرگاه که... و جایگاه جراح خلیدن گیرد بباید دانست که جراحت سر خواهد کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش سینه و خلیدن دلیلی خاصه است بر آنکه ماده اندر عضله ها و غشاهاست
لغت نامه دهخدا
(مِلْ لی یو)
طرفداران ملت. مقابل کسانی که از دولت، یا دولت غیرمبعوث از ملت حمایت می کردند
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ده لک یا دوکرور و یا هزارهزار. (ناظم الاطباء). ج، ملایین. به زبان مردم عامه ملاوین. معادل میلیون. (دزی ج 2 ص 616)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مارچوبه. (یادداشت مؤلف). گیاهی است که آن را مارچوبه و مارگیا خوانند. برگ آن مانند برگ رازیانه باشد. طبیخ آن را به خورد سگ دهند سگ را بکشد. در غیاث و صراح ’هلیو’ (به کسر اول) نوشته. (برهان). نام رومی مارچوبه است. دانه ای دارد که لون آن سیاه و بر آن نقطه های زرد باشد. (از ترجمه صیدنه). به پارسی مارچوبه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اسفیراج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پِ یُنْ)
کوهی در تسالی مجاور اسّا. برطبق اساطیر یونانی هنگامی که غولان بر ژوپیتر عصیان کردند و خواستند به آسمان عروج کنند پلیون را بر روی اسّا فروریختند. (از اساطیر یونانی
لغت نامه دهخدا
(بِ یُنْ)
تلفظ عامیانۀ بیلیون. هزارهزارهزار. رجوع به بیلیون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلیوس
تصویر خلیوس
از یونانی چو بگیا بخش سخت و چوبی گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
مار چوبه از گیاهان این واژه در غیاث اللغات و برخی از فرهنگ ها هلیون نوشته شده مارچوبه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ملی، کشوریکان پا ترمیان، جمع ملی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) یا حزب ملیون. حزب طرفدار ملیت هزارهزار دوکرور
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته پلیون نزد ترسایان کودکی است که برای شستار آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غلیان چپک (چپق ک)، کشتی باد بانی آقطی صغیر شن شون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیون
تصویر علیون
بلندیها، ملکوت اعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیدن
تصویر خلیدن
فرو رفتن چیزی نوک تیز (مانند خار سوزن و غیره) در چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیون
تصویر گلیون
((گَ))
بوقلمون، نوعی پارچه هفت رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیون
تصویر کلیون
((کُ))
گلیون، جامه هفت رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علیون
تصویر علیون
((عِ لِّ ی ّ))
جمع علّی، بلندی ها، عالی ترین درجات بهشت، ملکوت اعلی، علیین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیدن
تصویر خلیدن
((خَ دَ))
فرو رفتن چیزی نوک تیز در چیز دیگر
فرهنگ فارسی معین
فرورفتن (خار، سوزن) ، شلال شدن، نفوذ کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، از دهستان فیروزجاه بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
قلیان
فرهنگ گویش مازندرانی