جدول جو
جدول جو

معنی خلیته - جستجوی لغت در جدول جو

خلیته
(خَ تَ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول. دارای 105 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
خلیته
(خَ تَ / تِ)
خریطه. کیسه. صره. کیسۀ کتانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خلیته
کیسه ی کوچک پارچه ای که زنان پول را در آن ریخته و به گردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیقه
تصویر خلیقه
خوی، طبیعت، سرشت، آنچه خداوند آفریده، مخلوق، مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
نوعی دامن کوتاه، گشاد و چین داری که زنان بر روی شلوار می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیده
تصویر خلیده
فرو رفته، آزرده، برای مثال زواره بیامد خلیده روان / که امروز چون رفت بر پهلوان (فردوسی - ۲/۱۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
عنوان هر یک از جانشینان پیغمبر، رهبر مذهبی برخی جوامع مسیحی شرقی، خمیرگیر، قائم مقام، جانشین، داروغه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبۀ تابیده یا نوار نخی که در چراغ نفتی می گذارند، پنبه یا لتۀ تاب داده، فتیل، پتیله، ذباله
فرهنگ فارسی عمید
(خَ عَ)
مؤنث خلیع و آن زنی است که عاجز گرداند اهل خود را بجنایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
دوشیدگی ناقه بر شیر گوسپند و دوشیدگی میش بر شیر ماده بز و عکس آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
مؤنث خلیل که دوست خالص باشد. (از منتهی الارب) ، زن درویش و مفلس. (منتهی الارب). ج، خلیلات، خلائل
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تِ)
پنبه یا لتۀ تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیلۀ چراغ باشد و خواه فتیلۀ داغ. (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لتۀ تابداده و فتیله معرب آن است... ریسمان یا پنبۀ تابیده برای چراغ. ذباله. ذبّاله. (منتهی الارب). فلیته. کنّه. مشعل. (منتهی الارب) : مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن.
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خاک پلیتۀ کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند. (کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله، آتش سوزان درپلیته یا پلیتۀ سوزان. ضریبه، پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب).
- پلیته برتر کردن، بالا کشیدن فتیلۀ چراغ، بر دعوی افزودن.
، پلیته (در جراحت) ، مسبار. مشعله: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن رافتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 371)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمۀ هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفۀ خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
آنکه بجای کسی باشد در کاری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده. (غیاث اللغات). قائمقام. جانشین. پیره. (ناظم الاطباء). خلیفه: و اذ قال ربک للملائکه اًنی جاعل فی الارض خلیفه قالوا ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم. (ترجمه طبری بلعمی). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت: تو خلیفۀ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست. چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه طبری بلعمی). خواجه خلیفۀ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراه چه حاجت است. (تاریخ بیهقی). امیرگفت خواجه خلیفۀ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی).
هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش
سر اًنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده.
خاقانی.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفۀ طیور داور مالک رقاب.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفۀ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
- خلیفۀ کتّاب، ارشد مکتب خانه. شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود:
دلش خلیفۀ کتاب علم الاسماء
خاقانی.
مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
بعید و نشره و آدینه و نماز دگر
بحق مهر زبان و سر خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
، ولیعهد. (غیاث اللغات) ، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خلائف، خلفاء.
- خلیفۀ زمین، قبلۀ عالم. شاهنشاه. (ناظم الاطباء).
، لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزۀ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود: خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسۀ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم.
خاقانی.
خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان.
خاقانی.
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصۀ خلیفه و سقا برآورم.
خاقانی.
معز خلیفۀ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر ملوک جهان پادشاه روی زمین
خلیفۀ پدر و عم به اتفاق امم.
سعدی.
به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد.
سعدی (گلستان).
- خلیفۀ بغداد، خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
- امثال:
از کیسۀ خلیفه بخشیدن، از مال غیر عطا دادن.
من اینجا و خلیفه در بغداد، مثلی است که درباره اشخاص متکبر زنند.
، خمیرگیر در اصطلاح نانوایی. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر یک از دو عدسی که در سبحه است. (یادداشت بخطمؤلف). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانۀ سبحه است که بر سر دانه ها کشند، از درجات کشیشان است در مشرق. (یادداشت بخط مؤلف). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند، نایب استاد و معلم. (ناظم الاطباء). مبصر (یادداشت بخط مؤلف) ، لقب حضرت آدم. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
ابن عبدالواحد، مکنی به ابوعطا. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوعطا خلیفه بن عبدالواحد شود
شاعری است ترک و او راست: خسرو شیرین به ترکی
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لی فَ)
بسیارخلاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : رجل خلیفه، مرد بسیارخلاف. امراءه خلیفه، زن بسیارخلاف. جماعه خلیفه، قوم بسیارخلاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ / تِ)
گیاهی باشد که از آن بمانند جوال چیزی سازند و بدان کاه و پنبه و امثال آن کشند. (برهان قاطع). گیاهی بود مانند گیاه حصیر که بتابند و جوال کاهکشان کنند. (فرهنگ اوبهی). گیاهی است که از آن جوال کاه سازند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ/ تِ)
دامن چین دار که روی نظامی زنانه پوشند:شلیتۀ قجری، نوعی از آن شلوار است. (یادداشت پروین گنابادی). نوعی دامن کوتاه و گشاد و پرچین که در قدیم زنان روی شلوار می پوشیدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
در اندرون رفته. (صحاح الفرس). فرورفته. نفوذکرده. (ناظم الاطباء) :
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وز غصه چو خارش همه در دیده خلیده.
انوری.
، فرورونده. نفوذکننده:
پر گرد باغ و بی بر شاخ و خلیده خاری
تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جایی.
ناصرخسرو.
، سوراخ کرده، گزیده، سوراخ و جای فرورفتگی سوزن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فلیته
تصویر فلیته
فتیله بنگرید به فتیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
دامن چین دار که روی نظامی زنانه پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبه تاب داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیده
تصویر خلیده
فرو رفته، نفوذ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیطه
تصویر خلیطه
در همی در آمیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیعه
تصویر خلیعه
بی پروائی و رسوائی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بجای کسی باشد در کاری، از پس کسی آینده و در کاری قائم مقام کسی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیقه
تصویر خلیقه
طبیعت، سرشت، خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
((خَ فِ))
جانشین، قائم مقام، پیشوای مسلمانان، جمع خلفاء، خلائف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
((شَ تِ))
شلیطه، نوعی دامن کوتاه و گشاده و پرچین که در قدیم زنان روی شلوار می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیده
تصویر خلیده
((خَ دِ))
فرورفته، زخم شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیقه
تصویر خلیقه
((خَ قِ))
سرشت، ذات، خوی، عادت، جمع خلائق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
((پِ لِ تِ))
فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
پادشاه تازی، جانشین
فرهنگ واژه فارسی سره
خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فتیله ی پارچه ای، پارچه ی کهنه، چرک زیاد روی پوست، پنبه حلاجی شده ای که به گرد دوک می پیچند
فرهنگ گویش مازندرانی