جدول جو
جدول جو

معنی خلعی - جستجوی لغت در جدول جو

خلعی
محمد افندی کامل الخلعی، او راست: 1- الموسیقی الشرقی که با مساعدت ادریس بک راغب تألیف کرده، 2- نیل الامانی فی ضروب الاغانی، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
خلعی(خُ)
منسوب به خلع که نوعی طلاق است. رجوع به خلع در این لغت نامه شود.
- طلاق خلعی، طلاقی که از طریق خلع حاصل میشود. رجوع به خلع در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند، کنایه از کفن، جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش، لباس
فرهنگ فارسی عمید
(خَ لَ)
متعرض. مزاحم. مانع. زیان آور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صیاد، غول، گرگ، تیر قمار که داو آن نیاید، قمارباز گروبندنده، جامۀ کهنه، کودک کثیرالجنایت و شرور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ لِ طی ی)
منسوب به خلط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب است به خلد که محلتی است در بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لُ)
مردم منسوب به خلخ:
خلخیان خواهی جماش چمش
گردسرین خواهی وبارک میان.
رودکی.
جدا کردازو خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
فردوسی.
بگرد آمدش خلخی صدهزار
گزیده سواران خنجرگذار.
فردوسی.
دست ناکرده چند گونه کنیز
خلخی دارد و خطائی نیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ لُ)
منسوب است به خلم که بلدی است در ده فرسخی بلخ. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ قی ی)
منسوب به خلقت. طبیعی. گهری. گوهری. مادرزاد. مادرآورد. جبلی. فطری. خداداد. سرشتی. غریزی. موروثی. نهادی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَعَ)
جامه و جز آن که بزرگی مر کسی را پوشاند. و تن پوش که پادشاه و یا امیری مر نوکر خود را پوشاند. پایزه. (ناظم الاطباء). بکسر اول جامه ای از تن کنده بکسی دادن و در عرف جامه ای که ملوک و امراء بکسی دهند و کم از سه پارچه نباشد. دستار و جامه و کمربند. ج، خلاع. و فاخر از صفات اوست. (از آنندراج). در عربی خلعه بکسر اول و در تداول فارسی زبانان، بفتح اول تلفظ شود. تشریف. (یادداشت بخط مؤلف) :
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب گرانمایگان خواستند.
فردوسی.
دلیرانت را خلعت و باره ساز
کسانی که باشند گردنفراز.
فردوسی.
یکی خلعتش داد کاندر جهان
کس از مهتران آن ندید ازمهان.
فردوسی.
بر ایشان یکی خلعت افکند شاه
کزآن ماند اندر شگفتی سپاه.
فردوسی.
اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد... هزار درم در کار ایشان بشد. (تاریخ بیهقی). روزشنبه بیستم ماه محرم، رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی). گفت ناچار بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها... و خلعت و وصلت رسول را بدهد. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود گفت: خواجه را... مبارکباد خلعت وزارت. (تاریخ بیهقی).
بیارد سوی بوستان خلعتی
که لؤلؤش پود است و پیروزه تار.
ناصرخسرو.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
ناصرخسرو.
کرا عقل از فضائل خلعت دینی بپوشاند
نتاند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش.
ناصرخسرو.
بسیار داد خلعتم اول وز آن سپس
بگرفت خیره باز به انجام خلعتش.
ناصرخسرو.
از چنین کارهای بی ترتیب
دل من خون شد و جگر بشکافت
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت طوق مشک فاخته یافت.
مسعودسعد.
زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه).
بر اسب بخت کرد سوارم بتازگی
تا خلعتم ممزج و اسب سوار کرد.
خاقانی.
آن زمان کز بهر دونان عشق او خلعت برید.
خاقانی.
سوی من خلعتی بساز فرست.
خاقانی.
لیک خواهد که بپوسیدن آن
در تنم خلعت بیشی پوشد.
خاقانی.
طایفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند و او ایشان را نوازش کرد و خلعت داد. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
خلعت طاوس آید ز آسمان
کی رسد از رنگ دعویها بر آن.
مولوی.
ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی). یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا. (گلستان سعدی). گفت: دامن بدار! درویش گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال صعب او رحمت آمد و خلعتی بر آن مزید کرد. (گلستان سعدی).
بطهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده.
حافظ.
- خلعت آراستن، جامۀ گرانبها برای کسی فراهم کردن:
سزاوار او خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.
فردوسی.
یکی خلعت آراست شاه زمین
که کردند هر کس بر او آفرین.
فردوسی.
- خلعت آوردن، لباس و جامه فاخر و گرانبها از مقامی برای مقام دیگر پیشکش آوردن: خداوند یاد دارد بنیشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد. (تاریخ بیهقی).
- خلعت اسفهسالاری، لباس گرانبهایی که از طرف شاه بجهت سپهسالاری عطا میشود: بوالمظفر گفت: مبارکباد خلعت اسفهسالاری. (تاریخ بیهقی).
- خلعت اسلام، کنایه از دین اسلام است: از ربقۀ دین و خلعت اسلام بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- خلعت افلاک، جامه افلاک، کنایه از تشریف و زیبائیهای عالم بالاست:
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت.
نظامی.
- خلعت افکندن، خلعت بر دوش کسی انداختن. خلعت دادن:
بر آن موبدان خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و بسیار چیز.
فردوسی.
بر آن نامور خلعت افکند نیز.
فردوسی.
- خلعت انصاف، جامۀ انصاف. انصاف:
خلعت انصاف می دوزد مگر.
خاقانی.
- خلعت ایزدی، لباس خدائی. کنایه از موهبت الهی:
خرد خود یکی خلعت ایزدیست
از اندیشه دور است و دور از بدی است.
فردوسی.
- خلعت پوشانیدن،تشریف بر تن کسی کردن. خلعت کسی را پوشانیدن: ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). خلعتی پوشانیدند که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. (تاریخ بیهقی). امیر فرمود تا پسر وزیر عبدالجبار مراخلعت پوشانید. (تاریخ بیهقی).
- خلعت حاجبی، جامه ای که از طرف شاه بجهت حاجب دربار شدن می پوشانیدند: امیر فرمود وی را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
- خلعت خاص، خلعت مخصوص:
از بر خودخلعت خاصم فرست.
عطار.
- خلعت دادن، خلعت بخشیدن: کارها بر آن جانب قرار گرفت... فرزند را خلعت داد. (تاریخ بیهقی).
- خلعت راست کردن، خلعت آماده کردن: خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند. (تاریخ بیهقی). گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیاده از آنکه آریاق را. (تاریخ بیهقی).
- خلعت سپاهسالاری، خلعتی که بجهت سپهسالار شدن می بخشند: خلعت سپاهسالاری بر او پوشیدند. (تاریخ بیهقی).
- خلعت شاه، خلعتی که از طرف شاه داده شده است:
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید.
فردوسی.
- خلعت شهریار، خلعت شاه. خلعتی که شاه بخشیده است:
کسی گردنش را فرستاده وار
بیاراستی خلعت شهریار.
فردوسی.
- خلعت عارضی، خلعتی که برای مقام عارضی بکسی بخشند: روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. (تاریخ بیهقی).
- خلعت فرمودن، دستور بخشیدن خلعت دادن. کنایه از خلعت بخشیدن: اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند. (تاریخ بیهقی). گروهی را شغلها دادند و خلعتها فرمودند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند. (تاریخ بیهقی).
- خلعت کردگار، جامه ای که از طرف خدا بخشیده شود. کنایه از موهبت الهی:
ازین هرسه گوهر بود مایه دار
که زیبا بود خلعت کردگار.
فردوسی.
- خلعت مصریان، خلعت فاطمیان. خلعتی که فاطمیان بمردمان می دادند: بوسهل گفت: حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید. (تاریخ بیهقی). حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. (تاریخ بیهقی).
- خلعت مهتری، خلعت بزرگی. خلعت سروری:
بدان سور هر کس که بشتافتند
همه خلعت مهتری یافتند.
فردوسی.
- خلعت نوروزی، کنایه از سبزی وخرمی است که گیاهان در بهار و نوروز بدست آرند: درختان را بخلعت نوروزی قبای سبزورق در بر کرده. (گلستان سعدی).
- خلعت وزارت، خلعت که جهت وزارت بر کس پوشانند: بر روزگار امیر محمد که بر تخت ملک بنشست وزارت یافته و خلعت وزارت پوشیده. (تاریخ بیهقی). امیر روی بخواجه کرد و گفت: خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. (تاریخ بیهقی).
- خلعت یافتن، خلعت گرفتن. کنایه از عزت و احترام یافتن است: حسنک برفت و کوکبۀ بزرگ با وی از قضات... نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- ، تشریف به دست آوردن. لطف و فیض یافتن:
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان.
فردوسی.
، موهبت. (یادداشت بخط مؤلف) :
تهمتن چنین گفت:کاین زور و فر
یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سر بسر بهره دارید ازین
نه جای گله است از جهان آفرین.
فردوسی.
، مطلق جامه:
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نابسوده هنوز.
خاقانی.
گفت حنوط و کفنش برکشید
غالیه و خلعت مادر کشید.
نظامی.
، کفن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خطی را گویند که خوش نویسان بهنگام اصلاح دادن بشاگردان بر گرد حرفی که خوب نوشته باشد می کشند. (آنندراج).
- خلعت دادن حروف، خط کشیدن بر گرد حروفی که شاگرد خوب نوشته باشد از جانب مربی و خوش نویس:
گردنش ز نزاکت زیاده
خلعت بخط غبار داده.
تاثیر (از آنندراج).
بگاه مشق ز حسن رقم دهد قلمت
بشاهد خط یاقوت خلعت تعلیم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُلْ لَ بی ی)
نام خاندانی است و به این خاندان منسوب است حسن بن قحطبی خلبی. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ دَ / دِ گُ تَ)
از ’ل ع ع’) لعاعه خوردن مرد و اصل آن تلعع است که مانند تظنی ابدال گردید. (از اقرب الموارد) ، برچیدن گیاه لعاع و علف و گیاه سبک را. (منتهی الارب) ، چریدن ستور لعاع یا علف و گیاه سبک را. اصل آن تلعع بوده است و توالی سه عین را ناخوش داشته اند و عین آخر را به یا بدل کرده اند. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از ’ل ع و’) فروخفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کره بستن انگبین و لیسیدن، یقال: تلعی العسل اذا تعقد و تلعاه اذا لعقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، تعقد عسل. (از اقرب الموارد) ، گیاه لعاع چیدن. یقال: خرجنا نتلعی، ای ناخذ اللعاع و هو اول نبت خرج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از آنندراج). و اصل نتلعی، نتلعع است که برای پرهیزاز کراهت اتصال سه عین، آخرین عین را به یاء تبدیل کردند. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ عی ی)
نسبت است به شهری بنام قلعه. (از انساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عی ی)
نسبت است به قلعۀ عبدالسلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
رصاص قلعی فلزی است که مس گران مس سرخ را با آن سپید کنند و آن معرب کلهی است. (از المعرب جوالیقی). نسبت است به قلع و آن نام معدنی است که از وی ارزیز خالص خیزد. (آنندراج) :
دست بر این قلعۀ قلعی برآر
پای در این ابلق ختلی درآر.
نظامی.
ننمایم و بنمایم چون قلعی آیینه
بنمایم و ننمایم آیم بسراب اندر.
نعمت خان عالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج، خلعاء. منه: غلام خلیع، آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِ عَ)
گزیده مال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ عَ)
آنچه بخلعت دهند. (یادداشت بخط مؤلف).
- اسب خلعتی، اسبی که هبه کرده شده: حملان، اسب پیش کشی.
، آنچه عروس برای خویشان شوی از البسه ب خانه شوهر آرد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شعبه ای است از رود جراحی، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
محمد بن علی بن حسن. از فقیهان و محققان است. گویند وی به قلعۀ حلب منسوب است. وی در سفر حج به زبید عبور کرد و در ظفار و حضرموت مشهور شد و به مرباط به سال 630 هجری قمری وفات کرد. تألیفات بسیاری در فرائض و فضایل صحابه دارد. او راست: 1- تهذیب الریاسه فی ترتیب السیاسه. 2- احکام القضاه و جز این دو. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 946) (العقود اللؤلؤیه ج 1 ص 51)
(فقیه) از دانشمندان است. وی در مرباط درس میداد. تألیفاتی دارد. او راست: 1- کنزالحفاظ فی غریب الالفاظ. 2- الفرائض. وی در مرباط بدرود زندگی گفت. او به قلعۀ یمن منسوب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
متوالی. پی درپی. (ناظم الاطباء). (از: خلف عربی + یای نسبت فارسی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پشتی. عقبی. چیزی که در پس واقع شود. ضد قدامی. (ناظم الاطباء). (از: خلف عربی + یای نسبت فارسی)
لغت نامه دهخدا
(خُ عَ)
رهایی زن بر مالی که شوهرش از وی ستاند یا از غیر وی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
فلزیست که مسگران مس سرخ را با آن سپید کنند، فلزی است سفید رنگ مانند نقره، قابل تورق، سخت تر از سرب باسانی ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلعی
تصویر تلعی
لیسیدن فروخفتن
فرهنگ لغت هوشیار
رانده فرزند رانده، بر کنار بر کنار شده، منگیاگر (قمار باز)، جامه کهنه، مردم پریشان خلع شده، پریشان نا بشامان، نا بفرمان، خودکام خویشتن کام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلعت
تصویر خلعت
جامه و جز آن که بزرگی بر کسی بپوشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تنپوش دادن، فرجامه تنپوش، گزیده داراک جامه دوخته که بزرگی بکسی بخشد، جمع خلع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلقی
تصویر خلقی
رفتاری آفرینشی منسوب به خلق منسوب به خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خللی
تصویر خللی
معترض، مزاحم، مانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلعی
تصویر قلعی
((قِ لَّ))
قلع، نوعی شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلعت
تصویر خلعت
((خِ عَ))
جامه دوخته که بزرگی به کسی بخشد، جمع خلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیع
تصویر خلیع
((خَ))
خلع شده، پریشان، نابه فرمان، خودکام
فرهنگ فارسی معین