جدول جو
جدول جو

معنی خلطت - جستجوی لغت در جدول جو

خلطت
معاشرت، آمیزش
تصویری از خلطت
تصویر خلطت
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلوت
تصویر خلوت
فاقد ازدحام و شلوغی مثلاً شهر خلوت، تنهایی، تنها ماندن با معشوق، جای فاقد ازدحام و شلوغی، در تصوف دوری گزیدن سالک از مردم برای تزکیۀ نفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلت
تصویر خلت
دوستی، یاری، محبت، عشق
فرهنگ فارسی عمید
لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند، کنایه از کفن، جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش، لباس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
آفرینش، فطرت، هیئت، سرشت، شکل ظاهری انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلط
تصویر خلط
ماده ای که از مجرای تنفس با سرفه دفع می شود، در طب قدیم هر یک از عناصر چهارگانۀ بدن (سودا، صفرا، بلغم و خون)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
گیاه تر. (یادداشت بخط مؤلف). خلاه ج، خلی ̍
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَعَ)
جامه و جز آن که بزرگی مر کسی را پوشاند. و تن پوش که پادشاه و یا امیری مر نوکر خود را پوشاند. پایزه. (ناظم الاطباء). بکسر اول جامه ای از تن کنده بکسی دادن و در عرف جامه ای که ملوک و امراء بکسی دهند و کم از سه پارچه نباشد. دستار و جامه و کمربند. ج، خلاع. و فاخر از صفات اوست. (از آنندراج). در عربی خلعه بکسر اول و در تداول فارسی زبانان، بفتح اول تلفظ شود. تشریف. (یادداشت بخط مؤلف) :
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب گرانمایگان خواستند.
فردوسی.
دلیرانت را خلعت و باره ساز
کسانی که باشند گردنفراز.
فردوسی.
یکی خلعتش داد کاندر جهان
کس از مهتران آن ندید ازمهان.
فردوسی.
بر ایشان یکی خلعت افکند شاه
کزآن ماند اندر شگفتی سپاه.
فردوسی.
اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد... هزار درم در کار ایشان بشد. (تاریخ بیهقی). روزشنبه بیستم ماه محرم، رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی). گفت ناچار بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها... و خلعت و وصلت رسول را بدهد. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود گفت: خواجه را... مبارکباد خلعت وزارت. (تاریخ بیهقی).
بیارد سوی بوستان خلعتی
که لؤلؤش پود است و پیروزه تار.
ناصرخسرو.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
ناصرخسرو.
کرا عقل از فضائل خلعت دینی بپوشاند
نتاند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش.
ناصرخسرو.
بسیار داد خلعتم اول وز آن سپس
بگرفت خیره باز به انجام خلعتش.
ناصرخسرو.
از چنین کارهای بی ترتیب
دل من خون شد و جگر بشکافت
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت طوق مشک فاخته یافت.
مسعودسعد.
زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه).
بر اسب بخت کرد سوارم بتازگی
تا خلعتم ممزج و اسب سوار کرد.
خاقانی.
آن زمان کز بهر دونان عشق او خلعت برید.
خاقانی.
سوی من خلعتی بساز فرست.
خاقانی.
لیک خواهد که بپوسیدن آن
در تنم خلعت بیشی پوشد.
خاقانی.
طایفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند و او ایشان را نوازش کرد و خلعت داد. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
خلعت طاوس آید ز آسمان
کی رسد از رنگ دعویها بر آن.
مولوی.
ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی). یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا. (گلستان سعدی). گفت: دامن بدار! درویش گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال صعب او رحمت آمد و خلعتی بر آن مزید کرد. (گلستان سعدی).
بطهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده.
حافظ.
- خلعت آراستن، جامۀ گرانبها برای کسی فراهم کردن:
سزاوار او خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.
فردوسی.
یکی خلعت آراست شاه زمین
که کردند هر کس بر او آفرین.
فردوسی.
- خلعت آوردن، لباس و جامه فاخر و گرانبها از مقامی برای مقام دیگر پیشکش آوردن: خداوند یاد دارد بنیشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد. (تاریخ بیهقی).
- خلعت اسفهسالاری، لباس گرانبهایی که از طرف شاه بجهت سپهسالاری عطا میشود: بوالمظفر گفت: مبارکباد خلعت اسفهسالاری. (تاریخ بیهقی).
- خلعت اسلام، کنایه از دین اسلام است: از ربقۀ دین و خلعت اسلام بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- خلعت افلاک، جامه افلاک، کنایه از تشریف و زیبائیهای عالم بالاست:
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت.
نظامی.
- خلعت افکندن، خلعت بر دوش کسی انداختن. خلعت دادن:
بر آن موبدان خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و بسیار چیز.
فردوسی.
بر آن نامور خلعت افکند نیز.
فردوسی.
- خلعت انصاف، جامۀ انصاف. انصاف:
خلعت انصاف می دوزد مگر.
خاقانی.
- خلعت ایزدی، لباس خدائی. کنایه از موهبت الهی:
خرد خود یکی خلعت ایزدیست
از اندیشه دور است و دور از بدی است.
فردوسی.
- خلعت پوشانیدن،تشریف بر تن کسی کردن. خلعت کسی را پوشانیدن: ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). خلعتی پوشانیدند که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. (تاریخ بیهقی). امیر فرمود تا پسر وزیر عبدالجبار مراخلعت پوشانید. (تاریخ بیهقی).
- خلعت حاجبی، جامه ای که از طرف شاه بجهت حاجب دربار شدن می پوشانیدند: امیر فرمود وی را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
- خلعت خاص، خلعت مخصوص:
از بر خودخلعت خاصم فرست.
عطار.
- خلعت دادن، خلعت بخشیدن: کارها بر آن جانب قرار گرفت... فرزند را خلعت داد. (تاریخ بیهقی).
- خلعت راست کردن، خلعت آماده کردن: خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند. (تاریخ بیهقی). گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیاده از آنکه آریاق را. (تاریخ بیهقی).
- خلعت سپاهسالاری، خلعتی که بجهت سپهسالار شدن می بخشند: خلعت سپاهسالاری بر او پوشیدند. (تاریخ بیهقی).
- خلعت شاه، خلعتی که از طرف شاه داده شده است:
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید.
فردوسی.
- خلعت شهریار، خلعت شاه. خلعتی که شاه بخشیده است:
کسی گردنش را فرستاده وار
بیاراستی خلعت شهریار.
فردوسی.
- خلعت عارضی، خلعتی که برای مقام عارضی بکسی بخشند: روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. (تاریخ بیهقی).
- خلعت فرمودن، دستور بخشیدن خلعت دادن. کنایه از خلعت بخشیدن: اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند. (تاریخ بیهقی). گروهی را شغلها دادند و خلعتها فرمودند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند. (تاریخ بیهقی).
- خلعت کردگار، جامه ای که از طرف خدا بخشیده شود. کنایه از موهبت الهی:
ازین هرسه گوهر بود مایه دار
که زیبا بود خلعت کردگار.
فردوسی.
- خلعت مصریان، خلعت فاطمیان. خلعتی که فاطمیان بمردمان می دادند: بوسهل گفت: حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید. (تاریخ بیهقی). حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. (تاریخ بیهقی).
- خلعت مهتری، خلعت بزرگی. خلعت سروری:
بدان سور هر کس که بشتافتند
همه خلعت مهتری یافتند.
فردوسی.
- خلعت نوروزی، کنایه از سبزی وخرمی است که گیاهان در بهار و نوروز بدست آرند: درختان را بخلعت نوروزی قبای سبزورق در بر کرده. (گلستان سعدی).
- خلعت وزارت، خلعت که جهت وزارت بر کس پوشانند: بر روزگار امیر محمد که بر تخت ملک بنشست وزارت یافته و خلعت وزارت پوشیده. (تاریخ بیهقی). امیر روی بخواجه کرد و گفت: خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. (تاریخ بیهقی).
- خلعت یافتن، خلعت گرفتن. کنایه از عزت و احترام یافتن است: حسنک برفت و کوکبۀ بزرگ با وی از قضات... نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- ، تشریف به دست آوردن. لطف و فیض یافتن:
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان.
فردوسی.
، موهبت. (یادداشت بخط مؤلف) :
تهمتن چنین گفت:کاین زور و فر
یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سر بسر بهره دارید ازین
نه جای گله است از جهان آفرین.
فردوسی.
، مطلق جامه:
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نابسوده هنوز.
خاقانی.
گفت حنوط و کفنش برکشید
غالیه و خلعت مادر کشید.
نظامی.
، کفن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خطی را گویند که خوش نویسان بهنگام اصلاح دادن بشاگردان بر گرد حرفی که خوب نوشته باشد می کشند. (آنندراج).
- خلعت دادن حروف، خط کشیدن بر گرد حروفی که شاگرد خوب نوشته باشد از جانب مربی و خوش نویس:
گردنش ز نزاکت زیاده
خلعت بخط غبار داده.
تاثیر (از آنندراج).
بگاه مشق ز حسن رقم دهد قلمت
بشاهد خط یاقوت خلعت تعلیم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ)
نهاد. فطرت. طبیعت. خمیره. طبع. سرشت. آب و گل. گوهر. گهر. (یادداشت بخط مؤلف). جبلّت. (زمخشری) :
گر نتواند که شود خوک میش
زآن شره و نحس در او خلقت است.
ناصرخسرو.
من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... و آن چهار مار را بطبایع که عماد خلقت آدمی است. (کلیله و دمنه).
- امثال:
خلقت زیبا به از خلعت دیبا.
، آفرینش. (یادداشت بخط مؤلف) :
کرانیست از سر خلقت خبر
چو زینها بپرسی شود کر و لال.
ناصرخسرو.
خلقت ملاحظه در آفرینش. (قاموس مقدس) ، صورت (السامی فی الاسامی). در کشاف اصطلاحات فنون خلقت چنین تعریف شده است: در لغت، آفرینش باشد چنانچه در صراح گفته و علما در تفسیر آن اختلاف کرده اند. بعضی گفته اندمجموع شکل و رنگ آدمی را گویند و آن از کیفیات مختصه بکمیاتست و بعضی دیگر گفته اند شکل منضم بلون را خلقت گویند و جمعی دیگر گفته اند کیفیتی است حاصل از اجتماعی شکل و لون، چنانکه در شرح مقاصد آمده است.
- خلقت اصلیه، خلقتی که در اکثر افراد نوع معینی است
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 224 تن سکنه. آب آن از رود خانه آجرلو و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و بزرک و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
انزوا. عزلت. (یادداشت بخط مؤلف) :
هزار زاره کنم نشنوند زارۀ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
خلوتی کز فقر سازی خیمۀ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان.
خاقانی.
این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم.
خاقانی.
خلوت خود ساز عدم خانه را
بازگذار این ده ویرانه را.
نظامی.
و به عزلت و خلوت اشارت نمودی. (گلستان). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی. (گلستان) ، نهانخانه. کنف. خلاجای. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف) ، تنها با معشوق و خالی از اغیار. اکثر به تنهایی باخدا اطلاق میشود که معشوق ازلی است:
آنشب که سوی کعبۀ خلوت نهاد روی.
خاقانی.
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وزآن فروغ من اکنون فراغتی دارم.
خاقانی.
پردۀ خلوت چو برانداختند
جلوت اول بسخن ساختند.
نظامی.
نصیحت های هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم.
نظامی.
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمه ها آنجاست آنجا.
نظامی.
با دوست به گرمابه درم خلوت بود
وآن روی چو گل با گل حمام بیندود.
سعدی.
خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار.
سعدی.
- امثال:
خلوت از اغیار باشد نی ز یار.
(نقل از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند).
، جای خالی از اغیار. جایی که در آن جز نزدیکان و محرمان کسی دیگر حق حضور ندارد:
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون بخلوت میروندآن کار دیگر می کنند.
حافظ.
، مجلس خالی از بیگانه برای مشورت در امری: گفتیم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان. (تاریخ بیهقی). خلوتهای امیر مسعود با وی بود و عبدوس. (تاریخ بیهقی). چون معمای مسعدی پرسید دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده. (تاریخ بیهقی). دمنه بفرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه).
خاقانی را دمی بخلوت
بنشان و بدو شراب درده.
خاقانی.
- خلوت کردن، گرد آمدن با کسی در جای خالی. خالی کردن با: امیرمسعود با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). با خود گفتمی این چه هوس است که هر روز خلوتی کند. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون شد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا (ع). (تاریخ بیهقی). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. (کلیله و دمنه).
- ، مجامعت کردن: فرعون بر تخت و در خواب بود هر دو خلوت کردندزن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص 90).
، وحشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، شبستان. خوابگاه، اطاق مخصوص، جایی که شخص در آنجا به تنها نشیند. (از ناظم الاطباء) ، جایی که جز محارم شخص دیگری در آنجا نباشد. (ناظم الاطباء). جایی که جز خویشان و نزدیکان که نامحرم دیگرانند کس دیگر بدانجا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) :
- خلوتگه، مجلسی که نامحرمان را بدان راهی نیست:
عزم بخلوتگه سلطان کند.
عطار.
- عملۀ خلوت. غلامان و خواجگان که خدمت محارم شخص کنند.
، مقابل جلوت. مقابل حضرت. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد پاره ای از صوفیان عزلت و گوشه نشینی است و نزد پاره ای دیگر از آن طایفه غیر عزلت است پس خلوت از اغیار و گوشه گیری از نفس و آنچه بسوی خود می طلبد و آدمی را بغیر خدا مشغول می دارد باشد، لذا خلوت کثیرالوجود عزلت قلیل الوجود است. بنابر این عزلت مقامش بالاتر از خلوت است. دیگری گفته عزلت از اغیار باشد بنابراین خلوت بالاتر از عزلت است چنانکه مجمعالسلوک گفته: در خلاصهالسلوک آمده خلوت ترک آمیزش با مردم است هرچند هم بین ایشان واقع شده باشد. حکیمی گفته: که خلوت انس به ذکر و اشتغال به فکر است. دانایی گفته: خلوت تنهایی از جمیع اذکار است جز از حق تعالی شانه. (کشاف اصطلاحات الفنون). محادثهالسرمع الحق حیث لاملک و لا احد سواه. (تعریفات جرجانی) :
حافظ ار آب حیات ازلی می طلبی
منبعش خاک در خلوت درویشانست.
حافظ.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خِ لِ طی ی)
منسوب به خلط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ طَ)
آمیزش. معاشرت. اختلاط با مردم. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلفت
تصویر خلفت
آبکشی، ناسازی، پیاپیی، شکم روش، گند دهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلطا
تصویر خلطا
جمع خلیط، آمیزندگان، آمیزگاران، آمیزشکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلت
تصویر خلت
دوستی، مهربانی، رفاقت، مصادقت، برادری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبطت
تصویر خبطت
گولی شور مغزی، سرما خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلط
تصویر خلط
آمیختن، آمیزش متملق و آمیزنده بمردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
انزوا، عزلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلعت
تصویر خلعت
جامه و جز آن که بزرگی بر کسی بپوشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
نهاد، فطرت، طبیعت، سرشت، آفرینش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیطت
تصویر خلیطت
در همی در آمیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلعت
تصویر خلعت
((خِ عَ))
جامه دوخته که بزرگی به کسی بخشد، جمع خلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
((خِ قَ))
آفرینش، فطرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلطه
تصویر خلطه
((خُ طَ یا طِ))
آمیزش، معاشرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
((خَ وَ))
تنها نشستن، تنهایی گزیدن، تنهایی، انزوا، کم رفت و آمد، کم جمعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلط
تصویر خلط
چرک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
تنهایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
آفرینش
فرهنگ واژه فارسی سره
آفرینش، ابداع، ایجاد، تکوین، خلق، سرشت، صنع، نهاد، وضع، شمایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انعام، تشریف، جامه بخششی، جایزه، هدیه، کفن، لباس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتزال، اعتکاف، انزوا، دوری گزینی، تنهایی، گوشه نشینی
متضاد: جلوت، زاویه، گوشه، دنج، بی سروصدا، باطن
متضاد: ظاهر، خالی از اغیار، فرصت مناسب، مجال، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لعت به خواب دیدن، چون پاکیزه و نیکو بود، دلیل بر عزت یافتن و مرتبت و ریاست و مملکت و زن و کنیزک بود و حکم و تاویلش به قدر و قیمت خلعت دهنده بود. محمد بن سیرین
گر بیند پادشاهی خلعت بدو داد، دلیل که از سلطان به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند عالمی او را خلعت داد، دلیل است که از آن عالم او را علم حاصل شود.
خلعت به خواب دیدن، چون پاکیزه و نیکو بود، دلیل بر عزت یافتن و مرتبت و ریاست و مملکت و زن و کنیزک بود و حکم و تاویلش به قدر و قیمت خلعت دهنده بود.
اگر کسی بیند خلعت او جامه کرباس بود و نیکو و سفید یا سبز بود، دلیل که عز و جاه دنیا و عقبی یابد. اگر بیند خلعت او از دیبا یا جامه ابریشمین بود، دلیل که عزت و نعمت دنیائی بیابد.
اگر کسی بیند خلعت او جامه کرباس بود و نیکو و سفید یا سبز بود، دلیل که عز و جاه دنیا و عقبی یابد. اگر بیند خلعت او از دیبا یا جامه ابریشمین بود، دلیل که عزت و نعمت دنیائی بیابد.
اگر بیند پادشاهی خلعت بدو داد، دلیل که از سلطان به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند عالمی او را خلعت داد، دلیل است که از آن عالم او را علم حاصل شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سفال شکسته
فرهنگ گویش مازندرانی
خدمت، خدمتگزاری
فرهنگ گویش مازندرانی