جدول جو
جدول جو

معنی خلد - جستجوی لغت در جدول جو

خلد
همیشگی، بهشت، جایی که نیکوکاران پس از مردن همیشه در آنجا خواهند بود، سبزباغ، باغ خلد، خلدستان، دارالنّعیم، فردوس، جنّت، دارالخلد، علّیین، سرای جاوید، دارالسّرور، دارالسّلام، دارالقرار، رضوان، باغ بهشت، مینو، قدس، دار قرار، باغ ارم، نعیم، فردوس اعلا، اعلا علّیین، گشتا
خلد برین: طبقۀ فوقانی بهشت
تصویری از خلد
تصویر خلد
فرهنگ فارسی عمید
خلد
(خُ / خَ)
موش کور که جانوریست کور زیرزمین هرگاه پیاز یا گندنا بر سوراخ وی نهند، از بوی آن برآید و شکارش کنند. ج، مناجذ، از غیر لفظ آن مانند مخاض که جمع خلقه است. (از ناظم الاطباء). مرحوم دهخدا معتقدند: در زبان عربی جلذ نیز بمعنی موش کور است و جمع آن برخلاف قیاس مناجذ است و ظاهراً خلد و جلذ یکی تصحیف دیگریست. بفارسی موش کور. و طیماثاووس گوید که هرگاه در سوراخ مسکن او پیاز و گندنا بگذارند ببوی آن بیرون آید واز سموم قتاله و بغایت گرم و با رطوبت و خون موضع دنبالۀ او جهت خنازیر و بیاضی چشم و رفع آثار جلد و خال و دماغ او با روغن گل جهت برص و بهق و قویا و خنازیر و هرچه از بدن بروز کند بی عدیل و قاطع رعاف و سیلان خون هر عضوی و محلل اورام و خون او نیز همین آثار دارد و سر او را چون سوخته با زاج سفید در گوش گذارند جهت ازالۀ بوی بد آن. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
خلد
(خُ)
نوعی از قبره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، دست برنجن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، خلده، گوشواره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خلده، بقا. همیشگی. (منتهی الارب). جاویدان. (یادداشت بخط مؤلف) : ثم قیل للذین ظلموا ذوقواعذاب الخلد هل تجزون الا بما کنتم تکسبون. (قرآن 52/10). فوسوس الیه الشیطان قال یا آدم هل اءدلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی ̍. (قرآن 120/20). قل اءذالک خیر ام جنه الخلد التی وعد المتقون. (قرآن 15/25).
نه در بهشت خلد شود کافر
کآن جایگاه مؤمن میمونیست.
ناصرخسرو.
، بهشت. فردوس. (منتهی الارب) :
زخواری عز بدست آور که باشد رنج با راحت
ز طاعت خلد حاصل کن که باشد خار با خرما.
فخرالدین مطرزی.
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضۀ رضوان.
فرخی.
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
برسبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
گیتی آراسته چو خلد مخلد.
منوچهری.
جهان از خلد گویی مایه گیرد چون بهار آید
بچشم از دور هر دشتی بساط پرنگار آید.
لامعی جرجانی.
ترا پیرایه از دانش پدید است
که باب خلد را دانش کلید است.
ناصرخسرو.
در خلد چگونه خورد آدم
آنجا چو نبود شخص نانخور.
ناصرخسرو.
گر ماه چه روشن است چون روی تو نیست
ور خلد چه خرم است چون کوی تو نیست
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست.
مسعودسعدسلمان.
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
گر مقدس گردد اندر حضرت قدسی کسی
همچو قدوسان بود در خلد فیها خالدون.
سنائی.
یکی از آن کنیزکان... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه).
دولت بزاید داد او، چون خلد کایمان بردهد
راحت فزاید باد او، چون شکر کاحسان بردهد.
خاقانی.
کز بزم تو خلد جان ببینم.
خاقانی.
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش.
خاقانی.
این آب در زعم اهل هند شرفی و خطری عظیم دارد و منبع آن از چشمۀ خلد شناسند. (ترجمه تاریخ یمینی).
رضوان در خلد بازکرده ست
کز عطر مشام روح خوشبوست.
سعدی.
بخلدم دعوت ای زاهد مفرمای
که این سیب زنخ زآن بوستان به.
حافظ.
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و تن سبیل.
حافظ.
- روضۀ خلد، بهشت:
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان
یکی را سد یأجوج است باره
یکی را روضۀ خلد است بالان.
عنصری.
- هشت خلد، هشت بهشت:
حجت بهشت خلد نیارد سر
صدیقه گر بحشر بود یارش.
ناصرخسرو.
رضوان ز هشت خلد بود عارش.
ناصرخسرو.
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد.
خاقانی.
ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش
از ذات شهریاری رضوان تازه بینی.
خاقانی.
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده.
خاقانی.
از هفت سپهر و هشت خلدش.
خاقانی.
در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر
در تو نگاه کردن در نور ماهتابی.
عطار.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
خلد
(خُ)
نام قصری است که منصور به بغداد ساخت و موضع آن بکنار رود دجله بود. بیمارستان عضدی در سمت جنوبی آن قرار داشت. این قصر چون ساخته شد بحول و حوش آن منازلی بر پا گردید و بر اثر آن محله ای ایجاد شد با این نام. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خلد
(خَ لَ)
حال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، دل. یقال: وقع ذلک فی خلدی، ای فی قلبی، نفس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، نام مرضی است که اسب می گیرد و بر اثر این مرض یک نقطه از بدن آن سوراخ میشود و از آن مایع زردرنگی بیرون می ریزد و چون آنرا با آتش داغ کنند، آن موضع خوب میشود، ولی جای دیگر دوباره دچار میشود و آنقدر ادامه می یابد تا اسب بمیرد. (از صبح الاعشی)
لغت نامه دهخدا
خلد
(تَ)
موی سپیده نشده کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، مقیم در جایی گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خلدبالمکان او خلد الی المکان، همیشه ماندن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خلد
دوام، بقا، همیشگی
تصویری از خلد
تصویر خلد
فرهنگ لغت هوشیار
خلد
دوام، بقا، بهشت
تصویری از خلد
تصویر خلد
فرهنگ فارسی معین
خلد
پستانداری است که از حشرات تغذیه می کند و چشمان وی ضعیف است و در زیر زمین زیست می نماید، انگشت برک
فرهنگ فارسی معین
خلد
بهشت، پردیس، جنان، جنت، دارالسلام، رضوان، فردوس، مینو، نعیم
متضاد: دوزخ، بقا، پایایی، دوام
متضاد: فنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخلد
تصویر مخلد
جاویدان، پاینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلد برین
تصویر خلد برین
طبقۀ فوقانی بهشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلدستان
تصویر خلدستان
جای خرم و باصفا، بهشت، جایی که نیکوکاران پس از مردن همیشه در آنجا خواهند بود، باغ بهشت، دار قرار، علّیین، دارالقرار، باغ ارم، سبزباغ، گشتا، دارالسّرور، فردوس اعلا، نعیم، باغ خلد، دارالخلد، جنّت، فردوس، رضوان، دارالسّلام، اعلا علّیین، دارالنّعیم، مینو، خلد، سرای جاوید، قدس برای مثال تا حروفش جمله عقل و جان شوند / سوی خلدستان جان پرّان شوند (مولوی - ۸۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دِ بَ)
بهشت بالایین. (ناظم الاطباء) :
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
شهید بلخی.
قصر شاهیست بهر باب به از خلد برین
سخنی نیست درین باب که خلدیست برین.
مسعودسعدسلمان (از شرفنامۀ منیری).
آراست جهاندار دگرباره جهان را
چون خلد برین کرد زمین را و زمان را.
سنائی.
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزدما پیغمبر آورده ست این پیغام را.
سوزنی.
روضۀ خلد برین خلوت درویشانست
مایۀ محتشمی خدمت درویشانست.
حافظ.
حافظا خلد برین خانه موروثی نیست
اندر این منزل ویرانه نشیمن چکنم ؟
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بهشت مکان. وصفی است که برای مرده جهت تعظیم می آورند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ / پِ کَ)
چیزی که پیکر و شکل آن چون بهشت است. بهشت مانند. چون بهشت:
دیدی تو اصفهان را آن شهر خلدپیکر
آن سدرۀ مقدس و آن عدن حورپرور.
شرف الدین شفروه
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
بهشت جای. دعائی است در حق مرده. رجوع به خلدآشیان شود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
به آسمان برافراشته شده، در بهشت جایگزین شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
مانند بهشت. بهشت گون:
بنگه تیر ازو شود روضه صفت بتازگی
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ خَلْ لِ)
مقیم گردنده در جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، همیشه دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ثابت و برقرار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که همیشگی می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
مرد بسیار پیر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). رجل مخلد، مرد سال دیده ای که پیری در وی پدیدار نشده باشد. (ناظم الاطباء) ، ثابت و ساکن و برقرار، بشدت چسبیده و پیوسته، مایل، لازم گیرنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَلْ لَ)
همیشه. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جاوید وجاویدان و دائم و همیشه. (ناظم الاطباء) :
وقت بهار است و وقت ورد مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد.
منوچهری.
پس گفت یا علی مرا مخیر گردانیدند میان آنکه تا دنیا باشد مخلد در دنیا و مؤبد باشم. (قصص الانبیاء چ شهشهانی ص 235). تا این شرف من بنده را بر روی روزگارباقی و مخلد ماند. (کلیله و دمنه). که ملک مخلد ماند و بر دشمن مظفر. (کلیله و دمنه). و ذکر حریت و حقگزاری او بدان مخلد گردانیده آمد. (کلیله و دمنه). درترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص 256).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی.
به انصاف ران دولت و زندگانی
که نامت به گیتی بماند مخلد.
سعدی.
می گفت سحرگهی که یارب
در دولت و حشمت مخلد.
حافظ.
- مخلد شدن، جاوید گردیدن.
- مخلد کردن، جاودان ساختن. جاوید کردن.
- مخلد گردیدن، مخلد گشتن. جاودانه شدن. جاوید گردیدن.
- مخلد گشتن، مخلد گردیدن: سلطان آنجا دو رکعت نماز بگزارد و به شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد که ممالک او از اقصای شرق تا دریای مغرب رسید، و بر روی روزگار مخلد گشت. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 31).
- مخلد ماندن،جاودانه ماندن، و پایدار شدن: همه کس بخواند و بر روی روزگار مخلد ماند و باقی به بقای دهر شود. (راحه الصدور چ محمد اقبال 64).
، مردی که پیر نمی شود هرگز، و همیشه در خدمت حاضر می باشد و از حد خدمت تجاوز نمی کند. (ناظم الاطباء) ، آراسته به گوشواره ها و دست برنجن ها. ج، مخلدون. قوله تعالی: ولدان مخلدون. (ناظم الاطباء) ، یعنی کودکان آراسته به گوشواره ها یا به دست برنجن ها، کودکان که گاهی پیر نشوند و از حد ’وصافت’ تجاوز نکنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب است به خلد که محلتی است در بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخلد
تصویر مخلد
جاوید و جاویدان، دائم و همیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلد الاوروبی
تصویر خلد الاوروبی
موش کور اروپایی
فرهنگ لغت هوشیار
خدا جاوید گردانادخ یا خلد الله سلطانه. خدا پادشاهی او را جاوید گرداناد، یا خلد الله سلطانه و نصرانصاره و اعوانه. خداپادشاهی اورا جاوید گرداناد، ویاران و یاوران اورا نصرت دهاد، (پادشاه خلدالله سلطانه و نصرانصاره و اعوانه در استماع کلمات آن فرستادگان مبالغ تحامل ایشانرا تحمل فرماید) یا خلد الله ملکه. خدا پادشاهی اورا جاوید داراد، یا خلد الله ملکهم. خدا پادشاهی آنان را جاوید داراد، (و اسامی ملوک غور آل شنسب - خلد الله ملکهم - باقی ماند) یا ملکها و سلطانهما. خدا پادشاهی و سلطننت آن دو را جاوید گرداناد، (... . میان سلطان عالم سنجربن ملکشاه و خداوند من علا الدنیا و الدین الحسین بن الحسین - خلد الله تعالی ملکهما و سلطانهما - بدر او به مصاف افتاد) گاه (الله) حذف شود و جمله بصیقه مجهول آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلد الما
تصویر خلد الما
مرغک پوژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلد برین
تصویر خلد برین
بهشت برین و بالا بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلد مکاتی
تصویر خلد مکاتی
به آسمان برافراشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلد ملکه
تصویر خلد ملکه
پادشاهی او جاوید بماناد خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلدستان
تصویر خلدستان
جای خرم و با صفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلدیات
تصویر خلدیات
موش کوریان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلده
تصویر خلده
گوشواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلد
تصویر مخلد
((مُ خَ لَّ))
جاوید، دایم
فرهنگ فارسی معین
پایا، جاودان، خالد، خلود
متضاد: فانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد