جدول جو
جدول جو

معنی خلاوش - جستجوی لغت در جدول جو

خلاوش(خَ وُ)
هنگامه. غوغا. شور. مشغله. بانگ. آواز. زمزمه. (ناظم الاطباء). خلاووش
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلالوش
تصویر خلالوش
شور و غوغا، سر و صدا، فتنه، آشوب، برای مثال گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی / تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش (رودکی - ۵۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلاوش
تصویر تلاوش
تراوش، تراویدن، خارج شدن یا نشت کردن آب یا مایع دیگر از درون چیزی، ترشح کردن، تراوش کردن، چکیدن، تلابیدن، ترابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاوه
تصویر خلاوه
سراسیمه، سرگشته، حیران، کالیوه، کالیو، آسیون، واله، سرگردان، کالیوه رنگ، گیج و گنگ، آسمند، هامی، مستهام، پکر، گیج، گیج و ویجبرای مثال به خویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن / که اینت گوید گول است و آنت گوید دنگ (مولوی۳ - ۱۴۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاش
تصویر خلاش
زمین دارای خاک اسیدی و بقایای گیاهی فراوان
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
هنگامه. غوغا. ستیز. مناقشه. بانگ. فریاد. آواز. شور مردمان، نیلوفر، دارو. دوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
غلغله. شور. مشغله. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
زمین پر گل و لای، زمین که در آن آب و لای بهم آمیخته است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لجن. (یادداشت بخط مؤلف). خلیش که آنرا چیچله و خلاب و غریقج نیز گویند. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
خیاری است که آنرا بجهت تخم نگاه می دارند. (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
تراوش. در فرهنگها ضبط نشده ولی در زبانها هست. (گنجینۀ گنجوی تألیف وحید دستگردی ص 36) :
تکش با تلاوش درآویخته
چنین رودی از هر دو انگیخته.
نظامی (اقبالنامۀ چ وحید ص 180).
رجوع به تلاوشگاه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فتنه. آشوب. شور. هنگامه. غوغا. مشغله. غلغله. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). خراروش. خلاکوش. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش.
رودکی.
چو لشکر بدان گوفه پرجوش گشت
جهان پر ز بانگ و خلالوش گشت.
فردوسی.
بکف جام می چشمۀ نوش گشت
هوا پر نوای خلالوش گشت.
اسدی (گرشاسبنامه).
با طاعت و با فکرت خلوت کن زیرا
مشغول شدستند سفیهان بخلالوش.
ناصرخسرو.
وصف خلق شاه می کردند دوش
سنبل و نسرین و ورد و پیلگوش
بلبلی بشنید و در زاری فتاد
در خلالوشش برآمد صد خروش.
فخری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خلوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ وَ / وِ)
سرگشته. حیران. سراسیمه. دنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) :
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع کند تن مزن برآ در سنگ
بخویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن
که اینت گوید گول است و آنت گوید دنگ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَلْ)
قسمی نعناع برنگ بنفش مایل بسرخی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
مانند بهشت. بهشت گون:
بنگه تیر ازو شود روضه صفت بتازگی
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نوکر و ملازم و مرسوم خوار بزبان مردم گیلان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلاوه
تصویر خلاوه
حیران، سراسیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاوش
تصویر تلاوش
عمل تراویدن، تراوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلالوش
تصویر خلالوش
((خَ))
غلغله، فتنه و آشوب
فرهنگ فارسی معین
تکه، باقی مانده
فرهنگ گویش مازندرانی