جدول جو
جدول جو

معنی خلابس - جستجوی لغت در جدول جو

خلابس
(خُ بِ)
سخن رقیق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، دروغ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خلابس
(خَ بِ)
باطل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خلابس
سخن نرم، دروغ
تصویری از خلابس
تصویر خلابس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملابس
تصویر ملابس
ملبس ها، پوشیدنی ها، جامه های پوشیدنی، پوشاک ها، جمع واژۀ ملبس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاب
تصویر خلاب
گل و لای، زمین پرگل، لجن زار، باتلاق
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ)
مصدر دیگر خلب است. (منتهی الارب). رجوع به خلب در این لغت نامه شود، مخالبه. رجوع به مخالبه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نوکر و ملازم و مرسوم خوار بزبان مردم گیلان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گل و لای و آب که بهم آمیخته شده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). منجلاب. لجن زار:
زآن شراب اینکه تو داری چو خلابیست نبیذ
دربهشت این همه عالم چو سرائیست خراب.
ناصرخسرو.
بزیرزانوی من خاک را خلاب کنند.
مسعودسعد.
کردم بدم نسیم هوا را همی مسموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب.
مسعودسعد.
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت.
مسعودسعد.
او وهمه جهان مثل زمزم و خلاب
او و همه سران حجرالاسود و رخام.
خاقانی.
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانۀ در در خلاب.
خاقانی.
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان سعدی). روزی حضرت خواجه قدس اﷲ روحه فرمودند که راه گذر مرا خلاب مرارید که قدمهای من بی نماز میشود تا بجهت شما دعا کنم. (انیس الطالبین بخاری) ، زمین گلناکی را گویند که پای آدمی و چاروا در آن بماند. (برهان قاطع) : در راه خلابی پیش آمد. (کلیله و دمنه).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب.
سوزنی.
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب.
سوزنی.
خرم اندر خلاب عجز نخفت.
انوری.
بنده با مشت خربط است امروز
چون خر اندر خلاب افتادند.
انوری.
انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب.
انوری.
بیهده خر در خلاب قصه من رانده ای
کافرم گرنفکنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
باران تیر گشته شبانروزی و عدو
ز اشتردلی خویش چو خر مانده در خلاب.
رضی نیشابوری.
هرکه خر در خلاب شهوت راند.
خاقانی.
جهان خلق چون خر در خلابست.
عطار.
دور می شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب.
مولوی.
درآمد ز در همچو خر در خلاب
شده پشت در زیر خیک شراب.
(دستورنامۀ نزاری قهستانی چ روسیه ص 68).
سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می کنند
ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم.
سعدی (طیبات).
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این.
ابن یمین.
- امثال:
چون خر در خلاب ماندن، در کاری واماندن
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لا)
مرد فریبندۀ مکار. دروغگو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بسیار فریبا. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لا)
دزد. راهزن. غارتگر. رباینده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ ملبس (م ب /م ب ) . (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ملبس که به معنی پوشش و لباس است. (غیاث) (آنندراج). پوشاکها و لباسها. (ناظم الاطباء) : دیگر گروه رهبان اند... که حلالهای مطاعم و ملابس و معایش بر خویشتن حرام کردند. (کشف الاسرار ج 3 ص 598). فواحش آشکارا محرمات مطاعم اند و ملابس چون ابریشم آزاد بر مردان... (کشف الاسرارج 3 ص 598). روزی جماعتی از ندما او را گفتند که ای پادشاه چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی. (لباب الالباب چ نفیسی ص 23). طهارت ذیل و نقاوت جیب من از این معانی مقرر و مصور است و عرض من از معارض و ملابس تلبیس مستغنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 26 و 27). خسرو او را با ساز واهبت و جلال و ابهت در ملابس تمکین و معارض تزیین با خانه فرستاد. (مرزبان نامه ایضاً ص 115). چون آهو درآید مجالس را در ملابس هیبت و وقار بیند. (مرزبان نامه ایضاً ص 163). چه او را در مآکل و ملابس و همه حالات به علاءالدین مشتبه بایستی زیست. (جهانگشای جوینی).
- ملابس الظلمانیه، مراد علائق جسمانی و مادیات است. (فرهنگ علوم عقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آنکه مخالطه می کند در صحبت کسی. (ناظم الاطباء) ، همراه. قرین. ملازم: شک نیست که شیر به شعار دین و تحنف و قناعت و تعفف که ملابس آن است بر همه ملوک سباع فضیلت شایع دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 223) ، کوشش کننده و رنج برنده در کاری. عهده دار. متصدی. سرپرست: پدرش در خدمت حسام الدوله تاش، ملابس دیوان رسائل بود... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283). و رجوع به ملابست شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از تره. گندنا. (دزی ج 1 ص 670)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ)
جمع واژۀ خنابس. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
تازیانی که در درب خانه پادشاهان و سلاطین مرسوم خوار باشند. (ناظم الاطباء). بزبان گیلان مردمی را گویند از عرب که در خانه پادشاهان وسلاطین مرسوم خوار باشند. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ گُ تَ)
خلابه. فریفتن بزبان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خلابه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فریفتن بزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). مصدر دیگر آن ’خلب’ و ’خلاب’ است. رجوع به خلابت شود، فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به خلابت شود
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لا بَ)
زن فریبنده و مکاره و دروغگو. مؤنث خلاب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ بَ)
انبری که بدان جنین را می گیرند و بفرانسه فرسپس می گویند، فریب. (ناظم الاطباء). خدعه. نیرنگ. حقه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
باطل، پراکندگان بهر سوی. واحد ندارد و (شاید واحد آن خلبیس باشد) ، دروغ،
{{مصدر}} آب خورده رفتن شتر چنانکه شبان را عاجز گرداند،
{{صفت}} آنچه نظام نداشته باشد، نادرست، ناکسان و فرومایگان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ بِ)
دلاور، شیر. اسد، ملازم چیزی که از وی جدا نشود. (منتهی الارب). رجوع به حلبس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بِ)
به سریانی بلبوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). ترۀ بیابانی که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلابس
تصویر بلابس
تره بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلابس
تصویر حلابس
دلاور، جدایی ناپذیر، شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلابه
تصویر خلابه
مونث خلاب فریبنده زن چرب زبانی زبانفریبی با زبان فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
جمع ملبس، پوشش ها جامه ها جمع ملبس پوشاکها لباسها: (روزی جماعتی از ندما او را گفتند که ای پادشاه چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی) (لباب الالباب. نف. 23) پوشش و لباس، جامه پوشیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لابس
تصویر لابس
پوسید جامه پوش پوشنده (جامه) جامه پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
فریبنده مرد گل و لای بهم آمیخته، زمین باتلاقی که پای آدمی و چارپا در آن بماند لجن زار. مرد فریبنده مکار، دروغگو، بسیار فریبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاس
تصویر خلاس
غارتگر، رباینده، دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابس
تصویر خابس
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاب
تصویر خلاب
((خَ))
باتلاق، لجنزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاب
تصویر خلاب
((خِ))
فریفتن، مکر و حیله نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابس
تصویر لابس
((بِ))
پوشنده (جامه)، جامه پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
((مَ بِ))
جمع ملبس، پوشاک ها و لباس ها
فرهنگ فارسی معین