گل و لای و آب که بهم آمیخته شده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). منجلاب. لجن زار: زآن شراب اینکه تو داری چو خلابیست نبیذ دربهشت این همه عالم چو سرائیست خراب. ناصرخسرو. بزیرزانوی من خاک را خلاب کنند. مسعودسعد. کردم بدم نسیم هوا را همی مسموم کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب. مسعودسعد. آب مهر ترا خلاب نبود آتش خشم تو شرار نداشت. مسعودسعد. او وهمه جهان مثل زمزم و خلاب او و همه سران حجرالاسود و رخام. خاقانی. کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر کی فکند جوهری دانۀ در در خلاب. خاقانی. جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان سعدی). روزی حضرت خواجه قدس اﷲ روحه فرمودند که راه گذر مرا خلاب مرارید که قدمهای من بی نماز میشود تا بجهت شما دعا کنم. (انیس الطالبین بخاری) ، زمین گلناکی را گویند که پای آدمی و چاروا در آن بماند. (برهان قاطع) : در راه خلابی پیش آمد. (کلیله و دمنه). دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب. سوزنی. خر خمخانه کز سر خم عقل مست برخیزد و فتد بخلاب. سوزنی. خرم اندر خلاب عجز نخفت. انوری. بنده با مشت خربط است امروز چون خر اندر خلاب افتادند. انوری. انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب. انوری. بیهده خر در خلاب قصه من رانده ای کافرم گرنفکنم گاو هجا در خرمنت. انوری. باران تیر گشته شبانروزی و عدو ز اشتردلی خویش چو خر مانده در خلاب. رضی نیشابوری. هرکه خر در خلاب شهوت راند. خاقانی. جهان خلق چون خر در خلابست. عطار. دور می شد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب. مولوی. درآمد ز در همچو خر در خلاب شده پشت در زیر خیک شراب. (دستورنامۀ نزاری قهستانی چ روسیه ص 68). سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می کنند ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم. سعدی (طیبات). بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این. ابن یمین. - امثال: چون خر در خلاب ماندن، در کاری واماندن
گل و لای و آب که بهم آمیخته شده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). منجلاب. لجن زار: زآن شراب اینکه تو داری چو خلابیست نبیذ دربهشت این همه عالم چو سرائیست خراب. ناصرخسرو. بزیرزانوی من خاک را خلاب کنند. مسعودسعد. کردم بدم نسیم هوا را همی مسموم کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب. مسعودسعد. آب مهر ترا خلاب نبود آتش خشم تو شرار نداشت. مسعودسعد. او وهمه جهان مثل زمزم و خلاب او و همه سران حجرالاسود و رخام. خاقانی. کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر کی فکند جوهری دانۀ در در خلاب. خاقانی. جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان سعدی). روزی حضرت خواجه قدس اﷲ روحه فرمودند که راه گذر مرا خلاب مرارید که قدمهای من بی نماز میشود تا بجهت شما دعا کنم. (انیس الطالبین بخاری) ، زمین گلناکی را گویند که پای آدمی و چاروا در آن بماند. (برهان قاطع) : در راه خلابی پیش آمد. (کلیله و دمنه). دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب. سوزنی. خر خمخانه کز سر خم عقل مست برخیزد و فتد بخلاب. سوزنی. خرم اندر خلاب عجز نخفت. انوری. بنده با مشت خربط است امروز چون خر اندر خلاب افتادند. انوری. انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب. انوری. بیهده خر در خلاب قصه من رانده ای کافرم گرنفکنم گاو هجا در خرمنت. انوری. باران تیر گشته شبانروزی و عدو ز اشتردلی خویش چو خر مانده در خلاب. رضی نیشابوری. هرکه خر در خلاب شهوت راند. خاقانی. جهان خلق چون خر در خلابست. عطار. دور می شد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب. مولوی. درآمد ز در همچو خر در خلاب شده پشت در زیر خیک شراب. (دستورنامۀ نزاری قهستانی چ روسیه ص 68). سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می کنند ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم. سعدی (طیبات). بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این. ابن یمین. - امثال: چون خر در خلاب ماندن، در کاری واماندن
جمع واژۀ خلب، اخلاط فحل، آمیزش کردن او با ماده، اخلاط جمّال فحل را، به آمیزش داشتن شتربان شتر نر را، جهد کردن. (آنندراج) ، سوگند خوردن، تر گردانیدن. (آنندراج). به سه معنی اخیر، مصحف احلاط است
جَمعِ واژۀ خِلب، اخلاطِ فحل، آمیزش کردن او با ماده، اخلاط جمّال فحل را، به آمیزش داشتن شتربان شتر نر را، جهد کردن. (آنندراج) ، سوگند خوردن، تر گردانیدن. (آنندراج). به سه معنی اخیر، مصحف اِحلاط است
اخلاب کرم، برگ برآوردن تاک، اخلاط قوم، کسانی که از قوم نباشند و درآن گروه مداخلت کنند، گروههای مختلفه. گروه هر جنس مردم بهم آمیخته. و واحد آن نیامده است. - اخلاط لزجه، مایعها که چسبند. ، داروهای خوشبو. (غیاث اللغات) (آنندراج)
اخلاب کرم، برگ برآوردن تاک، اخلاط قوم، کسانی که از قوم نباشند و درآن گروه مداخلت کنند، گروههای مختلفه. گروه هر جنس مردم بهم آمیخته. و واحد آن نیامده است. - اخلاط لزجه، مایعها که چسبند. ، داروهای خوشبو. (غیاث اللغات) (آنندراج)
تازیانی که در درب خانه پادشاهان و سلاطین مرسوم خوار باشند. (ناظم الاطباء). بزبان گیلان مردمی را گویند از عرب که در خانه پادشاهان وسلاطین مرسوم خوار باشند. (برهان قاطع) (آنندراج)
تازیانی که در درب خانه پادشاهان و سلاطین مرسوم خوار باشند. (ناظم الاطباء). بزبان گیلان مردمی را گویند از عرب که در خانه پادشاهان وسلاطین مرسوم خوار باشند. (برهان قاطع) (آنندراج)
فریفتن بزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). مصدر دیگر آن ’خلب’ و ’خلاب’ است. رجوع به خلابت شود، فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به خلابت شود
فریفتن بزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). مصدر دیگر آن ’خلب’ و ’خلاب’ است. رجوع به خلابت شود، فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به خلابت شود
پارسی تازی گشته گلاب پارسی تازی گشته ژالاب از گیاهان کشنده برنده، برده کش آن کس که بردگان را برای فروش از شهری به شهری برد جلب کننده بسویی کشنده، آنکه بندگان و بردگان را از شهر بشهر دیگر برای فروش برد. گلاب جلب کننده
پارسی تازی گشته گلاب پارسی تازی گشته ژالاب از گیاهان کشنده برنده، برده کش آن کس که بردگان را برای فروش از شهری به شهری برد جلب کننده بسویی کشنده، آنکه بندگان و بردگان را از شهر بشهر دیگر برای فروش برد. گلاب جلب کننده