جدول جو
جدول جو

معنی خفتو - جستجوی لغت در جدول جو

خفتو
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، درفنجک، فرهانج، خفتک، برخفج، برفنجک، فرنجک، سکاچه، فدرنجک، برغفج، کرنجو، خفج
تصویری از خفتو
تصویر خفتو
فرهنگ فارسی عمید
خفتو
(خُ)
کابوس. خفتک. (ناظم الاطباء). و آن سنگینیی است که در خواب بر مردم افتد. عبدالجنه. (برهان قاطع). نیدلان. جاثوم. ضاغوت. سکاجه. (ملخص اللغات حسن خطیب) دئثان. دیثانی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خفتو
((خُ))
بختک
تصویری از خفتو
تصویر خفتو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خفته
تصویر خفته
خوابیده، درازکشیده، کنایه از از کار بازمانده، باطل، متوقف، کنایه از غافل، بی خبر، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
به خواب رفتن، خوابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خستو
تصویر خستو
کسی که به امری اقرار و اعتراف می کند، مقر، معترف، اقرار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتی
تصویر خفتی
نوعی گردن بند که دور گردن می چسبد و روی سینه نمی افتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتک
تصویر خفتک
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، سکاچه، برفنجک، خفتو، برغفج، خفج، فدرنجک، کرنجو، درفنجک، فرنجک، فرهانج، برخفج
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
ظاهراً نام گیاهی است و مؤلف لغت نامه آنرا شکل غلط ’خربق’ تشخیص داده اند. در ذخیرۀ خوارزمشاهی بچند جا این کلمه آمده است ولی در فرهنگهای دیگر این نام یافت نشد: این همه را گر (یعنی یا) بعضی را اندر شراب خرتو یا اندر سکنگبین حل کنند و بدان غرغره کنند (در بیماری خناق) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر همه انواع خناق نخست غرغره بچیزی کنند که اندر وی قبضی باشد و خون را بازنشاند چون شراب خرتو و افشرۀ جوز و آب عنب الثعلب. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون آب گشنیز تر و شراب خرتو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازه را بصندل و گلنار و گل و کافور بشراب خرتو بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هر وقت که ملازه بخواهند برید اقراص کهربا و افیون و شراب گوزو شراب خرتو حاضر باید داشت تا پس از بریدن بدان غرغره کنند تا خون بسیار نرود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن لاغر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، زنی که تنها پسند آید نه در میان زنان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نِ شَ تَ)
خواب کردن. خسبیدن. بخواب رفتن. (ناظم الاطباء). غنویدن. خفتیدن. مقابل بیدار شدن. خوابیدن. تمام سر و گردن و تنه و پایها رابدرازا بر زمین گستردن. بخواب شدن. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف). رقد. رقود. رقاد. تهجد. (تاج المصادر بیهقی). سبت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
یارم خبر آمد که یکی توبان کرده ست
مر خفتن شب را زدبیقی نکو و پاک.
منجیک.
بخفتند بهرام و فرزند و زن
بماندند تنها همان هر دو تن.
فردوسی.
ز خفتن سراسیمه برخاستند
بهر جای جنگی بیاراستند.
فردوسی.
همه شب بخفتند از خرمی
که پیروزیی بودشان رستمی
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار کردی روان.
فردوسی.
پیوسته بروز و بشب تا آنکه بخفتندی. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه بخندید، گفت... بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. (تاریخ بیهقی). امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد. (تاریخ بیهقی).
برتو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند درین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
زآنکه پیغمبرشب معراج تا بر ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد بغار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایۀ خفتان.
سنائی.
شاه را خواب خوش نباید جفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت.
سنائی.
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید.
خاقانی.
رخ گلچهره چون گلبرک بشکفت
زمین بوسید و خدمت کرد خوش خفت.
نظامی.
ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم بر آواز تو.
نظامی.
یاد دارم که شبی در کاروانی رفته بودم و سحر بر کنار بیشه ای خفته. (گلستان).
کسی گفت با صوفئی در صفا
ندانی فلانت چه گفت در قفا
بگفتا خموش ای برادر بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت.
سعدی (بوستان).
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
ز بیچارگی چند نالی بخفت.
سعدی (بوستان).
خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی (گلستان).
- بر پهلو خفتن، بر یکی از دو پهلو دراز کشیدن. اجلنظاء تخفس. تجور. طحو. (منتهی الارب).
- بر قفا خفتن، به پشت خفتن: خداونداین علت را باید... در خواب بر قفا بازخسبد و بالین پشت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- به پشت خفتن، بر قفا خفتن. طاقباز خفتن.
- به شب خفتن،هجود. (منتهی الارب). در مقابل روز خوابیدن.
- به شکم خوابیدن، دمر خوابیدن.
- فروخفتن، خوابیدن:
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسوده تا صبحگاه.
نظامی.
درآن صحرا فروخفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست.
نظامی.
- ناخفتن، نخوابیدن:
رسم ناخفتن بروز است و من از بهر ترا
بی وسن باشم همه شب روز باشم با وسن.
منوچهری.
شکایت پیش ازین روزی ز دست خواب می کردم
بغمخواران و نزدیکان کنون از دست ناخفتن.
سعدی.
- نماز خفتن، نماز عشاء. صلوه عشاه. صلوه عتمه. (یادداشت بخط مؤلف) : و چنین گویند که بشریعت توریه اندر و بدان شریعتهای پیشین نماز دیگر فریضه تر بودی و گرامی تر و این نماز را صلوهالوسطی خوانند از بهر آنکه بمیان چهار نماز است نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمه طبری بلعمی).
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بیگه خفتن ز بامداد پگاه.
فرخی.
پس نماز خفتن شب یکشنبه امیر فرودآمدی. (تاریخ سیستان). نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم. (تاریخ بیهقی). پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند. (تاریخ بیهقی). پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعه ای پیکاوند است... بیامد. (تاریخ بیهقی). از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم... حسنک را بردار می کردند، بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت: چرا آمده ای ؟ (تاریخ بیهقی). دست ابراهیم بگرفت و بمنا برد و آنجا نماز پیش و دیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (ابوالفتوح رازی).
، پینکی زدن. چرت زدن. وسن. سنه، استراحت کردن. آرام کردن. (ناظم الاطباء). غنودن. غنویدن، بخواب رفتن یک عضوی بواسطۀ انسداد دوران خون. (ناظم الاطباء). خدر: و عوام هر اندامی را که زنده باشد و حس لمس او باطل شود، گویند خفته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- خفتن پای، خدر شدن. بخواب رفتن. (زمخشری).
، منجمد شدن. (ناظم الاطباء) :
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کآب خفته زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک.
نظامی.
، هنگفت شدن. غلیظ شدن. بستن. (ناظم الاطباء).
- خفتن شیر، کلچیدن و بستن آن. (یادداشت بخط مؤلف).
، کند شدن تیزی شمشیر. (ناظم الاطباء) ، خمیدن:
نخسبد روان چونکه بالا بخفت
تو تنها همان زآنکه همراه رفت.
فردوسی.
عمر وزید عصر دل خستند و دربستند کل
سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست.
سوزنی.
- فروخفتن، دولا شدن. دوتا شدن:
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروخفته چو پشت شمن.
کسائی.
، بوسیدن. (ناظم الاطباء) ، مردن. موت. (منتهی الارب) ، خاموش شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
کنون بایدت عذرتقصیر گفت
نه چون نفس ناطق ز گفتن بخفت.
سعدی (بوستان).
- فروخفتن آتش، خاموش شدن آن.
- فروخفتن چراغ، خاموش شدن آن: و چراغهای جاهلان خفته بود... گفتند از روغن چراغ شما بما بدهید که چراغهای ما خفته است. (ترجمه دیاتسارون ص 282). و چراغی که خواهدخفتن نخسپاند. (ترجمه دیاتسارون ص 122).
، کم شدن. فرونشستن. فروکش کردن. ورم بخفت، ورم کم شد. آماس کم شد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دانۀ میوه ها را گویند همچو دانۀ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن. (برهان قاطع). خسته. (انجمن آرای ناصری). هسته در تداول عامیانه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مقر. معترف. (صحاح الفرس). کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء) :
نشد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان.
فردوسی.
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرند و این است آیین و فر.
فردوسی.
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو بود بر گناه.
فردوسی.
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند ازخستو.
فرخی.
بمن شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو.
(ویس و رامین).
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که برتر زین نباشد هیچ جادو.
(ویس و رامین).
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود.
اسدی (گرشاسب نامه).
روان عالم و جاهل بشکر او خستو
زبان صامت و ناطق بحمد او گویا.
عبدالقادر نائینی.
اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست
بصدق دعوی من آید آسمان خستو.
منصور شیرازی.
- خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن:
چو خستو نیاید نبندد کمر
ببرم میانش ببرنده ار.
فردوسی.
- خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن:
بزرگان دانا بیک سو شدند
بنادانی خویش خستو شدند.
فردوسی.
بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی.
فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی).
بنادانی آنکس که خستو شود
زدام نکوهش بیکسو شود.
فردوسی.
، مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی پند خوب آمد از هندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیک و آنگه بیفکن براه
نمایندۀ ره از این به مخواه.
(بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامۀ ابوشکور باشد.)
در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر
نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر.
ابوسلیک گرگانی.
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست.
فردوسی.
، جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام یکی از اکابر چین. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) :
به چین مهتری بود خستوی نام
دگر سرکشی بود زنگوی نام.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آرمیدن و خاموش شدن. بمردن، بلند نکردن آواز را. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفت لصوته خفو
لغت نامه دهخدا
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
خواب کردن، خسبیدن، بخواب رفتن، بخواب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستو
تصویر خستو
اقرار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفوت
تصویر خفوت
هم آوای عفو درخشش، هویدایی آرمیدن، خاموشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفته
تصویر خفته
خوابیده بخواب رفته خسپیده، جمع خفتگان
فرهنگ لغت هوشیار
دندان دراز یا عاج جنس نرینه نوعی ماهی (وال بال) در دریاهای قطب شمال که طولش به 2 متر و 50 سانتیمتر میرسد. وسط آن مجوف است و برای ساختن اشیا کوچک بکار میرود. دندان کامل ماهی مزبور را گاه در تزیینات بکار میبرند. عاج مذکور در قرون وسطی بعنوان سنگ محک برای تشخیص وجود زهر در غذای سلاطین و امرا مستعمل بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستو
تصویر خستو
((خَ))
مقر، معترف، جمع خستوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفتک
تصویر خفتک
((خُ تَ))
بختک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
((خُ تَ))
خوابیدن، خواب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفته
تصویر خفته
((خُ تِ))
خوابیده، به خواب رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خستو
تصویر خستو
معترف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خفته
تصویر خفته
بالقوه
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمیده، خسبیده، خوابیده، غنوده
متضاد: بیدار، غافل، بی خبر، ناآگاه، نهفته، به ظاهر آرام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خسبیدن، خواب رفتن، خوابیدن، آرمیدن، غنودن، هجوع
متضاد: بیداری، بیدار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتراف کننده، اقرارکننده، معترف، مقر
متضاد: ناخستو، هسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رنگ بزرگ که برگردن گاو اندازند، ظرف آب، آفتاب، آفتابه
فرهنگ گویش مازندرانی
مکان و موقعیت آفتاب گیر، آفتاب گرفته، نام مرتعی در پرتاس.، نام آبادی ای از دهستان فیروزکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
گردنبند، سینه ریزی که از فلز قیمتی ساخته شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوبند، نوعی گردن بند زنان
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
ابله
فرهنگ گویش مازندرانی