جدول جو
جدول جو

معنی خفت - جستجوی لغت در جدول جو

خفت
خفتن، به خواب رفتن، خوابیدن،
خفت و خیز: خفتن و برخاستن، جماع
تصویری از خفت
تصویر خفت
فرهنگ فارسی عمید
خفت
سبک شدن، سبکی، خواری، سبکی در عقل یا کار، سبک و کم وزن بودن
تصویری از خفت
تصویر خفت
فرهنگ فارسی عمید
خفت
(خِفْ فَ)
قوه ای است مائل بمحیط. مقابل ثقل. (یادداشت بخط مؤلف). در کشاف اصطلاحات فنون آمده: بکسر خاء ثقل و هر دو لفظ از کیفیات ملموسه است و بیان آن در ضمن معنی ثقل در حرف ثاء مثلثه گذشت، تردستی و آن قسمتی شعبده است که عامل مهم آن چستی و جمله کاری مشعبد است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خفت
(خِفْ فَ)
سبکی. خفیفی. (ناظم الاطباء). مقابل ثقل. (یادداشت بخط مؤلف) : با قلت اجزاء وخفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان. (ترجمه تاریخ یمینی). طاهر چون خفت حال و قلت اعوان فائق و خلو عرصۀ بلخ بشنید، طمع در استخلاص بلخ بست. (ترجمه تاریخ یمینی). معظم سپاه را بازپس گذاشت تا مگر چیپال رای قنوج چون خفت اعوان سلطان ببیند، ثبات نماید. (ترجمه تاریخ یمینی) ، صحت. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر در ایشان... آید و صحت و خفت ایشان تحری افتد، اندازۀ خیر است و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). چون آثار خفت و دلائل صحت تمام شد، هنگام سحر بر قصد اداء فریضه بمسجد رفتم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، شرمگینی. (ناظم الاطباء) ، خواری. (یادداشت بخط مؤلف).
- خفت دادن:
از طرفه رسمهای فلک در تعجبم
کامی بکس نداد که خفت نمیدهد.
تأثیر (از آنندراج).
- خفت کشیدن:
در حقیقت جهل کامل به ز علم ناقص است
زر کشد از کم عیاری خفت از سنگ تمام.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، سبکساری. بیمغزی. طیش. سبکی. (یادداشت بخط مؤلف) : هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید بدان که ندامت برد و بنزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد. (گلستان سعدی). ارادت من در حق وی بخلاف عادت دیدند و بر خفت عقلم حمل کرده و نهفته بخندیدند. (گلستان سعدی). چهارهزار مرد با سفیدهان بکشتندبسبب خفت و کم عقلی. (تاریخ قم ص 91)
لغت نامه دهخدا
خفت
(خِ)
نوعی گره است و آن حلقه کردن یک سر ریسمان و غیره و برون کردن سر دیگراز آن و کشیدن آن تا بحد گره باشد، چنانکه با کمند برای گرفتن مرد یا اسپ کنند. (یادداشت بخط مؤلف).
- خفت انداختن، گره خفت انداختن. (یادداشت بخط مؤلف).
- گره خفت زدن، گرهی زدن که آن گره خفت باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خفت
(تَ عَرْ رُ)
خفیف کردن کسی. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : خفت ها و تشدیدها رفت. (تاریخ بیهقی) ، سبک شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خفت
نوعی گره و حلقه کردن یک سر ریسمان عمل خفتن خفت کشیدن، سبکی، خفیفی، خواری
فرهنگ لغت هوشیار
خفت
((خُ))
خفتن. خفت و خیز، همخوابی با کسی، جماع، آهستگی، مدارا، اضطراب، بی قراری
تصویری از خفت
تصویر خفت
فرهنگ فارسی معین
خفت
((خِ فَّ))
سبکی، خواری، ذلت
تصویری از خفت
تصویر خفت
فرهنگ فارسی معین
خفت
کوته مایگی
تصویری از خفت
تصویر خفت
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خفتک
تصویر خفتک
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، سکاچه، برفنجک، خفتو، برغفج، خفج، فدرنجک، کرنجو، درفنجک، فرنجک، فرهانج، برخفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفته
تصویر خفته
خوابیده، درازکشیده، کنایه از از کار بازمانده، باطل، متوقف، کنایه از غافل، بی خبر، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتو
تصویر خفتو
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، درفنجک، فرهانج، خفتک، برخفج، برفنجک، فرنجک، سکاچه، فدرنجک، برغفج، کرنجو، خفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
به خواب رفتن، خوابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتی
تصویر خفتی
نوعی گردن بند که دور گردن می چسبد و روی سینه نمی افتد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ فَ)
نعت تفضیلی از خفوت. آرمیده تر. خاموش تر
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نِ شَ تَ)
خواب کردن. خسبیدن. بخواب رفتن. (ناظم الاطباء). غنویدن. خفتیدن. مقابل بیدار شدن. خوابیدن. تمام سر و گردن و تنه و پایها رابدرازا بر زمین گستردن. بخواب شدن. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف). رقد. رقود. رقاد. تهجد. (تاج المصادر بیهقی). سبت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
یارم خبر آمد که یکی توبان کرده ست
مر خفتن شب را زدبیقی نکو و پاک.
منجیک.
بخفتند بهرام و فرزند و زن
بماندند تنها همان هر دو تن.
فردوسی.
ز خفتن سراسیمه برخاستند
بهر جای جنگی بیاراستند.
فردوسی.
همه شب بخفتند از خرمی
که پیروزیی بودشان رستمی
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار کردی روان.
فردوسی.
پیوسته بروز و بشب تا آنکه بخفتندی. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه بخندید، گفت... بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. (تاریخ بیهقی). امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد. (تاریخ بیهقی).
برتو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند درین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
زآنکه پیغمبرشب معراج تا بر ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد بغار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایۀ خفتان.
سنائی.
شاه را خواب خوش نباید جفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت.
سنائی.
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید.
خاقانی.
رخ گلچهره چون گلبرک بشکفت
زمین بوسید و خدمت کرد خوش خفت.
نظامی.
ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم بر آواز تو.
نظامی.
یاد دارم که شبی در کاروانی رفته بودم و سحر بر کنار بیشه ای خفته. (گلستان).
کسی گفت با صوفئی در صفا
ندانی فلانت چه گفت در قفا
بگفتا خموش ای برادر بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت.
سعدی (بوستان).
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
ز بیچارگی چند نالی بخفت.
سعدی (بوستان).
خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی (گلستان).
- بر پهلو خفتن، بر یکی از دو پهلو دراز کشیدن. اجلنظاء تخفس. تجور. طحو. (منتهی الارب).
- بر قفا خفتن، به پشت خفتن: خداونداین علت را باید... در خواب بر قفا بازخسبد و بالین پشت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- به پشت خفتن، بر قفا خفتن. طاقباز خفتن.
- به شب خفتن،هجود. (منتهی الارب). در مقابل روز خوابیدن.
- به شکم خوابیدن، دمر خوابیدن.
- فروخفتن، خوابیدن:
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسوده تا صبحگاه.
نظامی.
درآن صحرا فروخفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست.
نظامی.
- ناخفتن، نخوابیدن:
رسم ناخفتن بروز است و من از بهر ترا
بی وسن باشم همه شب روز باشم با وسن.
منوچهری.
شکایت پیش ازین روزی ز دست خواب می کردم
بغمخواران و نزدیکان کنون از دست ناخفتن.
سعدی.
- نماز خفتن، نماز عشاء. صلوه عشاه. صلوه عتمه. (یادداشت بخط مؤلف) : و چنین گویند که بشریعت توریه اندر و بدان شریعتهای پیشین نماز دیگر فریضه تر بودی و گرامی تر و این نماز را صلوهالوسطی خوانند از بهر آنکه بمیان چهار نماز است نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمه طبری بلعمی).
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بیگه خفتن ز بامداد پگاه.
فرخی.
پس نماز خفتن شب یکشنبه امیر فرودآمدی. (تاریخ سیستان). نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم. (تاریخ بیهقی). پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند. (تاریخ بیهقی). پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعه ای پیکاوند است... بیامد. (تاریخ بیهقی). از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم... حسنک را بردار می کردند، بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت: چرا آمده ای ؟ (تاریخ بیهقی). دست ابراهیم بگرفت و بمنا برد و آنجا نماز پیش و دیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (ابوالفتوح رازی).
، پینکی زدن. چرت زدن. وسن. سنه، استراحت کردن. آرام کردن. (ناظم الاطباء). غنودن. غنویدن، بخواب رفتن یک عضوی بواسطۀ انسداد دوران خون. (ناظم الاطباء). خدر: و عوام هر اندامی را که زنده باشد و حس لمس او باطل شود، گویند خفته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- خفتن پای، خدر شدن. بخواب رفتن. (زمخشری).
، منجمد شدن. (ناظم الاطباء) :
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کآب خفته زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک.
نظامی.
، هنگفت شدن. غلیظ شدن. بستن. (ناظم الاطباء).
- خفتن شیر، کلچیدن و بستن آن. (یادداشت بخط مؤلف).
، کند شدن تیزی شمشیر. (ناظم الاطباء) ، خمیدن:
نخسبد روان چونکه بالا بخفت
تو تنها همان زآنکه همراه رفت.
فردوسی.
عمر وزید عصر دل خستند و دربستند کل
سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست.
سوزنی.
- فروخفتن، دولا شدن. دوتا شدن:
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروخفته چو پشت شمن.
کسائی.
، بوسیدن. (ناظم الاطباء) ، مردن. موت. (منتهی الارب) ، خاموش شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
کنون بایدت عذرتقصیر گفت
نه چون نفس ناطق ز گفتن بخفت.
سعدی (بوستان).
- فروخفتن آتش، خاموش شدن آن.
- فروخفتن چراغ، خاموش شدن آن: و چراغهای جاهلان خفته بود... گفتند از روغن چراغ شما بما بدهید که چراغهای ما خفته است. (ترجمه دیاتسارون ص 282). و چراغی که خواهدخفتن نخسپاند. (ترجمه دیاتسارون ص 122).
، کم شدن. فرونشستن. فروکش کردن. ورم بخفت، ورم کم شد. آماس کم شد
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کابوس. خفتک. (ناظم الاطباء). و آن سنگینیی است که در خواب بر مردم افتد. عبدالجنه. (برهان قاطع). نیدلان. جاثوم. ضاغوت. سکاجه. (ملخص اللغات حسن خطیب) دئثان. دیثانی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
این واژه را آنندراج به نادرست تازی دانسته کژاگند جوشن قسمی جامه کژ آگند که بهنگام جنگ میپوشیدند کژ آگند قز آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتیده
تصویر خفتیده
خفته خوابیده خسپیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
خواب کردن، خسبیدن، بخواب رفتن، بخواب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتیدن
تصویر خفتیدن
خوابیدن، بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتگی
تصویر خفتگی
خوابیدگی حالت خواب، سستی رخوت (اندام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتانیدن
تصویر خفتانیدن
خوابانیدن، غلتانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفته
تصویر خفته
خوابیده بخواب رفته خسپیده، جمع خفتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
((خُ تَ))
خوابیدن، خواب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفتو
تصویر خفتو
((خُ))
بختک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفتک
تصویر خفتک
((خُ تَ))
بختک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفته
تصویر خفته
((خُ تِ))
خوابیده، به خواب رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفته
تصویر خفته
بالقوه
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمیده، خسبیده، خوابیده، غنوده
متضاد: بیدار، غافل، بی خبر، ناآگاه، نهفته، به ظاهر آرام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خسبیدن، خواب رفتن، خوابیدن، آرمیدن، غنودن، هجوع
متضاد: بیداری، بیدار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند که درمیان مردگان خفته بود و کسی او را بیدار نمود، دلیل که درمیان مردمان به کاری مشهور شود. جابر مغربی
محمدبن سیرین گوید: خفتن درخواب مرده را و کسی که ترسیده بود، دلیل بر راحت و رستگاری است. اگر بیند کسی بر تختی خفته است، یا بر بستری، دلیل که بزرگی یابد، اما از راه دین و پرهیزکاری بی خبر است، زیرا که خفتن در راه دین غفلت بود. اگر بیند در جایگاهی دون بر بستری خفته است، دلیل بر حقارت و خواری او بود. ابراهیم کرمانی گوید: خواب ترسنده را ایمنی بود و مرده آمرزش و بیمار را شفا و زندانی رافرج از زندان. جابر مغربی گوید: اگر کسی بیند که درمیان مردگان خفته بود و کسی او را بیدار نمود، دلیل که درمیان مردمان به کاری مشهور شود.
خفتن درخواب مرده را و کسی که ترسیده بود، دلیل بر راحت و رستگاری است. اگر بیند کسی بر تختی خفته است، یا بر بستری، دلیل که بزرگی یابد، اما از راه دین و پرهیزکاری بی خبر است، زیرا که خفتن در راه دین غفلت بود. اگر بیند در جایگاهی دون بر بستری خفته است، دلیل بر حقارت و خواری او بود. محمد بن سیرین
واب ترسنده را ایمنی بود و مرده آمرزش و بیمار را شفا و زندانی رافرج از زندان.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گردنبند، سینه ریزی که از فلز قیمتی ساخته شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوبند، نوعی گردن بند زنان
فرهنگ گویش مازندرانی