جدول جو
جدول جو

معنی خفاض - جستجوی لغت در جدول جو

خفاض(تَ عَرْ رُ)
ختنه کردن زن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، ختان دختر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خافض
تصویر خافض
پست کننده، خوار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفاش
تصویر خفاش
جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
جمع واژۀ خفق و خفوق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خفق و خفوق در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَفْ فا)
آنکه پیش قدم وی پهن باشد. (منتهی الارب).
- رجل خفاق القدم، مردی که پیش قدم وی پهن باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
سبک. مقابل ثقال. (یادداشت بخط مؤلف). جمع واژۀ خفیف. سبکان: انفروا خفافاً و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل اﷲ ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون. (قرآن 41/9)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ابن ندبه یکی از شعرا و فرسان عرب است. (یادداشت بخط مؤلف). در منتهی الارب آمده: وی صحابی بوده و صاحب تاریخ گزیده می گوید: خفاف بن ندبه بمادر منسوب است. پدرش عمیر بن حارث شاعر است و تا زمان عمر خطاب در حیات بود. (تاریخ گزیده چ نوائی ص 225). رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 293 چ 1 و تاریخ الخلفاء ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
(خَفْ فا)
کفشگر. (ناظم الاطباء) ، موزه دوز. (دهار) (یادداشت بخط مؤلف) (ملخص اللغات حسن خطیب) ، کفش فروش. (ناظم الاطباء) ، موزه فروش. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ ف فا)
یکی از شعرای باستانی است و شعر او در لغت نامۀ اسدی به شاهد آمده است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
اندک پیرایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ما علیهما خضاض، ای شی ٔ من الحلی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، مرد گول، گردن بند گربه و حمیل آن، گردن بند آهوبره، طوق بندیان، مرکب و سیاهی که بدان نویسند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُفْ فا)
شب پره. وطواط. موش کور. مرغ عیسی. شب باره. شب باز. شب بازه، شب پرک. شب بوزه. شب یازه. شبینه. شیوز. شب کور. شیرمرغ. شیرزج. شیرزق. (یادداشت بخط مؤلف). شباره. بیواز. چرهواز. پازیره. خربواز. خربوز. خرپور. خربیواز. شبان. شبانور. شپرک. شپره. شپوز. شپوژ. شهله. یارسه. شبده. پرسه. پرسقی. یراسه. (از ناظم الاطباء). ج، خفافیش. در صبح الاعشی این حیوان چنین تعریف شده است: او پرنده ای است غریب الشکل و عجیب الوصف بدون پر و صاحب دو بال و بالهای او بدو دست او چسبیده است. بعضی می گویند که بالهایش بدو پهلوی او چسبیده است. او را خفاش بدان جهت نامند که در روز نمی بیند. در زبان عرب، این پرنده را وطواط نیز گویند، ولی عقیدۀ پاره ای بر آنست که خفاش پرنده صغیر و وطواط پرندۀ کبیر است. وطواط را خطاف نیز نام است. خفاش از خواص پرندگان چیزی ندارد. او را دندانها و خصیتین است و حائض می شودو چون آدمیان می خندد و مانند چهار پایان ادرار می کند و بچۀ خود را از پستان خود شیر می دهد. از آنجا که در روز نمی بیند همواره برای قوت خود در وقت غروب آفتاب از لانۀ خود بیرون می آید و در همین وقت است که پشه ها نیز برای خوردن خون حیوانات خارج می شوند و به خفاش برمی خورند و خفاش به آنها حمله می کند و قوت خود را درمی یابد. گفته شده است که این حیوان را مسیح خلق کرده است. (از این جهت بین فارسی زبانها مرغ عیسی نام دارد). خفاش سریعالحرکت و پرعمر است خفاش ماده بین سه تا هفت جوجه می گذارد و فرزند خود را در حین پرواز زیر بال خود می گیرد و باز گفته شده است که او در حال طیران، بچه خود را شیر می دهد. چون برگ دلب خفاش را اصابت کند او را بیهوش می کند. قتل این حیوان در اسلام نهی شده است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 84) :
بود خفاش و نتواند که بیند روی من نادان
ز من پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش.
ناصرخسرو.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
عشق خوبان و سینۀ اوباش
نور خورشید و دیدۀ خفاش.
ظهیرفاریابی.
هواداری مکن شب را چو خفاش.
نظامی.
نتوانم که ترا بینم از آنک
چشم خفاش ضیا نپذیرد.
عطار.
آنچنانکه لمعۀ دریاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست.
مولوی.
غایت لطف و کمال او بود
ورنه خفاشش کجا مانع شود.
مولوی.
بچشم کوته اغیار درنمی گنجد
مثال چشمۀ خورشید و دیدۀ خفاش.
سعدی (طیبات).
که تاب خور ندارد چشم خفاش.
شبستری.
چشم خفاش اگر پرتوخورشید ندید
جرم بر دیدۀ خفاش نه بر خورشید است.
ابن یمین.
از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش
وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا.
؟
لغت نامه دهخدا
(تَ عَرْ رُ)
ناگاه مردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از تاج المصادر بیهقی) ، خشک گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفت الرزع و نحوه، خشک گردید آن گیاه
لغت نامه دهخدا
(خَوْ وا)
غوطه خورنده، ملاقات کننده، آنچه در خاطر بازآید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَلْ لُ)
خوض، (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)، رجوع به خوض شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
راههای پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج). راههای پریشان و مختلف. (ناظم الاطباء). راههای پریشان و شکافهای آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُفْ فا)
جمع واژۀ رافض. (از اقرب الموارد). رجوع به رافض شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
شکسته و پریشان از هر چیزی، هیزم ریزه. (آنندراج) (منتهی الارب) : رفاض الحطب، هیزم ریزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَفْ فا)
شهرکیست (از سودان) بحد مغرب نزدیک و... مردمانی بسیارزرند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حفض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حفض شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
مرکب و سیاهی که بدان نویسند. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَرْ رُ)
خوش عیش گشتن. (از ناظم الاطباء). منه: خفض العیش خفاضه
لغت نامه دهخدا
(فِ)
از نامهای باری تعالی است. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خداوند به این نام از این جهت مسمی شده است که پست دارنده و خوارکننده جباران و فراعنه میباشد، خوش و خرم. منه: عیش خافض. (منتهی الارب) ، صاحب وقار و سنگینی. منه: هو خافض الطیر، یعنی صاحب وقار است. (منتهی الارب) ، کسره دهنده. (غیاث اللغات). جاره، منصوب بنزع خافض: در اصطلاح نحویان منصوب بنزع خافض آن منصوبی است که علت نصب آن برداشتن حرف جر است از سر آن. شارح انموذج می گوید: ان حرف الجر قد تحذف و ینصب مدخولها و یقال انه منصوب علی نزع الخافض او علی المفعولیه کقوله تعالی ’و اختار موسی قومه’ ای ’من قومه’. (جامعالمقدمات شرح انموذج ص 287 چ طاهر خوشنویس)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
زن را ختنه کردن: اخفضت الجاریه اخفاضاً، ختنه کرد خویشتن را آن جاریه.
لغت نامه دهخدا
(وِ)
پوستکی که زیرآسیا گسترند، جایی که آب در آن ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، ج ، وفضه، به معنی خریطۀ شبان که در آن زاد و اسباب خود دارد و تیردان چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وفضه شود
لغت نامه دهخدا
پنهانی، پوشیدگی، بطور مخفیانه، پوشیده شدن، نهفته گشتن، پوشیدگی نهانی نهفتگی مقابل ظهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفات
تصویر خفات
مرگ ناگاه ناگاه مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفاش
تصویر خفاش
شب پره، شب پرک، شبکوره، شب پاره، و موش کور نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خف، موزه ها (تک خف) سبکینه ها هوشیار خرده سنج کفشگر کفش فروش کفش دوز موزه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافض
تصویر خافض
خوار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاض
تصویر رفاض
شکسته، پریشان، هیزم ریزه راه های پریشان راه های گوناگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخفاض
تصویر اخفاض
تن آسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافض
تصویر خافض
((فِ))
پست کننده، خوار کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفاء
تصویر خفاء
((خَ))
پوشیدگی، نهانی
فرهنگ فارسی معین
((خُ فّ))
پستانداری است شبیه موش که دست و پای وی با پرده نازکی به هم متصل و به شکل بال است که با آن پرواز می کند. چشم هایش ضعیف است و به همین دلیل روزها را در تاریکی به سر می برد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفاف
تصویر خفاف
((خَ فّ))
کفش فروش، کفش دوز
فرهنگ فارسی معین