زمینی که جهت بنا کردن عمارت گرداگرد آن خط کشیده باشند و حدود پیدا کرده تا دیگری در آن دخالت نکند. (ناظم الاطباء). جای فراگرفته. (زمخشری). جای گرد درگرفته. زمینی که گرد آن خط کشیده اند علامت تملک یا بنا را. زمین حدکرده شده جهت بنا. آنجا که خط کشند تا کسی دیگر فرودنیاید یا بنا نکند. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خطط، قطعه ای، منطقه. ناحیه. (ناظم الاطباء) : برده مهندس بقا زآن سوی خطۀ فلک خندق حصن ملک را حد سرای شاه را. خاقانی. اندرین خطه که دل خطبه بنام غم کند سکۀ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان. خاقانی. حالی از آن خطه قلم برگرفت رسم بد و راه ستم برگرفت. نظامی. لیک درین خطۀ شمشیربند بر تو کنم خطبه ببانگ بلند. نظامی. گفتا چه شود اگر در این خطه چند روزی برآسایی. (گلستان سعدی) ، حوزه. قلمرو: سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عز اسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را بجمال عدل و رأفت... آراسته گردانیده است. (کلیله و دمنه). دیگر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنه). و در نوبت او کرمان و گرگان... در خطۀ ملک سامانیان افزود. (کلیله و دمنه). الحمدﷲ که این مدبر شوم... بخطۀ ممات نقل کرد. (سندبادنامه ص 327). خط فلک خطۀ میدان تست گوی زمین در خم چوگان تست. نظامی. یافته در خطۀ صاحبدلی سکۀ نامش رقم عادلی. نظامی. ، زمینی که در آن فرودآیند و پیش از آن کسی فرودنیامده باشد. (منتهی الارب). ج، خطط، شهر کلان. (ناظم الاطباء). کشور: بدو بخشید مال خطه بست خراج خطۀ مکران و قزدار. فرخی. از او اصیل تر از اهل خطۀ نخشب. سوزنی. خطبۀ آن خطۀ بنام شمس المعالی قابوس مطرز گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). اهل خطۀ مولتان را برأی و هوای خویش دعوت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). ایزد تعالی خطۀ عراق بلکه جملۀ آفاق بیمن رای و رویت و فر اقبال و دولت... (ترجمه تاریخ یمینی). خطۀ شروان که نامدار بمن شد گر بخرابی رسد بقای صفاهان. خاقانی. من کآمدم ز خطۀ تبریز سوی ری از خوشۀ سپهر خورم نان گندمین. خاقانی. پیل باید تا چو خسبد اوستان خواب بیند خطۀ هندوستان. مولوی. که بهاران خطۀ ده خوش بود کشت زار و لالۀ دلکش بود. مولوی. ایزد تعالی و تقدس خطۀ پاک شیراز را بهیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان و سلامت نگهداراد. (گلستان سعدی). - خطۀ اول،عرش مجید و فلک اعظم. (از ناظم الاطباء). - خطۀ کل، عرش مجید و فلک اعظم. (از ناظم الاطباء)
زمینی که جهت بنا کردن عمارت گرداگرد آن خط کشیده باشند و حدود پیدا کرده تا دیگری در آن دخالت نکند. (ناظم الاطباء). جای فراگرفته. (زمخشری). جای گرد درگرفته. زمینی که گرد آن خط کشیده اند علامت تملک یا بنا را. زمین حدکرده شده جهت بنا. آنجا که خط کشند تا کسی دیگر فرودنیاید یا بنا نکند. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خِطَط، قطعه ای، منطقه. ناحیه. (ناظم الاطباء) : برده مهندس بقا زآن سوی خطۀ فلک خندق حصن ملک را حد سرای شاه را. خاقانی. اندرین خطه که دل خطبه بنام غم کند سکۀ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان. خاقانی. حالی از آن خطه قلم برگرفت رسم بد و راه ستم برگرفت. نظامی. لیک درین خطۀ شمشیربند بر تو کنم خطبه ببانگ بلند. نظامی. گفتا چه شود اگر در این خطه چند روزی برآسایی. (گلستان سعدی) ، حوزه. قلمرو: سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عز اسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را بجمال عدل و رأفت... آراسته گردانیده است. (کلیله و دمنه). دیگر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنه). و در نوبت او کرمان و گرگان... در خطۀ ملک سامانیان افزود. (کلیله و دمنه). الحمدﷲ که این مدبر شوم... بخطۀ ممات نقل کرد. (سندبادنامه ص 327). خط فلک خطۀ میدان تست گوی زمین در خم چوگان تست. نظامی. یافته در خطۀ صاحبدلی سکۀ نامش رقم عادلی. نظامی. ، زمینی که در آن فرودآیند و پیش از آن کسی فرودنیامده باشد. (منتهی الارب). ج، خِطَط، شهر کلان. (ناظم الاطباء). کشور: بدو بخشید مال خطه بست خراج خطۀ مکران و قزدار. فرخی. از او اصیل تر از اهل خطۀ نخشب. سوزنی. خطبۀ آن خطۀ بنام شمس المعالی قابوس مطرز گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). اهل خطۀ مولتان را برأی و هوای خویش دعوت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). ایزد تعالی خطۀ عراق بلکه جملۀ آفاق بیمن رای و رویت و فر اقبال و دولت... (ترجمه تاریخ یمینی). خطۀ شروان که نامدار بمن شد گر بخرابی رسد بقای صفاهان. خاقانی. من کآمدم ز خطۀ تبریز سوی ری از خوشۀ سپهر خورم نان گندمین. خاقانی. پیل باید تا چو خسبد اوستان خواب بیند خطۀ هندوستان. مولوی. که بهاران خطۀ ده خوش بود کشت زار و لالۀ دلکش بود. مولوی. ایزد تعالی و تقدس خطۀ پاک شیراز را بهیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان و سلامت نگهداراد. (گلستان سعدی). - خطۀ اول،عرش مجید و فلک اعظم. (از ناظم الاطباء). - خطۀ کل، عرش مجید و فلک اعظم. (از ناظم الاطباء)
کار بزرگ، حال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، جهل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، بازیچه ای است مر اعرابیان را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، اسم است از خط مانند نقطه که اسم است از نقط، حاجت. (یادداشت بخط مؤلف) ، اقدام بر اموار. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
کار بزرگ، حال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، جهل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، بازیچه ای است مر اعرابیان را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، اسم است از خط مانند نقطه که اسم است از نقط، حاجت. (یادداشت بخط مؤلف) ، اقدام بر اموار. (منتهی الارب) (از تاج العروس)