جدول جو
جدول جو

معنی خطبه - جستجوی لغت در جدول جو

خطبه
خواستگاری و ازدواج
تصویری از خطبه
تصویر خطبه
فرهنگ فارسی عمید
خطبه
وعظ و سخنرانی امام جمعه قبل از آغاز نماز، مقدمه یا دیباچۀ کتاب
تصویری از خطبه
تصویر خطبه
فرهنگ فارسی عمید
خطبه
(خِ بَ)
خواستگاری زن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : خلیفۀ عباسه را بجعفر داد، خطبه خواند. (تاریخ بخارای نرشخی).
این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا بخطبۀ این زن درآورم.
خاقانی.
طغانجق والی سرخس را با او فرستاده و در خطبۀ کریمه از کرایم او رغبت نموده و بیش از حد وعد و حصر اموال. (ترجمه تاریخ یمینی). رغبت فحول... در خطبۀ ازواج ارواح آن مخاذیل صادق شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
این دو نوا نز پی رامشگری است
خطبه ای از بهر زناشوهری است.
نظامی.
خطبۀ تزویج پراگنده کن
دختر خود نامزد بنده کن.
نظامی.
- خطبه کردن، به ازدواج درآوردن. بتزویج درآوردن:
خاطب او را بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
خطبه
(خُ بَ)
کلام که در ستایش خدا و نعت نبی و موعظۀ خلق باشد. (از ناظم الاطباء). کلام خطیب که در ستایش خدا و موعظت باشد. (از آنندراج). در کشاف و اصطلاحات فنون خطبه چنین تعریف شده است: خطبه، عبارتست از گفتاری که مشتمل بسم اﷲ الرحمن الرحیم و سپاس ایزد متعال بدانچه او را سزاوار است و درود بر پیمبر آخرالزمان صلی اﷲ علیه و آله و سلم و در آغاز گفتار واقع شده باشد، سپس باید دانست که خطبۀ کتاب غیر از خطبه ای است که بر فراز منابر خوانند، زیرا خطبۀ منابر علاوه بر آنچه که ذکر رفت باید مشتمل بر توصیۀ بپرهیزگاری و وعظ و تذکر و امثال آن باشد بخلاف خطبۀ دفاتر. ج، خطب: خطبه چنان دانم که مردم رابدل مردم خوانند و دل از نشنودن قوی و ضعیف گردد. (تاریخ بیهقی) ، دیباچۀ کتاب. (ناظم الاطباء). در کشاف اصطلاحات فنون آمده: بدان که در خطبۀ کتاب اگر مؤلف یا مصنف در آغاز شروع بتصنیف یا تألیف از نوشتن خطبه در دیباچه کتاب صرفنظر کند و پس ازختم تألیف خطبه را بیاورد خطبۀ الحاقیه و اگر از آغاز شروع بتألیف به انشاء خطبه پرداخت، آنرا خطبۀابتدائیه گویند: چون از خطبۀ این فصول فارغ شدم بسوی راندن تاریخ بازرفتم. (تاریخ بیهقی).
- خطبه نبشتن، دیباچه نوشتن: چون... شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه بنویسم... اکنون آن شرط نگاه دارم. (تاریخ بیهقی). سخت خطبه خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم. (تاریخ بیهقی) ، شغل و منصب خطیب: و بوسعید شروطی را از خطبه عزل کرد و بوالحسین الماصلی را خطیب کرد. (تاریخ سیستان) ، دعا و ثنائی که در روزهای جمعه و ایام مهم بر سر منابر در مساجد و اماکن مقدسه خوانده میشده و در آن علاوه بر حمد خدا و مدح پیغمبر واولیای دین خلیفه یا سلطان روز مدح می گردید و این یکی از سنن بزرگ حکومت بود:
فرو افژنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبۀ تو آراید.
دقیقی.
بنام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری.
روز آدینه بر منابر نام خلیفه یاسلطان یا امیری را خطیب بعظمت و سمتی که داشته می خوانده است و بروز چهارشنبه خطبه کرد خویشتن را به امارت. یکی او را گفت: ایهاالامیر رسم و عادت خطبۀ روز آدینه باشد. گفت: باشد که مزارمان نباشد تا روز آدینه، همچنانکه نبود. (تاریخ سیستان). ورود الرسول و اظهار موت الخلیفه القادر باﷲ و اقامۀ رسم الخطبه للامام القائم بامراﷲ. (تاریخ بیهقی). رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود. (تاریخ بیهقی). کسان خواجه را همه بگرفتند و مصادره کردند، اما هنوز خطبه بر حال خویشتن است. (تاریخ بیهقی). چون خطیب بجای ذکر خلیفه رسید بوی اندر آویختند و خطبه بریده شد. (مجمل التواریخ والقصص).
در خطبۀ کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است.
خاقانی.
خطبۀ این دار ملک وقف بر القاب تست
سکۀ این دار ضرب باز بنام تو باد.
خاقانی.
سکه و خطبه بنام همیون سلطان در شهور 389 مطرز گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
وآنگه که نفس به آخر آید
هم خطبۀ نام تو سر آید.
نظامی.
- خطبه خواندن،در بالای منبری پس از حمد خدا و نعت پیغمبر و آل او، مدح خلیفه یا سلطان روز را خواندن: چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد. (تاریخ بیهقی).
دل، سکۀ عشق می نگرداند
جان، خطبۀ عافیت نمی خواند.
خاقانی.
خطبۀ مدحش چو خواند آفتاب
مشتری حرز امان می خواندش.
؟
- خطبه دادن، خطبه خواندن:
فلک بنام تو تا خطبه داد در عالم
زمانه جز تو کسی را بپادشاه نخواند.
خواجه جمال الدین سلیمان (از آنندراج).
- خطبه کردن، بر سر منبر در اماکن مقدسه پس از حمد و ثنای خدا و مدح پیغمبر ذکر سلطان یا خلیفه وقت با بزرگی کردن: ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیرالمؤمنین را خطبه کنیم. (تاریخ بیهقی). و رسولی نامزد شود از درگاه عالی و منشور ولایت اگر رای عالی ارزانی دارد و خلعتی با وی باشد که بنده بنام خداوند خطبه کرده است تا قویدل شود و این ولایت که بنده خداوند خطبه کرده است، بتمامی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت: خلیفه را چه باید فرستاد. احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه راو پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند. (تاریخ بیهقی).
بنگر که خلق را بکه داد و چگونه گفت
روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر.
ناصرخسرو.
تبارک خطبه او کرد و سبحان نوبت آورد
لعمرک تاج او شد قاب قوسین جای او آمد.
خاقانی.
اندرین خطه که دل خطبه بنام غم کند
سکۀ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان.
خاقانی.
خطبه بنام رفعت قدرش همی کند
در اوج برج جوزا بر منبر آفتاب.
خاقانی.
خلف احمد بست خالی یافت لشکر بدانجایگاه فرستاد و، دربست سکه و خطبه بنام خویش بکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). در آن نواحی خطبه بنام شمس المعالی بکرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
لیک درین خطۀ شمشیربند
بر تو کنم خطبه ببانگ بلند.
نظامی.
خطبۀ جانم چو بنام تو رفت
سکۀ تن نیز بنامت کنم.
عطار.
، خطبۀ آدم، نام یکی از خطبه های نهج البلاغه. (آنندراج) :
گر مخاطب را نمی بینی سخن رس وامشو
خطبۀ آدم بود نظم دل آرای سخن.
اثر (از آنندراج).
، خطبهالبیان،خطبه ای است منسوب به حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام. (یادداشت بخط مؤلف) ، خطبهالوداع، خطبه ای است که حضرت رسول صلی اﷲ علیه و اله در حجهالوداع خواند و در آن بقول شیعیان علی علیه السلام را خلیفت خود کرد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ’نهج البلاغه’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
خطبه
(تَ یَ)
مصدر دیگر خطابه. رجوع به خطابه در این لغت نامه شود، خطبه، زن خواستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خطبه
(تَ)
مصدر دیگر خطب و بمعنی خواستگاری کردن زن باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). زن خواستن. (تاج المصادر بیهقی). خطبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خطبه
خطابه، وعظ و سخنرانی، مقدمه یا دیباچه کتاب خواستگاری زن
تصویری از خطبه
تصویر خطبه
فرهنگ لغت هوشیار
خطبه
((خُ بِ))
سخنرانی، وعظ، جمع خطب
خطبه عقد: جملاتی به زبان عربی که هنگام عقد ازدواج و برای مشروعیت دادن به آن گفته می شود
تصویری از خطبه
تصویر خطبه
فرهنگ فارسی معین
خطبه
خطابه، سخنرانی، موعظه، وعظ، دیباچه، سرآغاز، مقدمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خطفه
تصویر خطفه
خیره کردن چشم به وسیلۀ برق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطبا
تصویر خطبا
خطیب ها، کسانی که خطبه می خواند، سخنران ها، جمع واژۀ خطیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطره
تصویر خطره
خطرت، هر اندیشه ای که بر ذهن وارد می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطوه
تصویر خطوه
فاصلۀ میان دو پا در راه رفتن، گام، قدم، در تصوف گام هایی که سالک در طریقت برمی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطابه
تصویر خطابه
وعظ و سخنرانی کردن، خطبه، وعظ
فرهنگ فارسی عمید
تباهی خم بزرگ و دراز سفالین یا چوبین که در آن غله کنند، گودال یا چهار دیواری که در آن غله ریزند، گنبد قبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیبه
تصویر خیبه
نومیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطبه
تصویر عطبه
گیرانه، پاره پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
فساد در دین، وسعت شکافتگی گوش عیب، شرمگاه، خواری عیب، شرمگاه، خواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطبه
تصویر قطبه
پستانک آسیا، تیرکمان آبی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبه
تصویر خوبه
گزسنگی، زمین بی گیاه خاک خشک
فرهنگ لغت هوشیار
خواستگاری کردن (دختر زن)، خواستگاری. سخنرانی سخنوری، وعظ موعظه نصیحت خلق، مقدمه کتاب، جمع خطب
فرهنگ لغت هوشیار
سخنرانی، کلامی که بصورت رسمی که در سر جمع بطول گویند، فریب بوسیله زبان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خطیب، سخنرانان نوشته خوانان فرمانخوانان اندرز گویان جمع خطیب سخنرانان خطبه گویان
فرهنگ لغت هوشیار
بدل گذشتن، چیزی که که بر دل گذرد از احکام طریقت، قلب (باعتبار تسمیه حال باسم محل)، ادعیه ای که خوانده شود، جمع خطرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطفه
تصویر خطفه
درخشیدن، خیره کردن ویژگی درخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطلبه
تصویر خطلبه
سخن در هم سخن آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
میان دو گاو، گام رهرو زبانزد سوفیگری، دو سخن نزدیک گام قدم، گامی که سالک در طریق میگذارد و باید مراقب باشد پیروی شیطان نکند، جمع خطوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطیبه
تصویر خطیبه
خواسته زن خواستگاری شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطیه
تصویر خطیه
گناه، خطایا، گناه آدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبطه
تصویر خبطه
گولی شور مغزی، سرما خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطبه
تصویر رطبه
اسپست تر (یونجه تر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطوه
تصویر خطوه
((خُ وِ))
گام، قدم، جمع خطوات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطره
تصویر خطره
((خَ رَ یا رِ))
به دل گذشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطبت
تصویر خطبت
((خُ بَ))
خواستگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطبا
تصویر خطبا
((خُ طَ))
جمع خطیب، سخنرانان
فرهنگ فارسی معین