جدول جو
جدول جو

معنی خضیب - جستجوی لغت در جدول جو

خضیب
رنگین، خضاب کرده شده، رنگ کرده شده
تصویری از خضیب
تصویر خضیب
فرهنگ فارسی عمید
خضیب
(خَ)
خضاب داده شده. رنگ کرده شده. رنگین. (یادداشت بخط مؤلف) :
لاله میان دشت بخندد همی ز دور
چون پنجۀ عروس بحنّا شده خضیب.
رودکی.
خمار در سر و دستش بخون هشیاران
خضیب و نرگس مستش بجادویی مکحول.
سعدی.
- الکف الخضیب، نام ستاره ای است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امراءه خضیب، زنی که خود را رنگ کرده برای آرایش.
- بنان خضیب، انگشت رنگ کرده شده. انگشت رنگین.
- کف خضیب، کف دستی که برای زینت رنگین کرده اند:
می دیرینه گساریم بفرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
خضیب
(خَ)
انتساب خضاب کردن بریش را می رساند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
خضیب
حنا بسته، رنگین
تصویری از خضیب
تصویر خضیب
فرهنگ لغت هوشیار
خضیب
((خَ))
حنا بسته، خضاب کرده
تصویری از خضیب
تصویر خضیب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خصیب
تصویر خصیب
پر حاصل، پر آب و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخضیب
تصویر تخضیب
خضاب کردن، رنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایب
تصویر خایب
مایوس، ناامید
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از موادی که با آن موی سر و صورت یا پوست بدن را رنگ می کردند مانند حنا، خضاب کرده شده، رنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قضیب
تصویر قضیب
آلت تناسلی مرد، جمع قضبان، شاخۀ درخت، شاخۀ بریده شده که به عنوان چوب دستی مورد استفاده قرار بگیرد، شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطیب
تصویر خطیب
کسی که خطبه می خواند، سخنران
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَثْ ثُ)
رنگ کردن. مصدر دیگریست برای خضب. رجوع به خضب در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ طَرْ رُ)
مصدر دیگر خب وخبب است به معنی بوییدن. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شکاف زمین بدرازا. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
نام موضعی است بمصر بنابر قول نصر. ابن السکیت آنرا حلوان مصر آورده است و کثیر آن را در این ابیات نامبرده:
الیک ابن لیلی تمتطی العیس صحبتی
ترامی بنامن مبرکین المنافل
تخلل احواز الخبیب کانها
قطار قارب اعداد حلوان ناهل.
(از معجم البلدان یاقوت حموی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ناامید. مأیوس. بی بهره. نومید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس) (دهار). آنکه به مطلوب خود دست نیابد:
حاسدان گشته خایب و خاسر
دشمنان مانده خیره و حیران.
مسعودسعد سلمان
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فراخ سال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بسیارغله. (از منتهی الارب). پرحاصل و سرسبز. (یادداشت بخط مؤلف) : همتی عالی و نعمتی متوالی و کنفی رحیب و مرتعی خصیب. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ابوخصیب، گوشت. (منتهی الارب).
- بلد خصیب، شهر فراخ سال و بسیارغله. (منتهی الارب).
- رجل خصیب، مرد بسیار خیر و فراخ ناحیه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خضاب کردن. (تاج المصادر بیهقی). رنگ کردن چیزی را. (منتهی الارب). رنگ کردن چیزی را. و تشدید بخاطر مبالغت بود. (اقرب الموارد) (المنجد). رنگ کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خضیم
تصویر خضیم
خورده جویده، بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضیر
تصویر خضیر
سبز، تره سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخضیب
تصویر تخضیب
رنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
شاخه، شاخه بریده شوش، تلویز (گویش نایینی) شاخه نرم وتازه، چوبدستی، تازیانه، کمان چوبی، تیغ بران -8 نره، سختو خرزه خرنره شاخه درخت شاخه نرم و تازه: می زعفری خور ز دست بتی که گویی قضیبی است از خیزران. (منو چهری. د. 62)، چوبدستی: و خیز ران سیمین در دست ناظران تا چون فرزند پدیدار شود قضیب بر طشت زنند تا آواز بگوش حکیمان رسد و طالع فرزند شاه بدست آورند، تازیانه، کمان ساخته از شاخه درخت، آلت تناسل مرد نره (مطلقا)، آلت تناسل خر نره خر، جمع قضبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیب
تصویر خبیب
شکاف زمین شکاف دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خایب
تصویر خایب
نا امید، مایوس، بی بهره، نومید
فرهنگ لغت هوشیار
سخنران، نوشته خوان، اندرز گوی انجمنیک خواستگار مردی که زن می خواهد مرد خطبه خوان سخنران، واعظ، جمع خطباء (خطبا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصیب
تصویر خصیب
شهر بزرگ فراخشهر، گشاده دست نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاب
تصویر خضاب
حنا و گلگونه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطیب
تصویر خطیب
((خَ))
واعظ، سخنران، جمع خطباء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خضاب
تصویر خضاب
((خِ))
حنا، آن چه که موی سر و صورت یا پوست بدن را با آن رنگ کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصیب
تصویر خصیب
((خَ))
پرآب، فراوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضیب
تصویر قضیب
((قَ ض))
شاخه درخت، آلت مرد، جمع قضبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخضیب
تصویر تخضیب
((تَ))
رنگ کردن، خضاب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خایب
تصویر خایب
((یِ))
ناامید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطیب
تصویر خطیب
سخنران
فرهنگ واژه فارسی سره
سخنور، جنایتکاران
دیکشنری اردو به فارسی