جدول جو
جدول جو

معنی خضاف - جستجوی لغت در جدول جو

خضاف
(خَضْ ضا)
کسی که بسیار تیز می دهد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خضاف
(خَ فِ)
از دشنامهای کنیزانست. (منتهی الارب). یقال: یا خضاف، ای تیزدهنده، ای گوزو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خضاف
(تَ عَ لُ)
تیز دادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، خوردن طعام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خضاف
تیز دادن، خوردن
تصویری از خضاف
تصویر خضاف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضاف
تصویر مضاف
در دستور زبان اسمی که به اسم دیگر اضافه شود یا نسبت داده شود، اضافه شده، زیاد شده، نسبت داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
مقابل وفاق، ناسازگاری، مخالفت، عمل ناشایست، در علم حقوق جرم پایین تر از جنحه، سخن ناحق و دروغ، بزه کار، خلافکار، در علم زیست شناسی نوعی درخت بید
برخلاف: (حرف اضافه) برعکس، ضد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطاف
تصویر خطاف
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از موادی که با آن موی سر و صورت یا پوست بدن را رنگ می کردند مانند حنا، خضاب کرده شده، رنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَزْ زا)
سفالگر، سفال فروش. سفالینه فروش. (یادداشت بخط مؤلف). سبو و سفال سازنده. (آنندراج). نسبت است با کوزه گری و کوزه فروشی. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
صحرائی است میان حجاز و شام. (منتهی الارب). یاقوت می گوید: گویند نام مفازه ای است در بین حجاز و شام اما بنابر قول معتبر نام بریدی است در بین بالس و حلب که از امکنۀ معروف و دارای آثار آبادی و قراءمی باشد در امتداد پانزده میل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چیدن میوه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خرف. مخرف، اقامت کردن قومی در فصل خریف. خرف. مخرف، باریدن باران خریف و باران نخست در اول زمستان. (منتهی الارب). خرف. مخرف
لغت نامه دهخدا
(خِ)
هنگام میوه چیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خراف در این لغتنامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَجْ جا)
متکبر. (از متن اللغه). با کبر. با نخوت. بد دماغ
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خجیف. (از منتهی الارب). رجوع به ’خجیف’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَضْ ضا)
برنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: سیف خضام، ’شمشیر بران’. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خضاب
تصویر خضاب
حنا و گلگونه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاف
تصویر خصاف
دروغگو، دمپایی دوز پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خف، موزه ها (تک خف) سبکینه ها هوشیار خرده سنج کفشگر کفش فروش کفش دوز موزه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطاف
تصویر خطاف
دزد، شیطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضلاف
تصویر خضلاف
خشل از ازدوها (صمغ ها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاص
تصویر خضاص
اندک پیرایه، گول، یکسر، گردن بند جانور، زرفین (طوق) بندیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزاف
تصویر خزاف
کوزه گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراف
تصویر خراف
بر چینگاه هنگام میوه چینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضار
تصویر خضار
سبزی فروش شیرآبکی، تره نورس کبت خورک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاف
تصویر مضاف
باز خوانده بدیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواف
تصویر خواف
بانگ
فرهنگ لغت هوشیار
ناسازگاری، آستین، ناساز، بیهوده (باطل)، پا پاد آخشیج (ضد)، نیسان نیسانی، بید از درختان نا سازی نا سازگاری سرپیچی مقابل موافقت، ناهمتا مخالف عکس ضد مقابل موافق یا بر خلاف... بر عکس ضد، ناحق دورغ، یکی از شعب فن جدل که کیفیت ایراد حجتهای شرعی و دفع شبهات با ایراد براهین قطعی شناخته شود. عملی نا شایسته که مجازاتش حبس تکدیری از ده تا (ک) روز یا غرامت تا دویست ریال است. مخالفت کردن، موافقت نکردن، ناسازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشاف
تصویر خشاف
پارسی تازی گشته خوشاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاب
تصویر خضاب
((خِ))
حنا، آن چه که موی سر و صورت یا پوست بدن را با آن رنگ کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضاف
تصویر مضاف
((مُ))
اضافه شده، زیاد گشته، نسبت داده شده، اسمی است که مقصود اصلی گوینده است، الیه اسم یا ضمیری است که به اسم دیگر می پیوندد تا معنی آن را کامل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطاف
تصویر خطاف
((خَ طّ))
پرستو، چنگال درندگان، چنگک، جمع خطاطیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفاف
تصویر خفاف
((خَ فّ))
کفش فروش، کفش دوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
((خِ))
ناسازی، مخالفت، ضد، مخالف، ناحق، دروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصاف
تصویر خصاف
((خَ صّ))
پینه دوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
ناسازگار، نایکسان، وارونه
فرهنگ واژه فارسی سره