نام قریه ای است بزرگ در نواحی دجیل که سابقاً در گوشه ای از دجیل قرارداشته و فعلا وجود ندارد ولی در ساحل نهر ملک تل قریه ای موسوم به تل خصا معروف است. (از معجم البلدان)
نام قریه ای است بزرگ در نواحی دجیل که سابقاً در گوشه ای از دجیل قرارداشته و فعلا وجود ندارد ولی در ساحل نهر ملک تل قریه ای موسوم به تل خصا معروف است. (از معجم البلدان)
احمد بن عمر مهیرالشیبانی، مکنی به ابوبکر. او فقیه حنفی و معاصر مهتدی خلیفه بود و چون خلیفه کشته شد خانه خصاف نیز بغارت رفت چه او نزد مهتدی منزلتی تمام داشت و از جملۀ منهوبات کتاب او در مناسک بود و ابن الندیم چهارده کتاب دیگر در ابواب فقه برای او نام برده است. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به معجم المطبوعات و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 292 شود
احمد بن عمر مهیرالشیبانی، مکنی به ابوبکر. او فقیه حنفی و معاصر مهتدی خلیفه بود و چون خلیفه کشته شد خانه خصاف نیز بغارت رفت چه او نزد مهتدی منزلتی تمام داشت و از جملۀ منهوبات کتاب او در مناسک بود و ابن الندیم چهارده کتاب دیگر در ابواب فقه برای او نام برده است. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به معجم المطبوعات و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 292 شود
نام اسب اصیل سمیرین ربیعه باهلی است و منه المثل: اجرء من فارس خصاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) نام اسب اصیل جمل بن زید بن عوف بن بکر بن وائل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
نام اسب اصیل سمیرین ربیعه باهلی است و منه المثل: اجرء من فارس خصاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) نام اسب اصیل جمل بن زید بن عوف بن بکر بن وائل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
خویها. خصلت ها خواه نیک باشد یا بد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ خصلت. (یادداشت بخط مؤلف) : مأمور خداوند مصر و عصرم محمود بدو شد چنین خصالم. ناصرخسرو. و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلۀ عزائم میمون داشته است. (کلیله ودمنه). این امیر ماضی در جملۀ خصال بی قرین بود و یگانه روی زمین. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شیر بخود سپه شکن باش فرزند خصال خویشتن باش. نظامی. حسنت جمیع خصاله. سعدی. - بدخصال، بدعادت. بدخصلت: تو روی محمد چگونه بینی چون دشمن آنی ز بدخصالی. (ناصرخسرو). یکی گفت از این بندۀ بدخصال چه خواهی هنر یا ادب یا جمال. سعدی (بوستان). دزدان در کوه و کمر حیران از بدخصالی. (مجالس سعدی ص 23). - خصال بد، عادت بد. - خصال حمیده، خوی های نیک. (ناظم الاطباء). - خصال رذیله، خویهای زشت و بد. - خصال ستم، عادت ستم. خصلت ستم: قتل جوان نمیرسد مگر از خلل جود و خصال ستم. (ترجمه تاریخ یمینی). - خصال ستوده، خویهای نیک: آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بودبا چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی). - ستوده خصال، با خصلتهای نیکو: ملاحظۀ و اردات اعمال این پادشاه دین پناه ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر جزء4 از ج 3 ص 322). نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. - مشتری خصال، آنکه خوی مشتری دارد. خوش خصال. خوب خصلت: آن مشتری خصال گر از ما حکایتی پرسد جواب ده که بجانند مشتری. سعدی (طیبات)
خویها. خصلت ها خواه نیک باشد یا بد. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ خصلت. (یادداشت بخط مؤلف) : مأمور خداوند مصر و عصرم محمود بدو شد چنین خصالم. ناصرخسرو. و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلۀ عزائم میمون داشته است. (کلیله ودمنه). این امیر ماضی در جملۀ خصال بی قرین بود و یگانه روی زمین. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شیر بخود سپه شکن باش فرزند خصال خویشتن باش. نظامی. حسنت جمیع خصاله. سعدی. - بدخصال، بدعادت. بدخصلت: تو روی محمد چگونه بینی چون دشمن آنی ز بدخصالی. (ناصرخسرو). یکی گفت از این بندۀ بدخصال چه خواهی هنر یا ادب یا جمال. سعدی (بوستان). دزدان در کوه و کمر حیران از بدخصالی. (مجالس سعدی ص 23). - خصال بد، عادت بد. - خصال حمیده، خوی های نیک. (ناظم الاطباء). - خصال رذیله، خویهای زشت و بد. - خصال ستم، عادت ستم. خصلت ستم: قتل جوان نمیرسد مگر از خلل جود و خصال ستم. (ترجمه تاریخ یمینی). - خصال ستوده، خویهای نیک: آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بودبا چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی). - ستوده خصال، با خصلتهای نیکو: ملاحظۀ و اردات اعمال این پادشاه دین پناه ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر جزء4 از ج 3 ص 322). نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. - مشتری خصال، آنکه خوی مشتری دارد. خوش خصال. خوب خصلت: آن مشتری خصال گر از ما حکایتی پرسد جواب ده که بجانند مشتری. سعدی (طیبات)
مصدر دیگر برای مخاصمه است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). با کسی خصومت کردن. (زوزنی). با کسی داوری کردن. (تاج المصادر بیهقی). داوری، جدال. مجادله. (یادداشت بخط مؤلف) : او من ینشوء فی الحلیه و هو فی الخصام (قرآن 43 / 17). پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود بستد. (ترجمه تاریخ یمینی). - الدﱡالخصام، شدیدالعداوه: و یشهد اﷲ علی ما فی قلبه و هو الدالخصام. (قرآن 204/2)
مصدر دیگر برای مخاصمه است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). با کسی خصومت کردن. (زوزنی). با کسی داوری کردن. (تاج المصادر بیهقی). داوری، جدال. مجادله. (یادداشت بخط مؤلف) : او من ینشوء فی الحلیه و هو فی الخصام (قرآن 43 / 17). پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود بستد. (ترجمه تاریخ یمینی). - اَلَدﱡالخِصام، شدیدالعداوه: و یشهد اﷲ علی ما فی قلبه و هو الدالخصام. (قرآن 204/2)