جدول جو
جدول جو

معنی خصا - جستجوی لغت در جدول جو

خصا
(خِصْ صا)
نام قریه ای است بزرگ در نواحی دجیل که سابقاً در گوشه ای از دجیل قرارداشته و فعلا وجود ندارد ولی در ساحل نهر ملک تل قریه ای موسوم به تل خصا معروف است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خصا
(خُ)
نام جایگاهی است در دیار بنی الیربوع در بین افاق و افیق از نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خصا
خایه کشیدن خایه کشی بیخایه کردن اخته کردن خایه کشیدن
تصویری از خصا
تصویر خصا
فرهنگ لغت هوشیار
خصا
((خَ))
اخته کردن، خایه کشیدن
تصویری از خصا
تصویر خصا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخصا
تصویر شخصا
خودش، خود شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصال
تصویر خصال
خصلت ها، صفت ها، خصوصیت ها، ویژگی ها، خوها، عادت ها، جمع واژۀ خصلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصام
تصویر خصام
دشمنی، پیکار، نزاع، جدال
جمع واژۀ خصم، دشمنان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
خایه بکشیدن. (تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
شکوفۀ خرما، خرمابن، خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَصْ صا)
انتساب به حرفۀ خصاصی و صاحبان این پیشه پاره ای چیزها را از نی می سازند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خصاصه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خصاصه شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خص ّ. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خص ّ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام اسب مالک بن عمر است و منه المثل: اجرء من فارس خصاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَصْ صا)
احمد بن عمر مهیرالشیبانی، مکنی به ابوبکر. او فقیه حنفی و معاصر مهتدی خلیفه بود و چون خلیفه کشته شد خانه خصاف نیز بغارت رفت چه او نزد مهتدی منزلتی تمام داشت و از جملۀ منهوبات کتاب او در مناسک بود و ابن الندیم چهارده کتاب دیگر در ابواب فقه برای او نام برده است. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به معجم المطبوعات و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 292 شود
لغت نامه دهخدا
(خَصْ صا)
بسیار دروغگوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، نعل دوز. (منتهی الارب) (دهار). نعلین گر. (یادداشت بخط مؤلف). نعلین تراش. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ابن عبدالرحمن. وی ازراویان حدیث و از ثقات است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام اسب اصیل سمیرین ربیعه باهلی است و منه المثل: اجرء من فارس خصاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
نام اسب اصیل جمل بن زید بن عوف بن بکر بن وائل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خویها. خصلت ها خواه نیک باشد یا بد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ خصلت. (یادداشت بخط مؤلف) :
مأمور خداوند مصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم.
ناصرخسرو.
و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلۀ عزائم میمون داشته است. (کلیله ودمنه).
این امیر ماضی در جملۀ خصال بی قرین بود و یگانه روی زمین. (ترجمه تاریخ یمینی).
چون شیر بخود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش.
نظامی.
حسنت جمیع خصاله. سعدی.
- بدخصال، بدعادت. بدخصلت:
تو روی محمد چگونه بینی
چون دشمن آنی ز بدخصالی.
(ناصرخسرو).
یکی گفت از این بندۀ بدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
دزدان در کوه و کمر حیران از بدخصالی. (مجالس سعدی ص 23).
- خصال بد، عادت بد.
- خصال حمیده، خوی های نیک. (ناظم الاطباء).
- خصال رذیله، خویهای زشت و بد.
- خصال ستم، عادت ستم. خصلت ستم: قتل جوان نمیرسد مگر از خلل جود و خصال ستم. (ترجمه تاریخ یمینی).
- خصال ستوده، خویهای نیک: آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بودبا چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی).
- ستوده خصال، با خصلتهای نیکو: ملاحظۀ و اردات اعمال این پادشاه دین پناه ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر جزء4 از ج 3 ص 322).
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت.
- مشتری خصال، آنکه خوی مشتری دارد. خوش خصال. خوب خصلت:
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که بجانند مشتری.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
مصدر دیگر برای مخاصمه است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). با کسی خصومت کردن. (زوزنی). با کسی داوری کردن. (تاج المصادر بیهقی). داوری، جدال. مجادله. (یادداشت بخط مؤلف) : او من ینشوء فی الحلیه و هو فی الخصام (قرآن 43 / 17). پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود بستد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- الدﱡالخصام، شدیدالعداوه: و یشهد اﷲ علی ما فی قلبه و هو الدالخصام. (قرآن 204/2)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خصم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خصم شود
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِصْ صا)
خاصگان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال:انما یفعل هذا خصّان من الناس. ای: خواص منهم. (منتهی الارب). و کذلک خصّان من الناس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خصام
تصویر خصام
جمع خصم، دشمنان در هم آویختگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخصا
تصویر شخصا
عیناً، نفساً، بعینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخصا
تصویر اخصا
بیرون کشیدن خصیه و تخم آدمی خصی کردن اخته کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصان
تصویر خصان
بزرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصال
تصویر خصال
خویها، خصلتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاف
تصویر خصاف
دروغگو، دمپایی دوز پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاص
تصویر خصاص
درویشی نیازمندی، شکاف سوراخ، جامه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصار
تصویر خصار
آزار، زیر جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاب
تصویر خصاب
شکوفه، خرما بن پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاء
تصویر خصاء
اخته کردن، خایه کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاف
تصویر خصاف
((خَ صّ))
پینه دوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصام
تصویر خصام
((خِ))
جمع خصم، دشمنان، جنگجویان، ستیزه کاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصال
تصویر خصال
((خِ))
جمع خصلت، خوی ها، عادات
فرهنگ فارسی معین
خوی ها، عادتها، خصلت ها، سجایا
فرهنگ واژه مترادف متضاد