دهی است از دهستان کلانتران بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری رزاب و 7 هزارگزی جنوب باختر راه شوسۀ سنندج به مریوان. این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلانتران بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری رزاب و 7 هزارگزی جنوب باختر راه شوسۀ سنندج به مریوان. این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
از جو. (یادداشت مؤلف). جوین. حاصل از جو، و نانی را گویند که از جو بدست آمده باشد و بعضی گویند نانی که از آرد باقلا و نخود وگندم و جو درهم آمیخته و پخته باشند. (از برهان) (از آنندراج). نانی است از آرد جو و باقلی و از هر لونی دیگر کرده. (صحاح الفرس). اسم فارسی خبز شعیر است و نیز خبز متخذ از آرد جو و گندم و باقلا و نخود مجموعه را نیز نامند. (تحفه) (مخزن الادویه) : کشکین نانت نکند آرزو نان سمین خواهی گرد و کلان. رودکی (لغت فرس). بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترۀجویبار. فردوسی. ز پیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش. فردوسی. خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137). اگرم نان میده دست نداد نان کشکین بود به هر حالم. حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، از قروت. (یادداشت مؤلف) ، آشی که قاتق آن کشک باشد: آش کشکین، جامه پشمین، خشت بالین باش گو. (از آنندراج)
از جو. (یادداشت مؤلف). جوین. حاصل از جو، و نانی را گویند که از جو بدست آمده باشد و بعضی گویند نانی که از آرد باقلا و نخود وگندم و جو درهم آمیخته و پخته باشند. (از برهان) (از آنندراج). نانی است از آرد جو و باقلی و از هر لونی دیگر کرده. (صحاح الفرس). اسم فارسی خبز شعیر است و نیز خبز متخذ از آرد جو و گندم و باقلا و نخود مجموعه را نیز نامند. (تحفه) (مخزن الادویه) : کشکین نانت نکند آرزو نان سمین خواهی گرد و کلان. رودکی (لغت فرس). بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترۀجویبار. فردوسی. ز پیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش. فردوسی. خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137). اگرم نان میده دست نداد نان کشکین بود به هر حالم. حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، از قروت. (یادداشت مؤلف) ، آشی که قاتق آن کشک باشد: آش کشکین، جامه پشمین، خشت بالین باش گو. (از آنندراج)
خشک کننده. (یادداشت بخط مؤلف). - کاغذ آب خشکان، کاغذی است که خاصیت خشکاندن آب و جوهر و مرکب دارد، آب خشکان. مرکب خشکان. جوهرخشکان. - مرکب خشکان، جوهرخشکان. آب خشکان
خشک کننده. (یادداشت بخط مؤلف). - کاغذ آب خشکان، کاغذی است که خاصیت خشکاندن آب و جوهر و مرکب دارد، آب خشکان. مرکب خشکان. جوهرخشکان. - مرکب خشکان، جوهرخشکان. آب خشکان
منسوب به رشک یعنی صاحب رشک، و در سراج اللغات نوشته که این مرکب است از رشک و کلمه کین چون دو کاف به هم آمدند یکی را حذف کردند اغلب که کاف تازی حذف کرده باشند بخلاف چرکین که کاف دوم را که فارسی بود حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دارای رشک و حسد. رشکن. (از ناظم الاطباء). رشکناک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رشکن و رشکناک شود، رقیب. (ناظم الاطباء) ، باد سرخ. (ناظم الاطباء)
منسوب به رشک یعنی صاحب رشک، و در سراج اللغات نوشته که این مرکب است از رشک و کلمه کین چون دو کاف به هم آمدند یکی را حذف کردند اغلب که کاف تازی حذف کرده باشند بخلاف چرکین که کاف دوم را که فارسی بود حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دارای رشک و حسد. رشکن. (از ناظم الاطباء). رشکناک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رَشکن و رَشکناک شود، رقیب. (ناظم الاطباء) ، باد سرخ. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان رودبار معلم کلایۀ شهرستان قزوین. سکنه 132 تن. آب آن از رود خانه خارارود. محصولات عمده غلات و فندق و زغال اخته و لبنیات و عسل. صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان رودبار معلم کلایۀ شهرستان قزوین. سکنه 132 تن. آب آن از رود خانه خارارود. محصولات عمده غلات و فندق و زغال اخته و لبنیات و عسل. صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک: گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شه عادل و مختار. منوچهری. این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار. منوچهری. بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام. خاقانی. خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99). یرحمک اللّه زد آسمان که دم صبح عطسۀ مشکین زد از صبای صفاهان. خاقانی. به قدر آنکه باد از زلف مشکین گهی هندوستان سازد گهی چین. نظامی. از اثر خاک تو مشکین غبار پیکر آن بوم شده مشکبار. نظامی. بر و بازو چو بلّورین حصاری سر و گیسو چو مشکین نوبهاری. نظامی. چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ برفت در همه آفاق بوی مشکینم. سعدی. کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند. حافظ. خوش میکنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. - مرز مشکین سواد، سرزمینی که سواد آن چون مشک است. - ، در بیت زیر کنایه از هندوستان است: نبشت آن سخنها که بودش مراد ز پیروزی مرز مشکین سواد. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364). ، سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) : دانی که دل من که فکنده ست به تاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج. دقیقی. روا نبود به زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز. طاهر. بسر برفکند آتش و برفروخت همه موی مشکین به آتش بسوخت. فردوسی. چو از باختر تیره شد روی مهر بپوشید دیبای مشکین سپهر. فردوسی. فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند. فردوسی. کرده پنداری گرد تله ای هروله ای تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای. منوچهری. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی. نظام قاری (دیوان). دکمه هایی که نهادند به مشکین والا حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد. نظام قاری (دیوان)
هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک: گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شه عادل و مختار. منوچهری. این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار. منوچهری. بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام. خاقانی. خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99). یرحمک اللَّه زد آسمان که دم صبح عطسۀ مشکین زد از صبای صفاهان. خاقانی. به قدر آنکه باد از زلف مشکین گهی هندوستان سازد گهی چین. نظامی. از اثر خاک تو مشکین غبار پیکر آن بوم شده مشکبار. نظامی. بر و بازو چو بلّورین حصاری سر و گیسو چو مشکین نوبهاری. نظامی. چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ برفت در همه آفاق بوی مشکینم. سعدی. کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند. حافظ. خوش میکنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. - مرز مشکین سواد، سرزمینی که سواد آن چون مشک است. - ، در بیت زیر کنایه از هندوستان است: نبشت آن سخنها که بودش مراد ز پیروزی مرز مشکین سواد. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364). ، سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) : دانی که دل من که فکنده ست به تاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج. دقیقی. روا نبود به زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بُدی جلویز. طاهر. بسر برفکند آتش و برفروخت همه موی مشکین به آتش بسوخت. فردوسی. چو از باختر تیره شد روی مهر بپوشید دیبای مشکین سپهر. فردوسی. فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند. فردوسی. کرده پنداری گرد تله ای هروله ای تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای. منوچهری. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی. نظام قاری (دیوان). دکمه هایی که نهادند به مشکین والا حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد. نظام قاری (دیوان)
خاکی، خاک آلود: این لب خاکین ما را در سفالین باده ده، خاقانی، خونین دلی بصبر سر اندوده وز سرشگ خاکین رخی چو کاه گل اندود می بریم، خاقانی، و این نواحی در میان شکسته ها و نشیب افزارهای خاکین و سنگین ... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143)
خاکی، خاک آلود: این لب خاکین ما را در سفالین باده ده، خاقانی، خونین دلی بصبر سر اندوده وز سرشگ خاکین رخی چو کاه گل اندود می بریم، خاقانی، و این نواحی در میان شکسته ها و نشیب افزارهای خاکین و سنگین ... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143)
پژمردن، پژمرده شدن، خشک شدن، خوشیدن، بی طراوت شدن، بی آب شدن، خشکیده شدن، تفتیده شدن متضاد: سبز شدن، بی آب شدن، منجمد شدن، یخ زدن، مات بردن، مبهوت شدن، متحیرشدن، تعجب کردن
پژمردن، پژمرده شدن، خشک شدن، خوشیدن، بی طراوت شدن، بی آب شدن، خشکیده شدن، تفتیده شدن متضاد: سبز شدن، بی آب شدن، منجمد شدن، یخ زدن، مات بردن، مبهوت شدن، متحیرشدن، تعجب کردن