پیراستن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). تمرید، خشودن و برگ دور کردن از درخت. خضد، خشودن خار درخت را و بریدن. قلف، خشودن. (منتهی الارب) ، مجازاً تنریه کردن و تبرئه کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
پیراستن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). تمرید، خشودن و برگ دور کردن از درخت. خضد، خشودن خار درخت را و بریدن. قلف، خشودن. (منتهی الارب) ، مجازاً تنریه کردن و تبرئه کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
خراشیدن، مجروح کردن، برای مثال من همانم که مرا روی همی اشک شخود / من همانم که مرا دست همی جامه درید (فرخی - ۴۳۷)، به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم / نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم (کسائی - ۴۰) به ناخن کندن، ریش کردن، خراشیدن با ناخن یا دندان، برای مثال بکندند موی و شخودند روی / از ایران برآمد یکی هوی هوی (فردوسی - ۱/۳۱۶)
خراشیدن، مجروح کردن، برای مِثال من همانم که مرا روی همی اشک شخود / من همانم که مرا دست همی جامه درید (فرخی - ۴۳۷)، به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم / نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم (کسائی - ۴۰) به ناخن کندن، ریش کردن، خراشیدن با ناخن یا دندان، برای مِثال بکندند موی و شخودند روی / از ایران برآمد یکی هوی هوی (فردوسی - ۱/۳۱۶)
گشادن. باز کردن. واکردن. افتتاح: نبست ایچ در داور بی نیاز کز آن به دری نیز نگشود باز. فردوسی. چنین گفت رستم به ایرانیان که اکنون بباید گشودن میان. فردوسی. دری بر تو نخواهد زین گشودن نه معنی خواهدت زین رخ نمودن. ناصرخسرو. مبین در نقش گردون کآن خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ، به مجاز، روشن کردن. توضیح دادن. حل کردن. مسئله یا معما و جز آن: اگر نه او (ابوحنیفه) راه اجتهاد بنمودی در همه جهان که مسئله بگشودی و خوان مسلمانی او نهاد و مسائل او گشاید دیگران تصرف کردند. (راحه الصدور راوندی). مسایلی که او بگشود نتایج وصی بود. (راحه الصدور راوندی). حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را. حافظ. ، بمجاز، فرج حاصل آمدن. فتوح پیدا آمدن: از ایشان چیزی نمی گشود و راحتی نمی بود، من نیز سر در کنج عزلت کشیدم. (راحه الصدور). در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم. حافظ. ، از هم باز کردن و به مجاز دریدن. پاره کردن: امروزبامداد مرا ترسا بگشود باسلیق به نشکرده. کسایی. برای تمام معانی رجوع به گشادن و گشانیدن شود. - ابر برگشودن، پراکنده شدن. متلاشی شدن: نبینی ابر پیوسته برآید چو باران زو ببارد برگشاید. (ویس و رامین). - دست گشودن، در بیعت، آماده شدن برای پذیرفتن آن: این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشوده ام... عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). - دهن گشودن، دهن باز کردن: به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم. ظهیرالدین فاریابی. - راه برگشودن، راه باز کردن: چو گرسیوز آمد بنزدیک شاه بفرمود تا برگشودند راه. فردوسی. - گوش دل گشودن، از ته دل گوش دادن. کاملا\’ توجه و دقت کردن: نشنود گفتارهاشان جز کسی کز خرد بگشود گوش دل تمام. ناصرخسرو. - لب گشودن، کنایه از سخن راندن. حرف زدن: از تلخی سؤال کریمی که واقف است فرصت به لب گشودن سایل نمی دهد. صائب
گشادن. باز کردن. واکردن. افتتاح: نبست ایچ در داور بی نیاز کز آن به دری نیز نگشود باز. فردوسی. چنین گفت رستم به ایرانیان که اکنون بباید گشودن میان. فردوسی. دری بر تو نخواهد زین گشودن نه معنی خواهدت زین رخ نمودن. ناصرخسرو. مبین در نقش گردون کآن خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ، به مجاز، روشن کردن. توضیح دادن. حل کردن. مسئله یا معما و جز آن: اگر نه او (ابوحنیفه) راه اجتهاد بنمودی در همه جهان که مسئله بگشودی و خوان مسلمانی او نهاد و مسائل او گشاید دیگران تصرف کردند. (راحه الصدور راوندی). مسایلی که او بگشود نتایج وصی بود. (راحه الصدور راوندی). حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را. حافظ. ، بمجاز، فرج حاصل آمدن. فتوح پیدا آمدن: از ایشان چیزی نمی گشود و راحتی نمی بود، من نیز سر در کنج عزلت کشیدم. (راحه الصدور). در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم. حافظ. ، از هم باز کردن و به مجاز دریدن. پاره کردن: امروزبامداد مرا ترسا بگشود باسلیق به نشکرده. کسایی. برای تمام معانی رجوع به گشادن و گشانیدن شود. - ابر برگشودن، پراکنده شدن. متلاشی شدن: نبینی ابر پیوسته برآید چو باران زو ببارد برگشاید. (ویس و رامین). - دست گشودن، در بیعت، آماده شدن برای پذیرفتن آن: این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشوده ام... عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). - دهن گشودن، دهن باز کردن: به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم. ظهیرالدین فاریابی. - راه برگشودن، راه باز کردن: چو گرسیوز آمد بنزدیک شاه بفرمود تا برگشودند راه. فردوسی. - گوش دل گشودن، از ته دل گوش دادن. کاملا\’ توجه و دقت کردن: نشنود گفتارهاشان جز کسی کز خرد بگشود گوش دل تمام. ناصرخسرو. - لب گشودن، کنایه از سخن راندن. حرف زدن: از تلخی سؤال کریمی که واقف است فرصت به لب گشودن سایل نمی دهد. صائب
مجروح کردن به دندان. (برهان). به ناخن کندن. (لغت فرس اسدی) (سروری). شخولیدن. (سروری). ریش کردن به ناخن و در سراج به معنی خراشیدن. (غیاث اللغات). ریش نمودن به ناخن و خراشیدن پوست روی. (برهان). شخائیدن. شخالیدن. ریش کردن و خلیدن. کندن چنانکه با ناخن. خراشیدن چنانک با ناخن و دندان یا آلتی تیز. جا انداختن و اثر گذاردن چنانک جریان اشک به روی صورت و غیره: دلی کو به درد برادر شخود علاج پچشگان نداردش سود. فردوسی. به بالا بلند است و زیبا به روی شخودست روی و بریدست موی. فردوسی. بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های و هوی. فردوسی. به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. فرخی. من همانم که مرا روی همی اشک شخود من همانم که مرا دست همی جامه درید. فرخی. از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه آب دیده بشخوده ست مر او را رخسار. فرخی. به مشک آلوده فندق گل شخوده ز خون آلوده نرگس در نموده. (ویس و رامین). نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار از آنکه دست و سر و روی سوختی و شخود. ناصرخسرو. سواران خفته وآن اسب بر سرشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. می بکارآید هرچیز به جای خویش تری از آب و شخودن ز شخار آید. ناصرخسرو. رویها می شخودند و مویها می کندند. (تاریخ بخارا). گه به فندق همی شخود سمن گه به لؤلؤ همی گزید شکر. مسعودسعد. دیده را از سیل خون افکنده ام در ناخنه بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بشخودمی. خاقانی. نه جای شخودن بماند از دو رخ نه جای دریدن بماند از قبا. (از شرفنامۀ منیری). ، کاویدن. (صحاح الفرس). شکافتن. کندن. کاوش. (از لغت فرس اسدی) : بپرسید بسیار و بشخودخاک به ناخن سر چاه را کرد چاک. فردوسی
مجروح کردن به دندان. (برهان). به ناخن کندن. (لغت فرس اسدی) (سروری). شخولیدن. (سروری). ریش کردن به ناخن و در سراج به معنی خراشیدن. (غیاث اللغات). ریش نمودن به ناخن و خراشیدن پوست روی. (برهان). شخائیدن. شخالیدن. ریش کردن و خلیدن. کندن چنانکه با ناخن. خراشیدن چنانک با ناخن و دندان یا آلتی تیز. جا انداختن و اثر گذاردن چنانک جریان اشک به روی صورت و غیره: دلی کو به درد برادر شخود علاج پچشگان نداردش سود. فردوسی. به بالا بلند است و زیبا به روی شخودست روی و بریدست موی. فردوسی. بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های و هوی. فردوسی. به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. فرخی. من همانم که مرا روی همی اشک شخود من همانم که مرا دست همی جامه درید. فرخی. از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه آب دیده بشخوده ست مر او را رخسار. فرخی. به مشک آلوده فندق گل شخوده ز خون آلوده نرگس در نموده. (ویس و رامین). نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار از آنکه دست و سر و روی سوختی و شخود. ناصرخسرو. سواران خفته وآن اسب بر سرشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. می بکارآید هرچیز به جای خویش تری از آب و شخودن ز شخار آید. ناصرخسرو. رویها می شخودند و مویها می کندند. (تاریخ بخارا). گه به فندق همی شخود سمن گه به لؤلؤ همی گزید شکر. مسعودسعد. دیده را از سیل خون افکنده ام در ناخنه بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بشخودمی. خاقانی. نه جای شخودن بماند از دو رخ نه جای دریدن بماند از قبا. (از شرفنامۀ منیری). ، کاویدن. (صحاح الفرس). شکافتن. کندن. کاوش. (از لغت فرس اسدی) : بپرسید بسیار و بشخودخاک به ناخن سر چاه را کرد چاک. فردوسی
رحم و شفقت کردن. (برهان قاطع). شفقت آوردن. (شرفنامۀ منیری). رحم کردن. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). ترحم. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار). رحمه. رحم. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). حنان. رحم. مرحمه. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مهربانی کردن. احناء. (مجمل اللغه ازمؤلف). رحمت آوردن. ترحم کردن. رحمت کردن. رأفت کردن. حن ّ. اوییت. اویه. مأوات. (یادداشت مؤلف) : پس بهرام گفت من شما را راستگوی میدانم بدانچ گفتید از مذهب یزدگرد که با من چنان کرد از مذهب او آگاه شدم و برین رعیت ببخشودم. (تاریخ طبری). چو بیچاره گشتند و فریاد جستند برایشان ببخشود یزدان کرکر. دقیقی. ترا ایزد از دست او رسته کرد ببخشود و رای تو پیوسته کرد. فردوسی. کجا او ببخشود و دل نرم کرد سر کینۀ خود پرآزرم کرد. فردوسی. نگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودم بر آن کس کاین نگار از کف ّ او گم شد ببخشودم. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 417). بسی گشت در خاک زنهارخواه ببخشید خون و ببخشود شاه. (گرشاسب نامه). چو بر خزانه ببخشود و مالها بخشید نماند کس که بر آن کس ببایدش بخشود. مسعودسعد. از تو بخشودن است و بخشیدن وز من افتادن است و شخشیدن. سنایی. بوسه ای خواستم نبخشیدی لابه ها کردم و نبخشودی. انوری. مرغان و ماهی در وطن آسوده اند الاّ که من بر من جهانی مرد و زن بخشوده اند الا که تو. خاقانی. دشمنان چون بر غمم بخشوده اند بر سر دشمن روان خواهم فشاند. خاقانی. کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا کاین غم ار بر کوه بودی من برو بخشودمی. خاقانی. بر آن حمال کوه افکن ببخشود بسر زانو بزانو کوه پیمود. نظامی. از بس که نمود نوحه سازی بخشود دلم بر آن نیازی. نظامی. ببخشود بر حال مسکین مرد فروخورد خشم سخنهای سرد. سعدی (بوستان). خبیثی که بر کس ترحم نکرد ببخشود بر وی دل نیکمرد. سعدی (بوستان).
رحم و شفقت کردن. (برهان قاطع). شفقت آوردن. (شرفنامۀ منیری). رحم کردن. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). ترحم. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار). رحمه. رحم. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). حنان. رحم. مرحمه. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مهربانی کردن. احناء. (مجمل اللغه ازمؤلف). رحمت آوردن. ترحم کردن. رحمت کردن. رأفت کردن. حَن ّ. اَوییَت. اویه. مأوات. (یادداشت مؤلف) : پس بهرام گفت من شما را راستگوی میدانم بدانچ گفتید از مذهب یزدگرد که با من چنان کرد از مذهب او آگاه شدم و برین رعیت ببخشودم. (تاریخ طبری). چو بیچاره گشتند و فریاد جستند برایشان ببخشود یزدان کرکر. دقیقی. ترا ایزد از دست او رسته کرد ببخشود و رای تو پیوسته کرد. فردوسی. کجا او ببخشود و دل نرم کرد سر کینۀ خود پرآزرم کرد. فردوسی. نگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودم بر آن کس کاین نگار از کف ّ او گم شد ببخشودم. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 417). بسی گشت در خاک زنهارخواه ببخشید خون و ببخشود شاه. (گرشاسب نامه). چو بر خزانه ببخشود و مالها بخشید نماند کس که بر آن کس ببایدش بخشود. مسعودسعد. از تو بخشودن است و بخشیدن وز من افتادن است و شخشیدن. سنایی. بوسه ای خواستم نبخشیدی لابه ها کردم و نبخشودی. انوری. مرغان و ماهی در وطن آسوده اند الاّ که من بر من جهانی مرد و زن بخشوده اند الا که تو. خاقانی. دشمنان چون بر غمم بخشوده اند بر سر دشمن روان خواهم فشاند. خاقانی. کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا کاین غم ار بر کوه بودی من برو بخشودمی. خاقانی. بر آن حمال کوه افکن ببخشود بسر زانو بزانو کوه پیمود. نظامی. از بس که نمود نوحه سازی بخشود دلم بر آن نیازی. نظامی. ببخشود بر حال مسکین مرد فروخورد خشم سخنهای سرد. سعدی (بوستان). خبیثی که بر کس ترحم نکرد ببخشود بر وی دل نیکمرد. سعدی (بوستان).