جدول جو
جدول جو

معنی خشنو - جستجوی لغت در جدول جو

خشنو
خشنود، شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
فرهنگ فارسی عمید
خشنو
(خَ)
خشنو. رجوع به خشنود شود
لغت نامه دهخدا
خشنو
(خُ)
مخفف خشنود است که راضی و خوشحال باشد. (برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر) :
شدم من باندر زمن بگروید
ز من پاک بدرود و خشنو شوید.
اسدی.
قومی ز فراق او بهایاهای
جمعی بوصال او بهایاهو
آنان بگمان هجر او غمگین
وینان بخیال وصل او خشنو.
(از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
خشنو
راضی، شاد شادمان خوشحال
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
فرهنگ لغت هوشیار
خشنو
((خُ))
خشنود
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشنی
تصویر خشنی
خودفروش، روسپی، خودنما، خودستا، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، چسنگ، طاس، دغسر، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
فرهنگ فارسی عمید
نام تجاری نوعی سیگار که به نام شهر اشنو یا اشنویه (از شهرهای آذربایجان غربی) نامیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(خَ شِ)
درشتی. زبری. ناهمواری
لغت نامه دهخدا
(خُ)
زن فاحشه. زن فاجره. زانیه. روسپی. جنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع) :
دشمن آل علی دانی که کیست
آن پدر کشخان و مادر خشنی است.
بندار رازی (از فرهنگ جهانگیری).
اوباش آفرینش و خشنی طبیعتند.
خاقانی.
بروی زال و بسرخاب پنبه و ابره
بحیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ نَ)
مؤنث خشن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). ج، خشنات: و ینبت البنفسج فی المواضع الطلیله الخشنه. (ابن بیطار).
- ارض خشنه، زمین درشتناک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
محمد بن عبدالله بن جعفر خشنی فقیه اندلسی بسال 539 هجری قمری مردم مرسیه امارت آن ناحیت را به عهدۀ او واگذاردند. و به امیر ناصرالدین لله ملقب شد و بسال 540 نزدیک غرناطه در جنگی کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 7 ص 106 ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ شُ)
مصدر دیگر است در ’خشانه’ رجوع به ’خشانه’ شود.
- ذوخشنه، صعب. منه: هو ذو خشنه، ای صعب. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
روندۀ در زمین و درآینده در چیزی، شمشیر برنده، گرد برآینده بشب، مرد شتابنده. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، کسی که دخل کند در کارها. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از بستان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در 61 هزارگزی شمال باختری مشهد و یکهزار گزی جنوب راه قدیمی مشهد به قوچان، ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 51 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی و کرد زبانند، این ده از قنات مشروب میشود، محصولاتش غلات و چغندر و لوبیاست، اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند و راه مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قصبه ای است در جنوب لارستان و در شمال شرقی بندرعباس و از آنجا در حدود 150 هزارگز فاصله دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ده از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. آب از رودخانه. محصول آنجا خرما. شغل اهالی آن زراعت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نام شهری در آذربایجان است که امروز بنام اشنویه معروفست: و سلماس و اورمیه و اشنو را بدیشان داد. (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 160). و زمستان سنۀ ثمان و عشرین و ستمائه (628 هجری قمری) در ارمیه و اشنو مقام ساخت. (همان ص 184). رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 121 و مجمل التواریخ گلستانه ص 346، و اشنویه و اشنه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نُ)
نوعی سیگار در تداول امروز که بنام شهر اشنویا و اشنویه است، و آنرا انواعی است از قبیل: اشنوی کاغذی، اشنوی مقوایی، اشنوی ویژه. رجوع به اشنویه و اشنه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ / نُو/ اُ نَ / نُو)
مخفف اشنوا:
چون زبان از نیک و بد بربسته شد
هم ز اشنو هم ز گویا ایمنیم.
عطار.
و رجوع به اشنوا و شنوا و اشنودن و شنودن و شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
داغ سر، سر کچل، کچلی. (برهان قاطع) ، مردم کچل. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ عَبْ بی)
خشفان. (منتهی الارب) (تاج العروس) (لسان العرب). رجوع به ’خشفان’ شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
مخفف خوشنود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
چو ما خشندیم از تو فرزانه رای
تو جاوید خشنود باش از خدای.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر بجان خرمی دو اسبه در آی
ور بدل خشندی خر اندرکش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) :
داری گنگی کلندره که شب و روز
خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود.
منجیک.
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد.
فردوسی.
اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور پرگناه انجمن.
فردوسی.
که خشنود شد از تو بهرام گو
چو خشنود شد از تو خشنود شو.
فردوسی.
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار.
فردوسی.
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار.
فرخی.
مگر باری ز من خشنود گردد
بود در کار من سعی تو مشکور.
منوچهری.
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا کی توان زود.
(ویس و رامین).
نیست کسی جز من خشنود ازو
نیک نگه کن بیمین وشمال.
ناصرخسرو.
تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت
زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود.
ناصرخسرو.
عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه).
واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر
گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی.
خاقانی.
او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری.
خاقانی.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش.
نظامی.
دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی).
خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود.
سعدی (غزلیات).
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود.
سعدی.
پیام ما که رساند بخدمتش که رضا
رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود.
سعدی (بدایع).
، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) :
بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا
چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا.
بهرامی.
، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) :
توانگر شود هر که خشنود گشت
دل آزور خانه دود گشت.
فردوسی.
چو خشنود باشی تن آسان شوی
وگر آز ورزی هراسان شوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
محرّف اخشویرش، خشایارشا پادشاه هخامنشی است: و این کیرش پسر اخشنو بود. (مجمل التواریخ والقصص ص 214)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشند
تصویر خشند
راضی، شاد شادمان خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
کچل کل افرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنی
تصویر خشنی
زن فاجره، زن فاحشه
فرهنگ لغت هوشیار
شنوا شنونده. نوعی سیگار که بنام شهر اشنو (اشنویه) (آذربایجان) نامیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
راضی، خوشحال، مسرور، خرسند، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
((خَ شَ))
کچل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشنو
تصویر اشنو
((اُ))
نوعی سیگار که به نام شهر اشنو (اشنویه آذربایجان) نامیده شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
راضی، شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
قانع
فرهنگ واژه فارسی سره
بشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور
متضاد: غمگین، ناخرسند، ناخشنود
فرهنگ واژه مترادف متضاد