جدول جو
جدول جو

معنی خشف - جستجوی لغت در جدول جو

خشف
(خِ)
مگس سبز. (منتهی الارب). خشف (خ / خ ) ، آهوبچۀ نخست زاده یا نخست برفتارآمده. (منتهی الارب). خشف. خشف، آهوماده ای که از بچگان خود گریخته باشد. (منتهی الارب). خشف. خشف. رجوع به خشف. خشف. شود
لغت نامه دهخدا
خشف
(تَ)
جنبیدن انسان. (منتهی الارب). منه: خشف الانسان خشفاً، جنبید انسان و دریافت. (منتهی الارب) ، آواز برآمدن از برف که بروی وی راه روند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). منه: خشف الثلج خشفاً، آواز آمداز برف چون رفتند بر وی. (منتهی الارب). منه: خشف فلان خشفاً، آواز کرد فلان، شتافتن و تیز رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خشف فی السیر، شتافت و تیز رفت. (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، کوفتن و شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: خشف رأسه بالحجر، کوفت و شکست سر او رابسنگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، انداختن بچه. (منتهی الارب). منه: خشفت المراه بالولد، انداخت آن زن بچه را. (منتهی الارب)
از گری و خارش مانند پیران رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خشف
(خَ)
آواز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، جنبش، حس خفی، خواری، پشم به کار نیامدنی، مگس سبز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، آهوبچۀ نخست زاده و یا نخست برفتارآمده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آهوماده ای که از بچگان خود گریخته باشد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
خشف
(خَ شَ)
آواز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) :
چگونه بخایم در ایشان رطب
که در حقشان نیست الا خشف.
مسعودسعد.
، حس خفی. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، یخ نرم. (منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خشف
(خُ)
پشم به کار نیامدنی. خشف. (منتهی الارب). رجوع به خشف شود، مگس سبز، خشف. خشف. (منتهی الارب). رجوع به این دو کلمه شود، آهوبچۀ نخست زاده یا نخست برفتارآمده. (منتهی الارب). خشف. خشف، آهوماده ای که از بچگان خود گریخته باشد. (منتهی الارب). خشف. خشف. ج، خشفه، جمع واژۀ اخشف. رجوع به اخشف شود
لغت نامه دهخدا
خشف
(خُ شَ)
مگس سبز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خشف
لغت نامه دهخدا
خشف
(خُ شُ)
جمع واژۀ خشوف. (منتهی الارب). رجوع به خشوف شود
لغت نامه دهخدا
خشف
(خُشْ شَ)
جمع واژۀ خاشف. (منتهی الارب). رجوع به خاشف شود
لغت نامه دهخدا
خشف
(خِ)
ابن مالک طائی از راویان حدیث بود و از ابن مسعود حدیث کرد. (منتهی الارب). روات در علم حدیث به کسانی گفته می شود که در جمع آوری و نقل احادیث از دیگران فعالیت کرده اند. این افراد می توانند صحابه پیامبر، تابعین و حتی نسل های بعدی باشند. در تاریخ اسلام، روات نه تنها مسئول انتقال روایت ها بلکه در تفسیر و تحلیل دقیق این احادیث نیز نقش داشته اند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند.
لغت نامه دهخدا
خشف
آواز، جنبش، خواری
تصویری از خشف
تصویر خشف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ شَ)
آنکه از خارش مانند پیران رود بر زمین. و در قاموس آمده من عمه الجرب فیمشی مشیهالشیخ. ج، خشف، نام عام امراء سغد، نام عام امراء فرغانه. (آثارالباقیه). چون شار غرچه و شیر بامیان و شاه و ملک و جز آن. و رجوع به آل اخشید و اخشید محمد... شود
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ فَ)
جمع واژۀ خشف. خشف. خشف. رجوع به خشف. خشف. خشف. شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتن در زمین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، درآمدن در چیزی. منه: خشف الماء، سخت سرما شدن. منه: خشف البرد، غایب شدن. (از منتهی الارب). منه: خشف فلان، غایب شد فلان، رفتن و خرامیدن بشب و گرد برآمدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: خشف زید خشفاناً، رفت زید بشب و گرد برآمد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
منجمدشدنگاه آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مکان منجمد شدن آب و جای یخ بستن. (ناظم الاطباء). یخدان. (نشوء اللغه ص 25)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَشْ شِ)
رهبر دانا. (ناظم الاطباء). رهبری کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخشف شود، آنکه به زور می شکند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، گرفتار به خارش که مانند پیران بر زمین رود. (ناظم الاطباء). آنکه مبتلا به بیماری گریاتاول باشد از این روی در رفتن پاهای خود را گشاد نهد. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
ظبیه مخشف، ماده آهوی بچه دار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ)
جنبیدن. (منتهی الارب). خشف. رجوع به خشف شود، دریافتن. خشف، آواز آمدن از برف هنگام رفتن بروی آن. خشف، آواز کردن، خشف، شتافتن و تیز رفتن، خشف، کوفتن و شکستن سر کسی را بسنگ، خشف، انداختن زن بچه را. خشف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ فَ)
جنبش و حرکت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، آواز ملایم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
آهوبچۀ ماده ای که نخست زاده یا نخست برفتارآمده. (منتهی الارب) (از تاج العروس). خشفه. خشفه
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
آواز رفتار مار. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، زمینی بلند و نرم که سنگ در آن کمتر باشد. (منتهی الارب) ، جنبش و حرکت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (اقرب الموارد) ، آهوبچۀ ماده ای که نخست زاده یا نخست برفتارآمده. خشفه. خشفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ)
آهوبچۀ ماده ای که نخست زاده یا نخست برفتار آمده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خشفه. خشفه
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاف
تصویر خاف
ترسو، نام روستایی در خراسان خواف هم آوای خوان نوش ته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشن
تصویر خشن
درشت از هر چیز، زمخت، ناهموار، ناهنجار، درشت گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطف
تصویر خطف
ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجف
تصویر خجف
خفت و سبکی، تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدف
تصویر خدف
بناز زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشف
تصویر خاشف
رونده، در آینده، برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تباه خشک، خرمای خشک، پستان خشک، یاوه خرمای بد خرمای بسیار پست، سخن نا سودمند گفتار بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشف
تصویر رشف
مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخشف
تصویر مخشف
شبگرد، پر وهان برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشم
تصویر خشم
غضب، غیظ، قهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشن
تصویر خشن
تند خو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوف
تصویر خوف
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشن
تصویر خشن
نکره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشف
تصویر کشف
یافتن، یافته، پی برد، نویابی
فرهنگ واژه فارسی سره