جدول جو
جدول جو

معنی خشخاش - جستجوی لغت در جدول جو

خشخاش
گیاهی علفی، با ساقۀ باریک، گل های سفید و برگ های دراز، درشت و دندانه دار که بلندیش تا یک متر می رسد و از آن شیرۀ تریاک می گیرند، کوکنار، میوۀ گرزمانند گیاه خشخاش که پس از ریختن برگ های گل در سر شاخه پیدا می شود، دانه های روغنی، خوراکی و ریز گیاه خشخاش که روغن آن را می گیرند
تصویری از خشخاش
تصویر خشخاش
فرهنگ فارسی عمید
خشخاش(خَ)
ابن حباب بن حارث که بعضی او را خشخاش بن مالک بن حارث آورده اند از صحابیان بود. (از منتهی الارب). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا
خشخاش(خَ)
مردم با سلاح و زره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، کوکنار و آن چند قسم است بستانی و منثور و مقرن و زبدی. (منتهی الارب). کوکنار. (مهذب الاسماء).
خشخشاش از نظر پزشکی: دربرهان قاطع آمده است: خشخاش چند قسم باشد ابیض و اسود و زبدی و مقرن. خشخاش ابیض بوستانی است و آن سرد و تر باشد و بعضی گویند خشک است خوردن آن با عسل منی را زیاد کند و خشخاش اسود صحرائی است و آن را خشخاش مصری هم می گویند و آن سرد و خشک است، در سیم اگر بکوبند و با شراب بخورند اسهال را نافع باشد و خشخاش زبدی نوعی از خشخاش است و آنرا برگ و تخم و ثمر سفید می باشد و آن مسهل بلغم است و خشخاش مقرن خشخاش بحری است و آن پیوسته در کنارهای دریا روید و غلاف آن مانند شاخ گاو باشد و با شیر بر نقرس طلا کنند نافع است و مطلق آن را به عربی رمان السعال گویند:
حب خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
کجا دانه داند بخشخاش در
که چون می دهد کشت خشخاش بر.
امیرخسرو.
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ می زند خشخاش.
سعدی.
خشخاش سفید و سیاه می باشد سفید سعال را مفید است و عصاره اش را افیون خوانند و آن مخدر است و خواب آرد. (نزهه القلوب).
جهان در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی برد بر روی دریا
نگر تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی.
شبستری.
توضیح: گیاهی است گل دار از تیره پاپاوارسه. از اقسام مختلفۀ خشخاش یک رقم در ایران زراعت میشود. (پاپاورسومنی - فروم) ولی رنگ گل آنها مختلف و ارتفاع متوسط این گیاه یک ذرع است. تخم آن را در پائیز و گاهی نیز در بهارمی کارند در ایران زراعت آن با ترتیب صحیح علمی بعمل می آید. (یادداشت بخط مؤلف).
توضیح: از شیرۀ خشخاش تریاک می گیرند. رجوع به تریاک شود.
- شیرۀ خشخاش، تریاک. (از ناظم الاطباء).
، ریزه. ذره. مقدار بسیار کوچک:
دو نیزه چو خشخاش گشت از نهیب
یکی را نجنبید پا از رکیب.
فردوسی.
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
وین مثل بر جمله عالم فاش کرد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
خشخاش
پارسی است زینان تارخیرا از گیاهان گیاهی است از تیره کوکناریان دارای ساقه باریک و برگهای طویل و درشت و مضرس. گلهای آن سفید و ارتفاعش بیک متر بالغ میشود. میوه خشخاش بشکل حقه است (غوزه) و پس از ریختن برگها گل در سر شاخه آشکار گردد. وسط آن پر از دانه های ریز سفید است که آنرا میخورند و روغن آنرا استخراج کنند. چون پوست غوزه خشخاش را پس از رسیدن با تیغ مخصوص خراش دهند از آن شیره ای سفید بیرون آید که پس از خشک شدن برنگ قهوه یی در آید و همانست که بنام تریاک نامیده میشود. در شیرابه خشخاش الکالوئیدهای مختلف مانند مرفین نار کوئین و غیره موجود است، نوعی پارچه که در گرگان می بافتند
فرهنگ لغت هوشیار
خشخاش((خَ))
گیاهی است از تیره کوکناریان دارای ساقه باریک و برگ های طویل و درشت. میوه خشخاش به شکل حقه است که با تیغ زدن آن شیره ای سفید بیرون دهد که پس از خشک شدن به رنگ قهوه ای درآید و همان است که آن را تریاک گویند
فرهنگ فارسی معین
خشخاش
نارخیرا، کوکنار، نارخوک، نارکوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشاش
تصویر خشاش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
(خُ)
آنچه بکار نیاید از هر چیزی، شتر گشنی خواه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ وَتَ)
ریزه ریزه کردن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ریزریز کردن. بسیار خرد کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
برگرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس واپس خزد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
وین مثل برجمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهر است و مهر اوست کین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ مُ شَوْوَ)
نعمان بری. ارغامونی. مامیثای سرخ. اشیاف مامیثا. رجوع به ارغامونی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ مُ قَرْ رَ)
خشخاش مقرون. (یادداشت مؤلف). گیاهی است برگش سفید و باز و مثل اره و زغب دار و گلش زرد و ثمرش شبیه بشاخ گاو و منحنی و از این جهت مقرن گفته اند و در جوف او دانه هامثل حلبه کوچکی و منبتش بیشتر کنار دریا است و او غیر جلاهنگ است چه دانۀ او زرد است و این زرد نیست درسیم گرم و خشک خالی و مقطع اخلاط است به قی و اسهال و برگ و گل او جهت تنقیۀ جراحات و خشک ریشه آن و اکتحال گل او جهت قرحۀ چشم و طبیخ بیخ او جهت علل باردۀ جگر و عرق النساء و رقیق کردن اخلاط غلیظۀ لزجه نافع و یک مثقال از تخم او مسهل قوی اخلاط لزجه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ مَ)
قسمی از خشخاش بری است برگش شبیه به برگ ترتیزک و دراز و با خشونت و مایل بسفیدی و ساقش خشن و قبۀ او کوچک و شبیه بشقایق و در قوه از خشخاش بستانی قوی تر و خشخاش سیاه ضعیفتر و یک مثقال از او با ماءالعسل ملین طبع است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(خَ شی یَ)
حلوای خشخاش. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ سَ / سِ)
بستانی بود و بهترین تازه وفربه بود و طبیعت وی سرد و تر بود در دویم و گویند در سیم و عیسی گوید سرد و خشک است در دویم نافع بود جهت سرفه گرم و نزلۀ سینه و رطوبات معده و نفث دم وبادهای تیز که فرودآید از سر و با عسل منی زیاده گرداند و مقدار دو درم تا پنج درم مستعمل بود و حب وی شکم ببندد و آب وی شکم براند و وی منوم بود غذای اندکی دهد و مصلح وی عسل بود با قند و صاحب تقویم گوید:بسیار از وی مرض شش بود و مصلح آن مصطکی بود و اسحاق گوید پوست وی مضر بود و پوست وی از دانه منوم تر بود و چون پزند و آب آن بر سر ریزند و وی چون ضماد کنند بر پیشانی بیخوابی را نافع بود و بیخ وی به آب بجوشانند تا نیمه باز آید نافع بود جهت جگر معلول و کس که در شکم وی خلط غلیظی بود. (از اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
عمل خشخاش زن
لغت نامه دهخدا
(پَ اُ)
آنکه تیغ به خشخاش می زند برای گرفتن شیرۀ آن که تریاک است
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام سپه دار افراسیاب. (از ولف) :
یکی نام بودش خشاش دلیر
پیاده برفتی بر نره شیر.
فردوسی
نام یکی از پهلوانان ارجاسب در جنگ با گشتاسب. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام جایگاهی است. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ بَرْ ری)
خشخاش اسود است. بابلس. (از بحر الجواهر). رجوع به خشخاش اسود شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کاشت خشخاش. عمل خشخاش کشت کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ خِ)
نام کوهی است بزرگ به دهناء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُشْ)
دهی است از دهستانهای تابع آمل. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 114)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مأخوذ از خواجه تاش فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ظاهراً بمعنی گفتگوست:
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بی خرخاش و وصم.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ دَ)
تیغ به خشخاش زدن برای گرفتن شیرۀ آن که تریاک است
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ / شِ)
واحد خشخاش است که کوکنار بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب است به خشخاش بن حباب که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ زَ بَ)
گیاهی است بسیار سفید و سبک و ساقش به قدر ذرعی و برگش بسیار ریزه و دراز و بیخ او باریک و ثمرش متصل ببرگ او و سفید و مستعمل از او ثمرش در وسط تابستان می رسد بغایت گرم و تند و در طبع مثل جلاهنگ و از جمله سموم و مسهل قوی و جهت شقیقۀ دماغ و دفع بلغم و صرع مفید و قدر شربت از تخم او تا یک درهم است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). جاسوس. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ بُ)
خشخاش بستانی را به فارسی خشخاش سفید گویند گلش سفید می باشد و خشخاش سیاه را گل بنفش و سرخ و سیاه و کبود و این الوان را تخم سیاه می باشدگویند خشخاش بری را برگ کثیرالتشریف و مزغب می باشد بخلاف بستانی و تخم خشخاش سفید در آخر دوم سرد و اول تر و مخدر و منوم و منضج مواد رقیقه صفراوی و ده درهم او با شکر جهت خشونت سینه و سرفه حار یابس و نفث الدم و تب دق و حرقت مثانه و امراض حارۀ آن و مقوی جگر ضعیف و گرده و مسمن و با عسل مبهی و مداومت او قاطع باه و بوئیدن بودادۀ او رافع بیخوابی و مثل او مغز بادام مولد خون صالح و رافع هزال و چون خشخاش تازه را با پوست او کوبیده قرص بسازند جهت سرفه و درد سینه و حرقهالبول و اسهال کهنه و تشنگی شرباً و جهت تخفیف رطوبات و تحلیل اورام ضماداً نافع و قدر شربتش تا پنج درهم و از تخم او یازده درهم و از پوست او تا یک مثقال و نیم و از گل او تا یکدرهم و مضر مبرودین و مداومت او مضر ریه و مصلحش عسل و مصطکی و شکر صبح و شام بنوشند جهت اسهال دموی و صفراوی و التهاب امعاء مجرب و ضماد او جهت درد سر و با حلبه و گلاب که طبخ یافته باشند جهت ابتداء رمد و تسکین درد آن و منع ریختن مواد به اعضاء و مطبوخ برگ آن جهت بیخوابی و باآرد جو جهت اورام حاره و باد سرخ و لعوق آب مطبوخ او با عسل که رب خشخاش گویند جهت منع نزلات و سرفه و اسهال مزمن نافع است خصوصاً با اقاقیا و عصارۀ لحیهالتیس و طبیخ بیخ او جهت جگر علیل و خلط غلیظ معده مفید و عصارۀ پوست او که کوکنار گویند سرد و مایل برطوبت و در آثار قوی تر از تخم او و مداومت او مرخی اعضاء و مشوش حواس و قاطع باه و مفسد اشتها و هاضمه و مورث نسیان و مفسد خون و بالعرض است و گل خشخاش با آب گشنیز جهت غله ساعیه و قروح، ضماد او جهت سوزش چشم و قرحۀ قرنیه اکتحالاً مفید و روغن او که بدستور روغن گل گیرند مخدر و مسکن دردهای حاره و اورام و آشامیدن او جهت نزله و سرفه حاره و قطور از جهت درد گوش وورم حاره آن مفید و روغن تخم خشخاش در افعال از او ضعیفتر و منوم و مسدد است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ وِ تَ)
کاشتن خشخاش. کشت خشخاش کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشخاش الابیض
تصویر خشخاش الابیض
خشخاش سپید خشخاش بستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشخاش الاسود
تصویر خشخاش الاسود
خشخاش سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشخاش کردن
تصویر خشخاش کردن
ریزه ریزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشخاشیات
تصویر خشخاشیات
خشخاشیان زینانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرخاش
تصویر خرخاش
((خَ))
نگرانی، اضطراب، غوغا، جنجال، خرخشه
فرهنگ فارسی معین