جدول جو
جدول جو

معنی خسک - جستجوی لغت در جدول جو

خسک
خارخسک، گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد، خنجک، حسک، سه کوهک، شکوهنج، سکوهنچ، سیالخ، جسمی
خس و خاشاک، خار فلزی سه گوشه ای که هنگام جنگ بر سر راه دشمن می ریختند، برای مثال خسک بر گذرگاه کین ریختند / نقیبان خروشیدن انگیختند (نظامی5 - ۸۳۴)، عدو را به جای خسک در بریز / که احسان کند کند دندان تیز (سعدی۱ - ۷۳)
تصویری از خسک
تصویر خسک
فرهنگ فارسی عمید
خسک
(خِ)
گل کافشه، گل کاجیره: گیاه معروف گزنده خارداری است که در زمین غیر مزروع می روید. لفظ دیگری بهمین معنی در ایوب استعمال شده محتمل است که همین جنس لگن بزرگتر و یا اینکه خردتر برای مقصود است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
خسک
(خُ)
نام پدر عبدالملک محدث است. (از منتهی الارب). محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
خسک
(خُ)
وقت و هنگام، تأخیر و درنگ. (ناظم الاطباء). تأمل
لغت نامه دهخدا
خسک
(خَ سَ)
مصغر خس یعنی خار کوچک. (از ناظم الاطباء) :
از بیخ بکند او و مراخوار بینداخت
مانندۀ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور بلخی.
جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی
خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 373).
اما دیگر مفسران را که یاد کرده است اگر شیعی نبوده اند... باری جبری و مشبهی و ناصبی و اشعری هم نبوده اند که بروزگار ایشان خار تشبیه و خسک جبر از شورستان بدعت سر برنیاورده بود. (نقض الفضائح).
بس لب و گوشم بحنظل و خسک انباشت
قصبۀ گلشکر فزای صفاهان.
خاقانی.
ببستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم.
نظامی.
قضای بد نگر کآمد مرا بیش
خسک برخستگی و خار بر ریش.
نظامی.
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک برگذر باد پوینده را.
نظامی.
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند.
نظامی.
، تراشه های ریزه، خارهای سه گوشه. خاری سه پهلو دارویی، خارهای سه گوشه که از آهن سازند و در سر راه دشمنی اندازند. (ناظم الاطباء). چیزی از آهن سازند چند پهلو که آن را چون بر زمین ریزند البته سه پهلوی بر زمین باشد و یک پهلوی آن بر هوا باشد و اکثر در پای قلاع ریزند. حسک. خنجک:
خسک بر پراگند بر گرد دشت
که دشمن نیارد بر آن جا گذشت.
فردوسی.
عزم دیدم چوخسک کرده ز بس پیکان پشت.
فرخی.
خسک شود مژه در دیدگان حاسد او
در آن زمان که به وی بنگرد بچشم حسد.
سوزنی.
عجم هنوز به نهاوند بودندچون بشنیدند که سپاه عرب آمد تدبیر چنان نهادند که حرب به نهاوند نهادند سپاه آنجا گرد کنند صد و پنجاه هزار مرد گرداگرد شهر بپراگندند و نعمان بطور بنشست از نهاوند به بیست و پنج فرسنگ و پنداشت که لشکر عجم سوی او آیند چون بشنید که خسک افکندند دانست که نیایند سپاه از طور بکشید سی هزار مرد برفت سوی نهاوند و گرداگرد لشکر فرودآمد و خبر خویش بعمر نوشت و او دو ماه آنجا بنشست نه عجم بیرون آمدند و نه ایشان از خسک توانستند گذشتن و بدین ماه اندر خبر بعمر نیامد و عمر دلتنگ شد. (ترجمه طبری بلعمی).
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ریز و چه ساز در راهشان.
اسدی.
گل انصاف کار خاقانی
خسک از راه دوستان برگیر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 524).
عنان کش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را.
نظامی.
خسک ریخته برگذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را.
نظامی.
گرخسک در ره من اندازی
چون تو اندازی آن خسک نبود.
عطار.
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
سعدی (بدایع).
عدو را بجای خسک زر بریز
که احسان کند کند دندان تیز.
سعدی.
- خسک در بساط ریختن، ناراحتی فراهم آوردن. موجب رنج بودن. (از آنندراج) :
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
هم چو شبنم در گداز خجلتم از چشم خویش.
بیدل (از آنندراج).
- خسک در بستر بودن، باعث متأذی بودن بدان. (آنندراج).
- خسک در جگر کسی ریختن، آزار کسی کردن. ایذاء کردن. (از آنندراج) :
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعلۀ شمع به بیتابی فانوس نبود.
بیدل (از آنندراج).
- خسک در خوابگاه افتادن، ناراحتی فراهم آمدن:
گل اندر خوابگاه نرگس افتد چون وزد بادی
ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد.
امیرخسرو (از آنندراج).
- خسک درراه ریختن، خسک در راه و طریق کسی یا مردمان قرار دادن، کنایه از مانع فراهم آوردن. (از آنندراج) :
ز گفتگوی محبت چه می کنی منعم
خسک نریخت کسی در ره صبا هرگز.
واله هروی (از آنندراج).
خسک می ریزدم از گفتگو در راه می گوید
چه سوزن بی سخن آداب خار از پا کشیدن را.
واله هروی (ازآنندراج).
ریزد فلک خسک ز کواکب بدست کین
در راه شام ما چو بدست سحر رود.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خسک
خار کوچک، خس خار، خارسه پهلو، خار فلزی سه گوشه که در زمان جنگ سر راه دشمن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
خسک
((خَ سَ))
خار کوچک، خس، خار، خار سه پهلو، خار فلزی سه گوش که در زمان جنگ سر راه دشمن ریزند
تصویری از خسک
تصویر خسک
فرهنگ فارسی معین
خسک
خار، خس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَسَ نَ / نِ)
تخم کافشه که به عربی قرطم گویند. (از ناظم الاطباء). تخم کاژیره که آن را به عربی حب العصفر خوانند. (از برهان قاطع). تخم گل معصفر. (از آنندراج) (از غیاث اللغه). رجوع به کافشه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
استقصاء. تفحص. تجسس. جستجوی بلیغ. تفتیش. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خسی
تصویر خسی
پشمباف بد
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل تر، آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد آنچه که رطوبت و نم نداشته باشد یابس بی نم مقابل تر مرطوب، آنچه که فاقد آب باشد بی آب مقابل آبدار مرطوب، گیاه پژمرده بی ثمر، خالص سره زر خشک، خسیس ممسک. یا خشک و خالی. فقط تنها: (ببوسه خشک و خالی قناعت کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرک
تصویر خرک
تخمه که در گلو آید جخج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزک
تصویر خزک
ستیهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
خرس کوچک خرس کوچک بچه خرس، نوعی بازی و آن چنان باشد که خطی بکشند و شخصی در میان خط بایستد و دیگران آیند و او را زنند و او پای خود را بجانب ایشان افشاند بهر کدام که پای او بخورد او را بدورن خط بجای خود آورد، قالی ضخیم و پشم بلند و سنگین و بد نقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسه
تصویر خسه
زفتی زفتگری ناخن خایی پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسم
تصویر خسم
جراحت، ریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبک
تصویر خبک
فشردن گلو، خفه کردن فشردگی گلو خفگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسق
تصویر خسق
کاشفیه از گیاهان (گویش اسپهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسف
تصویر خسف
نقصان، کمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسع
تصویر خسع
دور کردن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
نشان، خال لکه داغ، نقطه، خال، خال سفیدی که در چشم افتد، نشانی که با سر چوب یا با انگشت در زمین کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسرک
تصویر خسرک
خسر (من باب تحبیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدک
تصویر خدک
حاکم، رئیس، عامل
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه طبقه ظاهری زمین را تشکیل داده گیاهها و درختان را میرویاند، بمعنی زمین و کشور هم میگویند آنچه که بخشی از سطح کره زمین را پوشانده موجب رویاندن نباتات شود تراب، زمین، مملکت کشور، قبر گور، فروتن متواضع سلیم النفس، چیز بی قدر و قیمت بکار نیامدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسک
تصویر حسک
خشم گرفتن، عداوت کردن، کینه و دشمنی پارسی تازی گشته خسک خار خسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جسک
تصویر جسک
محنت نرج بلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسک
تصویر دسک
رشته و ریسمان تابیده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسک
تصویر اسک
گوش بریده، خردگوش، کر، شتر خروس (نرینه شترمرغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسک دانه
تصویر خسک دانه
تخم کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسکدانه
تصویر خسکدانه
تخم کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرک
تصویر خرک
جک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسک
تصویر نسک
کتاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاک
تصویر خاک
تربت
فرهنگ واژه فارسی سره