از رودهای فارس است آبش شیرین و گوارا است: آب رودخانه رودبال یا رودبار داراب و آب رود شاهیجان داراب و آب فسارود داراب و آب رود هشی داراب در نزدیکی قریۀ بیزدان داراب بهم پیوسته رود خانه خصوی معروف به آب رود خانه خسوی گردد. (از فارسنامۀ ابن بلخی)
از رودهای فارس است آبش شیرین و گوارا است: آب رودخانه رودبال یا رودبار داراب و آب رود شاهیجان داراب و آب فسارود داراب و آب رود هشی داراب در نزدیکی قریۀ بیزدان داراب بهم پیوسته رود خانه خصوی معروف به آب رود خانه خسوی گردد. (از فارسنامۀ ابن بلخی)
وی از شاعران ماوراءالنهر است و ممدوح او عبدالله خان اوزبک بوده. و این بیت از اوست: طفل اشکم خویش را رسوای مردم کرده است میدود هر سو نمیدانم کرا گم کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) وی از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست: یانکه آلوب رقیبی ایلدک سیر چمن یانکه قالو رمی ای سرو سهی سیرایله سن. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) یکی از شاعران قرن نهم هجری قمری است. امیر علیشیرگوید: مردی دعوی دار و بزرگ منش و تندخوی بود و گاهی که شعر خواست خواند پیش از آن در کلام خود چنان ادائی می کردند کس را مجال دخل نمی ماند ضروره تحسین بایست کرد و دیوانش در میان مردم هست. این مطلع از اوست: زلعل یار دندانی گرفتم حیاتی یافتم جانی گرفتم. (مجالس النفایس ص 39). رجوع به ص 213 همان کتاب شود
وی از شاعران ماوراءالنهر است و ممدوح او عبدالله خان اوزبک بوده. و این بیت از اوست: طفل اشکم خویش را رسوای مردم کرده است میدود هر سو نمیدانم کرا گم کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) وی از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست: یانکه آلوب رقیبی ایلدک سیر چمن یانکه قالو رمی ای سرو سهی سیرایله سن. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) یکی از شاعران قرن نهم هجری قمری است. امیر علیشیرگوید: مردی دعوی دار و بزرگ منش و تندخوی بود و گاهی که شعر خواست خواند پیش از آن در کلام خود چنان ادائی می کردند کس را مجال دخل نمی ماند ضروره تحسین بایست کرد و دیوانش در میان مردم هست. این مطلع از اوست: زلعل یار دندانی گرفتم حیاتی یافتم جانی گرفتم. (مجالس النفایس ص 39). رجوع به ص 213 همان کتاب شود
بزمین فرورفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، دریدن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، نقصان یافتن: می شمارد می دهد زر بی وقوف تا که خالی گردد و آید خسوف. مولوی (مثنوی). ، بگرفتن ماه. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). کسوف. رجوع به کسوف شود. از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی. خاقانی. مه شد موافق او در دق بدین جنایت هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش. خاقانی. دریغا آنچنان خورشید و آن ماه کزینسان در خسوف افتاد ناگاه. نظامی. خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایۀ زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایۀ زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا. - خسوف جزئی، گرفتن قسمتی از قرص ماه. - خسوف شدن، گرفتن ماه. - خسوف کلی، گرفتن همه قرص ماه. - صلوه خسوف، نمازی است که به وقت خسوف باید خواند. - نماز خسوف، صلوه خسوف. رجوع به صلوه خسوف شود
بزمین فرورفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، دریدن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، نقصان یافتن: می شمارد می دهد زر بی وقوف تا که خالی گردد و آید خسوف. مولوی (مثنوی). ، بگرفتن ماه. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). کسوف. رجوع به کسوف شود. از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی. خاقانی. مه شد موافق او در دق بدین جنایت هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش. خاقانی. دریغا آنچنان خورشید و آن ماه کزینسان در خسوف افتاد ناگاه. نظامی. خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایۀ زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایۀ زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا. - خسوف جزئی، گرفتن قسمتی از قرص ماه. - خسوف شدن، گرفتن ماه. - خسوف کلی، گرفتن همه قرص ماه. - صلوه خسوف، نمازی است که به وقت خسوف باید خواند. - نماز خسوف، صلوه خسوف. رجوع به صلوه خسوف شود
راست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برابر شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). مستوی و برابر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تماثل. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). مستوی شدن. (از المنجد) ، هلاک شدن در آن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تسویه شود
راست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برابر شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). مستوی و برابر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تماثل. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). مستوی شدن. (از المنجد) ، هلاک شدن در آن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تسویه شود
جامه برنگ گل کافشه: فلک مفرش خود خسقی شفق دار است برای استر صوف و حبر اخضر ما. نظام قاری. برق والا و شعلۀ خسقی از ته جامه ها زبانه زدند. نظام قاری. ابر کرباس و شفق خسقی و سامست سمور صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بهار. نظام قاری
جامه برنگ گل کافشه: فلک مفرش خود خسقی شفق دار است برای استر صوف و حبر اخضر ما. نظام قاری. برق والا و شعلۀ خسقی از ته جامه ها زبانه زدند. نظام قاری. ابر کرباس و شفق خسقی و سامست سمور صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بهار. نظام قاری
نام محلی است از ایران بسرحد ایران و عراق نزدیک قصرشیرین میان قصرشیرین وخانقین واقع در هفتصد و هفتاد و شش هزارگزی تهران. (یادداشت به خط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین توصیف شده است: قصبه ای است در 21 هزارگزی جنوب باختری قصرشیرین کنار مرز ایران و عراق دارای ابنیۀ مهم دولتی مانند گمرک، بانک، مرزبانی، پست وتلگراف، تلفن و بهداری و چند دکان و قهوه خانه، روشنایی خسروی بوسیله موتور مولد برق که به اداره گمرک تعلق دارد تأمین میشود و آب آشامیدنی آن بوسیله موتور آبکش در هفت هزار و پانصد گزی از رود خانه الوند تهیه می گردد. از نمایندگان باربری ساکنانی در خسروی وجود دارد. سکنه بومی در شمال خاوری این ناحیه منزل دارند و محصول عمده آنجا غلات دیم و لبنیات می باشد. اهالی اکثر کردند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
نام محلی است از ایران بسرحد ایران و عراق نزدیک قصرشیرین میان قصرشیرین وخانقین واقع در هفتصد و هفتاد و شش هزارگزی تهران. (یادداشت به خط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین توصیف شده است: قصبه ای است در 21 هزارگزی جنوب باختری قصرشیرین کنار مرز ایران و عراق دارای ابنیۀ مهم دولتی مانند گمرک، بانک، مرزبانی، پست وتلگراف، تلفن و بهداری و چند دکان و قهوه خانه، روشنایی خسروی بوسیله موتور مولد برق که به اداره گمرک تعلق دارد تأمین میشود و آب آشامیدنی آن بوسیله موتور آبکش در هفت هزار و پانصد گزی از رود خانه الوند تهیه می گردد. از نمایندگان باربری ساکنانی در خسروی وجود دارد. سکنه بومی در شمال خاوری این ناحیه منزل دارند و محصول عمده آنجا غلات دیم و لبنیات می باشد. اهالی اکثر کردند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
منسوب بسلطنت و پادشاهی. (ناظم الاطباء) : ندانست مرد جوان زال را برافراخت آن خسروی یال را. فردوسی. بر آن باره خسروی برنشست یکی تیغ هندی گرفته بدست. فردوسی. خروشان بسر برپراکند خاک همه جامۀ خسروی کرده چاک. فردوسی. سیه جوشن خسروی در برش درخشان درفش کئی بر سرش. فردوسی. در زمان سوی تو فرستادی رخش با زین خسروی و ستام. فرخی. بدان طالع که پشتش را قوی کرد پناهش بارگاه خسروی کرد. نظامی. سرت زیر کلاه خسروی باد بخسروزادگان پشتت قوی باد. نظامی. - خم خسروی، خمها که از زیر خاک پیدا آرند انباشته از زر و سیم و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف). - خسروی کاخ، قصر سلطنتی: چو با حاجب شاه گستاخ شد پرستندۀ خسروی کاخ شد. فردوسی. - خسروی گاه، تخت خسروی: چو خسرو ورا دید بنواختش بران خسروی گاه بنشاندش. فردوسی. - دیبۀخسروی، نوعی پارچه بوده است. (یادداشت بخط مؤلف). ، خسروانی. شاهانه. سلطنتی. (از ناظم الاطباء) : نوشتن بیاموختش پهلوی نشست سرافرازی و خسروی. فرخی. پدر در خسروی دیده تمامش نهاده خسرو پرویز نامش. نظامی. ، نوعی از عرق شراب. (ناظم الاطباء) ، خسروانی: دین من خسرویست همچو میم. - بادۀ خسروی، می از جنس شراب خسروی: اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا مرا نشاط ضعیف است و درددل قویا. اعجمی شاعر (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). - می خسروی، می خسروانی: می خسروی خواست طایر بجام نخستین زغسانیان برد نام. فردوسی. ، نوعی خربزه است. (یادداشت بخط مؤلف) ، نوعی گوارش. رجوع به گوارش خسروی شود، زبان دری. زبان فارسی: زبانها نه تازی و نه پهلوی نه چینی نه ترکی و نه خسروی. فردوسی
منسوب بسلطنت و پادشاهی. (ناظم الاطباء) : ندانست مرد جوان زال را برافراخت آن خسروی یال را. فردوسی. بر آن باره خسروی برنشست یکی تیغ هندی گرفته بدست. فردوسی. خروشان بسر برپراکند خاک همه جامۀ خسروی کرده چاک. فردوسی. سیه جوشن خسروی در برش درخشان درفش کئی بر سرش. فردوسی. در زمان سوی تو فرستادی رخش با زین خسروی و ستام. فرخی. بدان طالع که پشتش را قوی کرد پناهش بارگاه خسروی کرد. نظامی. سرت زیر کلاه خسروی باد بخسروزادگان پشتت قوی باد. نظامی. - خم خسروی، خمها که از زیر خاک پیدا آرند انباشته از زر و سیم و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف). - خسروی کاخ، قصر سلطنتی: چو با حاجب شاه گستاخ شد پرستندۀ خسروی کاخ شد. فردوسی. - خسروی گاه، تخت خسروی: چو خسرو ورا دید بنواختش بران خسروی گاه بنشاندش. فردوسی. - دیبۀخسروی، نوعی پارچه بوده است. (یادداشت بخط مؤلف). ، خسروانی. شاهانه. سلطنتی. (از ناظم الاطباء) : نوشتن بیاموختش پهلوی نشست سرافرازی و خسروی. فرخی. پدر در خسروی دیده تمامش نهاده خسرو پرویز نامش. نظامی. ، نوعی از عرق شراب. (ناظم الاطباء) ، خسروانی: دین من خسرویست همچو میم. - بادۀ خسروی، می از جنس شراب خسروی: اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا مرا نشاط ضعیف است و درددل قویا. اعجمی شاعر (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). - می خسروی، می خسروانی: می خسروی خواست طایر بجام نخستین زغسانیان برد نام. فردوسی. ، نوعی خربزه است. (یادداشت بخط مؤلف) ، نوعی گوارش. رجوع به گوارش خسروی شود، زبان دری. زبان فارسی: زبانها نه تازی و نه پهلوی نه چینی نه ترکی و نه خسروی. فردوسی
شهرکی است در اوایل آذربایجان میان اشنو و مراغه. یاقوت گوید آنجا را دیده ام و بیشتر مردم آن راهزنند. (از معجم البلدان). شهر کوچکی است هوای معتدل دارد و آبش از کوه سهند است و باغستان فراوان دارد. انگورش بی قیاس بود. غله و پنبه و میوه در او نیکو می آید و مردمش سفیدچهره اند و بر مذهب امام شافعی. ولایتش هشت پاره دیه است. حقوق دیوانیش بیست وسه هزار و ششصد دینارست. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ج 3 ص 86 و 87). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 212 شود
شهرکی است در اوایل آذربایجان میان اشنو و مراغه. یاقوت گوید آنجا را دیده ام و بیشتر مردم آن راهزنند. (از معجم البلدان). شهر کوچکی است هوای معتدل دارد و آبش از کوه سهند است و باغستان فراوان دارد. انگورش بی قیاس بود. غله و پنبه و میوه در او نیکو می آید و مردمش سفیدچهره اند و بر مذهب امام شافعی. ولایتش هشت پاره دیه است. حقوق دیوانیش بیست وسه هزار و ششصد دینارست. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ج 3 ص 86 و 87). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 212 شود
بسمت و بطرف و بمقابل. (ناظم الاطباء) : و مکاریان آن بارها رابسوی خانه خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه). طلب دنیا بر وجه احسن کنید که هرکه از شما ساختۀ آن باشد که او را بسوی آن آفریده اند. (ترجمه مکارم الاخلاق خواجه). چون بنماز شوند نه سلام بسوی خدا کنند و نه بسوی عبادت خدا. (ایضاً). روباهی سگ می طلبید درو نرسید گفتند سخت بدویدی تا از سگ دور شدی گفت سگ بسوی مزدی میدوید که از غیر بستاند و من بجهت خود میدوم. (ایضاً).
بسمت و بطرف و بمقابل. (ناظم الاطباء) : و مَکاریان آن بارها رابسوی خانه خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه). طلب دنیا بر وجه احسن کنید که هرکه از شما ساختۀ آن باشد که او را بسوی آن آفریده اند. (ترجمه مکارم الاخلاق خواجه). چون بنماز شوند نه سلام بسوی خدا کنند و نه بسوی عبادت خدا. (ایضاً). روباهی سگ می طلبید درو نرسید گفتند سخت بدویدی تا از سگ دور شدی گفت سگ بسوی مزدی میدوید که از غیر بستاند و من بجهت خود میدوم. (ایضاً).