جدول جو
جدول جو

معنی خسو - جستجوی لغت در جدول جو

خسو(خُ)
نام ناحیتی است جنوبی شهر داراب که ده بزرگ آن را نیز خسو گویند و پنج فرسنگ از شهر داراب دور است. (فارسنامۀ ابن بلخی). رجوع به خسویه شود
لغت نامه دهخدا
خسو
خواب آلود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسرو
تصویر خسرو
(پسرانه)
مشهور، نیک نام، پادشاه، نیکنام، دارای آوازه نیکی، لقب چند تن از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله کیخسرو پادشاه کیانی وخسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آسو
تصویر آسو
(دخترانه)
شفق، هنگام طلوع خورشید، نام شرابی مست کننده که از قند سیاه درست می کنند، نام محلی درمسیرلار به لنگه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خسودن
تصویر خسودن
درو کردن، بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
مقابل کسوف، در علم نجوم حائل شدن زمین میان خورشید و ماه که باعث از نظر پنهان شدن ماه می شود، ماه گرفتگی، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسور
تصویر خسور
پدرزن، پدرشوهر
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
پدر شوی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) :
بیکجا بر عروسان و خسوران
عروسان دختران داماد پوران.
(ویس و رامین).
، پدرزن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، مادرزن. (صحاح الفرس) ، حصاد. درو. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، خرمن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نوعی خرما است در حاجی آباد بین کرمان و بندرعباس. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
پدر شوی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). خسر پدرزن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
ز تیمار خوش و پند خسوره
دلم شد آتش آگین چون تنوره.
تاج بها.
در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: که در سلطان آباد اراک Xosura نیز به همین معانی آمده است. به برهان قاطع ذیل کلمه خسوره رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راندن سگ، دور شدن سگ و رفتن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، دور شدن. (ترجمه علامۀ جرجانی) ، خیره شدن چشم. (از تاج العروس) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زیان کار. زیان دیده. زیان زده:
اندر آن تقریر بودیم ای خسور
که خرت لنگ است و منزل دور دور.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گرفتگی ماه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
بزمین فرورفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، دریدن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، نقصان یافتن:
می شمارد می دهد زر بی وقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف.
مولوی (مثنوی).
، بگرفتن ماه. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). کسوف. رجوع به کسوف شود.
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی.
خاقانی.
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش.
خاقانی.
دریغا آنچنان خورشید و آن ماه
کزینسان در خسوف افتاد ناگاه.
نظامی.
خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایۀ زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایۀ زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا.
- خسوف جزئی، گرفتن قسمتی از قرص ماه.
- خسوف شدن، گرفتن ماه.
- خسوف کلی، گرفتن همه قرص ماه.
- صلوه خسوف، نمازی است که به وقت خسوف باید خواند.
- نماز خسوف، صلوه خسوف. رجوع به صلوه خسوف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چاه بسیار آب در زمین سنگناک که آب آن منقطع نشود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شتر ماده که به سپل زمین را بکاود یا آنکه در رفتن سپل وی منقلب شده در زمین شکاف کند. (منتهی الارب). خزوق. (منتهی الارب). رجوع به خزوق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
از رودهای فارس است آبش شیرین و گوارا است: آب رودخانه رودبال یا رودبار داراب و آب رود شاهیجان داراب و آب فسارود داراب و آب رود هشی داراب در نزدیکی قریۀ بیزدان داراب بهم پیوسته رود خانه خصوی معروف به آب رود خانه خسوی گردد. (از فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
بریدن و درو کردن علف و غله باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خسودن. (برهان قاطع) ، سلام کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). خوش و بش کردن. درود گفتن، در آمدن. داخل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
درو کردن غله و علف، ستودن. ستایش کردن. (ناظم الاطباء) ، اقرار کردن. پذیرفتن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خسوف کلی
تصویر خسوف کلی
هم تفسه مهتاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسودن
تصویر خسودن
درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسوف جزیی
تصویر خسوف جزیی
کم تفسه مهتارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسو
تصویر اسو
دارو نهادن، آشتی دادن، هم آوای هجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسوف مرئی
تصویر خسوف مرئی
پدید ماهتمیگ پدید تفسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسوف نامرئی
تصویر خسوف نامرئی
ناپدید ماهتمیگ ناپدید تفسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسور
تصویر خسور
زیان زده، زیان کردن، زیانکاری، زیان ضرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
گرفتگی ماه چاه پر آب چاه پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسودن
تصویر خسودن
((خُ دَ))
درو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
((خُ))
ناپدید شدن، واقع شدن زمین میان ماه و خورشید که موجب تیره شدن ماه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
ماه گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خستو
تصویر خستو
معترف
فرهنگ واژه فارسی سره
ماه گرفتگی، پنهان شدن، ناپدید شدن، فرو رفتن
متضاد: کسوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن خسوف در خواب، نشانه بیماری مسری یا علامت مرگ است.
-
فرهنگ جامع تعبیر خواب
حالت خمیده، دولا شده
فرهنگ گویش مازندرانی
خوابگاه، جای خواب روباز حیوانات
فرهنگ گویش مازندرانی