تخم انسان یا حیوان نر، بیضه، تخم پرندگان، برای مثال چنین گفت مر جغد را باز نر / چو بر خایه بنشست و گسترد پر (فردوسی - ۱/۱۹۳) هرچه به شکل تخم مرغ باشد، برای مثال ز زر خایۀ ریخته صدهزار / ابا هریکی گوهری شاهوار (فردوسی - ۵/۵۲۱) خایۀ زر: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زرین، برای مثال در آن گوهرین گنج بن ناپدید / بدی خایۀ زر خدای آفرید (نظامی۵ - ۸۱۴) خایۀ زرین: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زر، برای مثال آن خایه های زرین از سقف نیم خایه / سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر (خاقانی - ۱۸۶)
تخم انسان یا حیوان نر، بیضه، تخم پرندگان، برای مِثال چنین گفت مر جغد را باز نر / چو بر خایه بنشست و گسترد پر (فردوسی - ۱/۱۹۳) هرچه به شکل تخم مرغ باشد، برای مِثال ز زر خایۀ ریخته صدهزار / ابا هریکی گوهری شاهوار (فردوسی - ۵/۵۲۱) خایۀ زر: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زرین، برای مِثال در آن گوهرین گنجِ بن ناپدید / بدی خایۀ زر خدای آفرید (نظامی۵ - ۸۱۴) خایۀ زرین: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زر، برای مِثال آن خایه های زرین از سقف نیم خایه / سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر (خاقانی - ۱۸۶)
جایی که در آن پول و چیزهای گران بها را حفظ و نگهداری می کنند، گنج، در امور نظامی محل قرار گرفتن گلوله در سلاح های گرم، خزینه، در کشاورزی قطعه زمینی که در آن تخم بعضی گیاهان، گل ها یا درختان را می کارند تا پس از سبز شدن از آنجا دربیاورند و برای کاشتن به جای دیگر ببرند
جایی که در آن پول و چیزهای گران بها را حفظ و نگهداری می کنند، گنج، در امور نظامی محل قرار گرفتن گلوله در سلاح های گرم، خزینه، در کشاورزی قطعه زمینی که در آن تخم بعضی گیاهان، گل ها یا درختان را می کارند تا پس از سبز شدن از آنجا دربیاورند و برای کاشتن به جای دیگر ببرند
خزینه ها. گنجینه ها. مخزنها. (ناظم الاطباء) : از غزنین نامه ای رسید که جمله خزاین... به خازنان ما سپرد هیچ چیزی باقی نمانده از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی). سلطان شراب می خورد و از سر نعمت مال خویش و خزاین خود این سخن گفته است. (تاریخ بیهقی). و خزاین و ذخایر آنجا داشتندی و مایۀ لشکر ایران از آنجا خواستی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). و آن رادر خزاین خود موهبتی عزیز و ذخیرتی نفیس شمرد. (کلیله و دمنه). کسری بفرمود تا درهای خزاین بگشادند. (کلیله و دمنه). که در خزاین ملوک هند کتابی است که اززبان مرغان و بهائم و وحوش و سباع و حشرات جمع کرده اند. (کلیله و دمنه). او به امارت و استحثات اموال دست دراز کرد و مال بسیار و خزاین فراوان جمع آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). خزاین و ممالیک و حواشی و مواشی خویش بدانجایگاه نقل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). آفرینندۀ خزاین جود مبدع و آفریدگار وجود. نظامی. خزاین تهی کرد و پر کرد جیبش. سعدی (بوستان). خزاین پر از بهرلشکر بود ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی (بوستان). مفاتیح قلاع و خزاین بدو تسلیم کردند. (گلستان سعدی)
خزینه ها. گنجینه ها. مخزنها. (ناظم الاطباء) : از غزنین نامه ای رسید که جمله خزاین... به خازنان ما سپرد هیچ چیزی باقی نمانده از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی). سلطان شراب می خورد و از سر نعمت مال خویش و خزاین خود این سخن گفته است. (تاریخ بیهقی). و خزاین و ذخایر آنجا داشتندی و مایۀ لشکر ایران از آنجا خواستی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). و آن رادر خزاین خود موهبتی عزیز و ذخیرتی نفیس شمرد. (کلیله و دمنه). کسری بفرمود تا درهای خزاین بگشادند. (کلیله و دمنه). که در خزاین ملوک هند کتابی است که اززبان مرغان و بهائم و وحوش و سباع و حشرات جمع کرده اند. (کلیله و دمنه). او به امارت و استحثات اموال دست دراز کرد و مال بسیار و خزاین فراوان جمع آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). خزاین و ممالیک و حواشی و مواشی خویش بدانجایگاه نقل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). آفرینندۀ خزاین جود مبدع و آفریدگار وجود. نظامی. خزاین تهی کرد و پر کرد جیبش. سعدی (بوستان). خزاین پر از بهرلشکر بود ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی (بوستان). مفاتیح قلاع و خزاین بدو تسلیم کردند. (گلستان سعدی)
ابن لیثی بن یعمر. وی صحابی بود (از منتهی الارب). واژه صحابی در زبان عربی از ریشه «صحب» به معنای همراهی آمده و در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که پیامبر اسلام را دیده، به او ایمان آورده و در حالت ایمان از دنیا رفته باشد. این افراد پایه گذاران سنت اسلامی بودند و نقش محوری در ثبت، حفظ و انتقال قرآن و حدیث ایفا کردند. صحابه به عنوان الگوهای اخلاقی و دینی شناخته می شوند.
ابن لیثی بن یعمر. وی صحابی بود (از منتهی الارب). واژه صحابی در زبان عربی از ریشه «صَحِبَ» به معنای همراهی آمده و در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که پیامبر اسلام را دیده، به او ایمان آورده و در حالت ایمان از دنیا رفته باشد. این افراد پایه گذاران سنت اسلامی بودند و نقش محوری در ثبت، حفظ و انتقال قرآن و حدیث ایفا کردند. صحابه به عنوان الگوهای اخلاقی و دینی شناخته می شوند.
نام حی ای است از ازد و از آن جهت این قوم را خزاعه می گویند که ازد چون از مکه خارج شدند تا در دیگر شهرها پراکنده شوند قسمتی از قوم ازد از دیگران بریدند و در مکه اقامت کردند و به خزاعه مشهور شدند. رجوع شود به حدائق ص 136و عیون الاخبار ج 5 ص 57 و تاریخ اسلام ص 42، 43 و 97
نام حی ای است از ازد و از آن جهت این قوم را خزاعه می گویند که ازد چون از مکه خارج شدند تا در دیگر شهرها پراکنده شوند قسمتی از قوم ازد از دیگران بریدند و در مکه اقامت کردند و به خزاعه مشهور شدند. رجوع شود به حدائق ص 136و عیون الاخبار ج 5 ص 57 و تاریخ اسلام ص 42، 43 و 97
حلقۀ موئین که در بینی شتر کنند ومهار بر وی بندند. ج، خزام، خزامات، خزائم، تسمه ای که بدان نعلین را به روی پا بندند. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). - خزامهالنعل، دوال باریک که میان هر دو شراک باشد. (از منتهی الارب) (از لسان العرب)
حلقۀ موئین که در بینی شتر کنند ومهار بر وی بندند. ج، خِزام، خِزامات، خَزائم، تسمه ای که بدان نعلین را به روی پا بندند. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). - خزامهالنعل، دوال باریک که میان هر دو شراک باشد. (از منتهی الارب) (از لسان العرب)
محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی). گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب خوار شود سوی تو خزانۀ قارون. ناصرخسرو. گفت حجت بجمله گوهر علم است گوهر او راز جانت ساز خزانه. ناصرخسرو. شاه را چون خزانه آراید چیز بدهم چو نیک دریابد. سنائی. طمعش بود کز خزانۀ جود بی نیازش کنی بجامه و زر. انوری. نسیه بر نام روزگار تو بس زانکه نقد از خزانه می نرسد. خاقانی. حمل خزانه اش به سمرقند برنهد. خاقانی. بخت نقش سعادتش بندد بر ششم چرخ کان خزانۀ اوست. خاقانی. بذات خویش بحفظ خزانۀ جوهر قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه. نظامی. ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی. خزائن پر از بهر لشکر بود. سعدی (بوستان). ، مال و نقود کثیر. (آنندراج) (غیاث اللغات) : دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت تا بر مراد خویش بود مرد کامران. امیر معزی. و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). - از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه خارج کردن، از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه درآوردن، یا ز خزانه خارج کردن. - به خزانه بردن، در خزانه قرار دادن. بخزانه فرستادن. حمل بخزانه کردن. - به خزانه فرستادن، بخزانه بردن. حمل بخزانه کردن. - خزانۀ اسرار، مخزن الاسرار، کنایه از قلب: چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانۀ اسرار من خراب کنند. مسعودسعد سلمان. - خزانه خانه، مخزن. جای خزانه. جایی که در آن نقود و جواهر نهند: خزانه خانه عشق است در بمهر رضا. خاقانی. - خزانۀ غیب، مخزن غیب. مخزن و خزانۀ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد: ای کریمی که از خزانۀ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری. سعدی. - ، شفا خانه غیب. دارو خانه غیب: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند. حافظ. - خزانۀ فتوح، خزانۀ الهی که بخشایش الهی از آن بشود: هم خزانۀ فتوح بگشاید هم نشانۀ فلاح بفرستد. خاقانی. - در خزانه نهادن، اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف). ، حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ آب سرد، خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است. - خزانۀآب گرم، خزانه ای که حاوی آب گرم است. ، قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمۀ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمۀ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس) ، محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب. کتابخانه. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ کتب، مخزن کتب. گنجینۀ کتب. ، اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف). - اسناد خزانه، سند حسابداری که در خزانۀ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است. - خزانه داری کل، خزانۀ مملکت که درآمد و هزینۀ مملکتی بدانجا مربوط است. - خزانۀ مملکت، خزانۀ کشور که درآمدهای کشور و سرمایۀ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد. ، قلب. دل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی). گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب خوار شود سوی تو خزانۀ قارون. ناصرخسرو. گفت حجت بجمله گوهر علم است گوهر او راز جانت ساز خزانه. ناصرخسرو. شاه را چون خزانه آراید چیز بدهم چو نیک دریابد. سنائی. طمعش بود کز خزانۀ جود بی نیازش کنی بجامه و زر. انوری. نسیه بر نام روزگار تو بس زانکه نقد از خزانه می نرسد. خاقانی. حمل خزانه اش به سمرقند برنهد. خاقانی. بخت نقش سعادتش بندد بر ششم چرخ کان خزانۀ اوست. خاقانی. بذات خویش بحفظ خزانۀ جوهر قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه. نظامی. ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی. خزائن پر از بهر لشکر بود. سعدی (بوستان). ، مال و نقود کثیر. (آنندراج) (غیاث اللغات) : دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت تا بر مراد خویش بود مرد کامران. امیر معزی. و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). - از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه خارج کردن، از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه درآوردن، یا ز خزانه خارج کردن. - به خزانه بردن، در خزانه قرار دادن. بخزانه فرستادن. حمل بخزانه کردن. - به خزانه فرستادن، بخزانه بردن. حمل بخزانه کردن. - خزانۀ اسرار، مخزن الاسرار، کنایه از قلب: چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانۀ اسرار من خراب کنند. مسعودسعد سلمان. - خزانه خانه، مخزن. جای خزانه. جایی که در آن نقود و جواهر نهند: خزانه خانه عشق است در بمهر رضا. خاقانی. - خزانۀ غیب، مخزن غیب. مخزن و خزانۀ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد: ای کریمی که از خزانۀ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری. سعدی. - ، شفا خانه غیب. دارو خانه غیب: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند. حافظ. - خزانۀ فتوح، خزانۀ الهی که بخشایش الهی از آن بشود: هم خزانۀ فتوح بگشاید هم نشانۀ فلاح بفرستد. خاقانی. - در خزانه نهادن، اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف). ، حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ آب سرد، خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است. - خزانۀآب گرم، خزانه ای که حاوی آب گرم است. ، قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمۀ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمۀ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس) ، محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب. کتابخانه. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ کتب، مخزن کتب. گنجینۀ کتب. ، اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف). - اسناد خزانه، سند حسابداری که در خزانۀ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است. - خزانه داری کل، خزانۀ مملکت که درآمد و هزینۀ مملکتی بدانجا مربوط است. - خزانۀ مملکت، خزانۀ کشور که درآمدهای کشور و سرمایۀ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد. ، قلب. دل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
خصیۀ انسان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (دهار). گند. جند. تخم. بیضه. دنبلان، طملان: بلیف خرما پیچیده بینمت همه تن فشرده خایه به انبر بریده کیربگاز. منجیک. عجب آید مرا ز تو که همی چون کشی آن کلان دو خایۀ فنج. منجیک. که زین خایه گرمایه بیرون کنم ز پشت پدر خایه بیرون کنم. فردوسی. بجایی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. بخایه نمک بر پراگند زود بحقه درآکند بر سان دود هم اندر زمان حقه را مهر کرد بیآمد خروشان و رخساره زرد. فردوسی. برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش زهارها شده پر گوه و خایه ها شده غر. لبیبی. و این ستوربان خایه او (مهتدی خلیفه) را بیفشردتا بمرد. (مجمل التواریخ و القصص). سوزنی تیز در گرفته بچنگ کرده زی خایه های خویش آهنگ. سنائی. - بخایم، در تداول عامه وقتی کسی را مطلبی از دست رفته باشد چون به او بگویند که فلان چیز را از دست دادی او اگر در جواب گفت ’بخایم’ یا ’بخایت’ یا ’بخایۀ پسرم’ کنایه از این است که من را توجه به فلان چیز نیست و از دست رفتن آن اثری ندارد. - دوخایه، بیضتین. خصیتین. انثیین. انثیان. - نیم خایه، آنکه یکی از بیضتین او را در آورده باشند. ، نیمکره و مجازاً فلک. آن خایهای زرین از سقف نیم خایه سیماب شد چو بر زد سیماب آتشین سر. خاقانی. - امثال: بخایۀ اسب حضرت عباس،چون از کسی چیزی فوت شود و به او تذکر دهند او در جواب گوید بخایۀ اسب حضرت عباس از جواب او فهمیده میشود که این فوت او را اثری ندارد. خایۀ حلاج بودن، لرزان بودن. فلانی خایۀ چپ فلان کس است، بیشتردر محاورۀ لوطیان بکار رود و به معنی آن است که فلانی پیش او بسیار اعتبار دارد. فلانی خایۀ چپ فلان کس نیست، در محاورۀ لوطیان خطابی است برای توهین کسی. ، تخم و بیضۀ هر جانور. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) : چو گشتاسب آن اژدها را بدید کمان را بمالید و اندر کشید چو نزدیک اسب اندر آمد ز راه سرونی بزد بر سرین سیاه که از خایه تا ناف او بر درید جهانجوی تیغ از میان برکشید. فردوسی. سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم. فردوسی. و از اسپان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. (نوروزنامه). اگر خایۀ بزکوهی را که خصیهالابل خوانند خشک کنند و بخورد مارگزیده دهند نجات یابد. (برهان قاطع). - امثال: مگسهای خایۀ خر را می شمردم، کنایه از بیکاری و کار معین نداشتن است. ، کونه (یعنی گلوله هایی که در بن پاره ای گیاهان باشد چون کلم و چغندر و غیره) : خایۀ کرنب را بتازی قنبیط گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) ... القنّبیط، خایۀ کرنب. (مهذب الاسماء)، خایسک که به معنی چکش است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : با اجل بر زدن چگونه بود خایۀ مرغ و خایۀ سندان. حکیم نزاری (از انجمن آرای ناصری). ، هرچه بشکل تخم مرغ باشد: بر آن برنهادند سالی که شاه ستاند ز قیصر بهر مهر ماه ز زر خایۀ ریخته صدهزار ابا هریکی گوهر شاهوار زره بود و دیبای پرمایه بود ز زر کرده آکنده صد خایه بود. فردوسی. ز سیم سره خایه صدبار هشت که هریک بمثقال صد بر گذشت. (گرشاسب نامه). ، بیضۀ مرغ. تخم مرغ. تخم ماکیان. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). مرغانه. چوزی. خاگ: تذرو تا که همی در خرند خایه نهد گوزن تا همی از شیرپرکند پستان. بوشکور بلخی. دیگر سال دعا کرد موسی گفت این خواسته های ایشان سنگ گردان. خدای عزوجل آن رحمت ایشان از درم و دینار و از غله و از هر چیز که از درخت برآمدی و از زمین برستی آن سال همه سنگ گردانیدتا خایه که از مرغ بیفتادی سنگ گشتی. (ترجمه طبری بلعمی). بگاه سایه بر او تذرو خایه نهد بگاه شیب بدرد کمند رستم زال. منجیک. بیاورد خوانی بر شهریار برو خایه و ترۀ جویبار. فردوسی. که مرغی که زرین همی خایه کرد بمرد و سرباربی مایه کرد. فردوسی. چنین گفت داننده دهقان سغد که برناید از خایۀ باز جغد. فردوسی (از اسدی). شود خایه در زیر مرغان تباه هرآنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. جوان رفت و آورد خایه دویست به استاد گفت ای گرامی مایست. فردوسی. خورش زردۀ خایه دادش نخست بدان داشتش چند گه تن درست. فردوسی. آبی چو یکی جوژ گک از خایه جسته. چو نم جوجگکان از تن او موی برسته. منوچهری. گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند در سرش مغز چو خایسک که خایه شکند. منوچهری. در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند و بهرات از ایشان نسل پیوست. (تاریخ بیهقی) و بخانه مادر گنبدی (طاوسان) خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی). مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و گواژه و آنچه لازم روز مهرگان است. (تاریخ بیهقی). از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد که چون آشیان کرد و خایه نهاد. (گرشاسب نامه). چهل دردیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. (گرشاسب نامه). اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی در نطفه ها و خایۀ مرغان و بیخ و حب. ناصرخسرو. بچۀ مرغ خانگی آن ساعت که از خایه بیرون آید دانه خورد و بدود. (از جامع الحکمتین ناصرخسرو). در خسروی و شاهی مانند او که باشد هرخایه نیست گوهر هرچشمه نیست کوثر. معزی. چون شتر مرغ نه چو مردم حر بار را مرغ و خایه را اشتر. سنائی. دو خایه کردو بلغده شد و هم اندر رفت شکست و ریخت هم آنجاسپیده و زرده. سوزنی. با سری چون خایه از خایه برون آورد سر طرفه مرغی لکلک و زان طرفه تر لکلک بچه. سوزنی. گنج خانه هشت خلد و نه فلک دادم بدو دادۀ او چیست با من پنج خایۀ روستاست. خاقانی. بخایه های بط از نان خورده در دامن بشیشه های بلور از خیو بشکل حباب. خاقانی. نهاد از حوصله زاغ سیه پر بزیر پرطوطی خایۀ زر. نظامی. زمانه دگرگونه آیین نهاد شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد. نظامی. مرغی که آن خایه میکرد بمرد. (از تاریخ گزیده). کرک داند نهفتن خایه. (اوحدی). بر عروست بد گمان گشتن نباید بهر انک ماکیان چون نیک باشد خایه گردد بی خروس. علی شطرنجی. نمی خیزد هما از خایۀ خاد. حاجی سیدنصراﷲتقوی. ، خواجه سرا. خصی. (ناظم الاطباء)، تخم جانورانی که بچۀ آنها از آن بیرون می آید. چون ’خایۀ مور’ که به عربی ’مازن’ می گویند و ’خایۀ مله خ’ که به عربی سراه می نامند
خصیۀ انسان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (دهار). گند. جند. تخم. بیضه. دنبلان، طملان: بلیف خرما پیچیده بینمت همه تن فشرده خایه به انبر بریده کیربگاز. منجیک. عجب آید مرا ز تو که همی چون کشی آن کلان دو خایۀ فنج. منجیک. که زین خایه گرمایه بیرون کنم ز پشت پدر خایه بیرون کنم. فردوسی. بجایی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. بخایه نمک بر پراگند زود بحقه درآکند بر سان دود هم اندر زمان حقه را مهر کرد بیآمد خروشان و رخساره زرد. فردوسی. برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش زهارها شده پر گوه و خایه ها شده غر. لبیبی. و این ستوربان خایه او (مهتدی خلیفه) را بیفشردتا بمرد. (مجمل التواریخ و القصص). سوزنی تیز در گرفته بچنگ کرده زی خایه های خویش آهنگ. سنائی. - بخایم، در تداول عامه وقتی کسی را مطلبی از دست رفته باشد چون به او بگویند که فلان چیز را از دست دادی او اگر در جواب گفت ’بخایم’ یا ’بخایت’ یا ’بخایۀ پسرم’ کنایه از این است که من را توجه به فلان چیز نیست و از دست رفتن آن اثری ندارد. - دوخایه، بیضتین. خصیتین. انثیین. انثیان. - نیم خایه، آنکه یکی از بیضتین او را در آورده باشند. ، نیمکره و مجازاً فلک. آن خایهای زرین از سقف نیم خایه سیماب شد چو بر زد سیماب آتشین سر. خاقانی. - امثال: بخایۀ اسب حضرت عباس،چون از کسی چیزی فوت شود و به او تذکر دهند او در جواب گوید بخایۀ اسب حضرت عباس از جواب او فهمیده میشود که این فوت او را اثری ندارد. خایۀ حلاج بودن، لرزان بودن. فلانی خایۀ چپ فلان کس است، بیشتردر محاورۀ لوطیان بکار رود و به معنی آن است که فلانی پیش او بسیار اعتبار دارد. فلانی خایۀ چپ فلان کس نیست، در محاورۀ لوطیان خطابی است برای توهین کسی. ، تخم و بیضۀ هر جانور. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) : چو گشتاسب آن اژدها را بدید کمان را بمالید و اندر کشید چو نزدیک اسب اندر آمد ز راه سرونی بزد بر سرین سیاه که از خایه تا ناف او بر درید جهانجوی تیغ از میان برکشید. فردوسی. سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم. فردوسی. و از اسپان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. (نوروزنامه). اگر خایۀ بزکوهی را که خصیهالابل خوانند خشک کنند و بخورد مارگزیده دهند نجات یابد. (برهان قاطع). - امثال: مگسهای خایۀ خر را می شمردم، کنایه از بیکاری و کار معین نداشتن است. ، کونه (یعنی گلوله هایی که در بن پاره ای گیاهان باشد چون کلم و چغندر و غیره) : خایۀ کرنب را بتازی قنبیط گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) ... اَلقُنَّبیط، خایۀ کرنب. (مهذب الاسماء)، خایسک که به معنی چکش است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : با اجل بر زدن چگونه بود خایۀ مرغ و خایۀ سندان. حکیم نزاری (از انجمن آرای ناصری). ، هرچه بشکل تخم مرغ باشد: بر آن برنهادند سالی که شاه ستاند ز قیصر بهر مهر ماه ز زر خایۀ ریخته صدهزار ابا هریکی گوهر شاهوار زره بود و دیبای پرمایه بود ز زر کرده آکنده صد خایه بود. فردوسی. ز سیم سره خایه صدبار هشت که هریک بمثقال صد بر گذشت. (گرشاسب نامه). ، بیضۀ مرغ. تخم مرغ. تخم ماکیان. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). مرغانه. چوزی. خاگ: تذرو تا که همی در خرند خایه نهد گوزن تا همی از شیرپرکند پستان. بوشکور بلخی. دیگر سال دعا کرد موسی گفت این خواسته های ایشان سنگ گردان. خدای عزوجل آن رحمت ایشان از درم و دینار و از غله و از هر چیز که از درخت برآمدی و از زمین برستی آن سال همه سنگ گردانیدتا خایه که از مرغ بیفتادی سنگ گشتی. (ترجمه طبری بلعمی). بگاه سایه بر او تذرو خایه نهد بگاه شیب بدرد کمند رستم زال. منجیک. بیاورد خوانی بر شهریار برو خایه و ترۀ جویبار. فردوسی. که مرغی که زرین همی خایه کرد بمرد و سرباربی مایه کرد. فردوسی. چنین گفت داننده دهقان سغد که برناید از خایۀ باز جغد. فردوسی (از اسدی). شود خایه در زیر مرغان تباه هرآنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. جوان رفت و آورد خایه دویست به استاد گفت ای گرامی مایست. فردوسی. خورش زردۀ خایه دادش نخست بدان داشتش چند گه تن درست. فردوسی. آبی چو یکی جوژ گک از خایه جسته. چو نم جوجگکان از تن او موی برسته. منوچهری. گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند در سرش مغز چو خایسک که خایه شکند. منوچهری. در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند و بهرات از ایشان نسل پیوست. (تاریخ بیهقی) و بخانه مادر گنبدی (طاوسان) خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی). مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و گواژه و آنچه لازم روز مهرگان است. (تاریخ بیهقی). از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد که چون آشیان کرد و خایه نهاد. (گرشاسب نامه). چهل دردیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. (گرشاسب نامه). اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی در نطفه ها و خایۀ مرغان و بیخ و حب. ناصرخسرو. بچۀ مرغ خانگی آن ساعت که از خایه بیرون آید دانه خورد و بدود. (از جامع الحکمتین ناصرخسرو). در خسروی و شاهی مانند او که باشد هرخایه نیست گوهر هرچشمه نیست کوثر. معزی. چون شتر مرغ نه چو مردم حر بار را مرغ و خایه را اشتر. سنائی. دو خایه کردو بلغده شد و هم اندر رفت شکست و ریخت هم آنجاسپیده و زرده. سوزنی. با سری چون خایه از خایه برون آورد سر طرفه مرغی لکلک و زان طرفه تر لکلک بچه. سوزنی. گنج خانه هشت خلد و نه فلک دادم بدو دادۀ او چیست با من پنج خایۀ روستاست. خاقانی. بخایه های بط از نان خورده در دامن بشیشه های بلور از خیو بشکل حباب. خاقانی. نهاد از حوصله زاغ سیه پر بزیر پرطوطی خایۀ زر. نظامی. زمانه دگرگونه آیین نهاد شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد. نظامی. مرغی که آن خایه میکرد بمرد. (از تاریخ گزیده). کرک داند نهفتن خایه. (اوحدی). بر عروست بد گمان گشتن نباید بهر انک ماکیان چون نیک باشد خایه گردد بی خروس. علی شطرنجی. نمی خیزد هما از خایۀ خاد. حاجی سیدنصراﷲتقوی. ، خواجه سرا. خصی. (ناظم الاطباء)، تخم جانورانی که بچۀ آنها از آن بیرون می آید. چون ’خایۀ مور’ که به عربی ’مازن’ می گویند و ’خایۀ مله خ’ که به عربی سراه می نامند