جدول جو
جدول جو

معنی خز - جستجوی لغت در جدول جو

خز
پستانداری کوچک و گوشت خوار، از خانوادۀ سمور، با دم دراز و پرمو و پوست قهوه ای یا خاکستری که در زمستان سفید می شود، پوست گران بهای این جانور که از آن لباس می دوزند، کنایه از نوعی پارچۀ ابریشمی که گاهی در بافت آن پشم نیز به کار می بردند
تصویری از خز
تصویر خز
فرهنگ فارسی عمید
خز
خزیدن، حرکت کردن با کشیدن بدن بر روی زمین، آهسته حرکت کردن و به جایی وارد شدن
تصویری از خز
تصویر خز
فرهنگ فارسی عمید
خز
(خَزز)
جانوری است معروف که از پوست آن پوستین سازند. (برهان قاطع). جانوری مانند سمور که از پوست وی پوستین سازند. (ناظم الاطباء). ج، خزوز. (منتهی الارب). داود ضریر انطاکی می گوید: حیوانی است بحری چهارپای در حجم گربه ای که رنگش به سبزی زند و از پوست آن لباس های نفیس کنند و پادشاهان بکار برند. مؤلف لغت نامه در وصف این حیوان می گوید: ’در زمان ما حیوانی است چون گربۀ دوماهه و باریکتر از آن با دمی دراز و پرپشم کمی کوتاهتر از تن او و پشم آن رنگی زرد مایل بسیاهی و شفاف دارد و در طهران مکرر زندۀ آن را دیده ام که از اراضی اطراف پایتخت گرفته اند و او در کافتن زمین سخت چابک باشد و در مدت نیم ساعت دیدم در باغچه بیش از ذرعی سوراخی کرده، پوست آن را پوستین کنند’. جانوری است مانند سمور که پوست سیاه دارد و در بلاد روس و خزر خاصه سینبر بسیار است و از پوست آن پوشش کنند و سیاه آن را به ترکی قراخز خوانند. (آنندراج). غنم البحر. کلب الماء:
بخز و قاقم و سمور و سنجاب
بزیورهای نغز و در خوشاب.
(ویس و رامین).
صاحب ذخیره گوید: خز حیوانی است که گند آن بیدستر است، پوست خز، پشم وپوست آن:
شکم بدلطیف و درخشان بلور
ولیکن بنرمی چو خز و سمور.
فردوسی.
دوصد درج در و عقیق بلور
هزار و چهل تنگ خز سمور.
(گرشاسب نامه).
مراد از خز پوست حیوانی است که از سمور کوچکتر و معروف است در دوم گرم و خشک و پوشیدن او جهت نقرس و فالج و ضعف باء و رفع جذام و حکه سریعالاثر و موی سوختۀ او جهت قطع نزف الدم و خشک کردن جراحات و آشامیدن او جهت فتق و اعصاب و اعضاء عصبانی نافعاست. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بعضی برآنند که پوستهایی (خز و غیره) که در این آیات مذکور است پوست حیوانات صحرائی می باشد مثل دلفین و دوکونج و گاو بحری برخی برآنند که اسم حیوانی است که اهالی سوریه آن را خریر گویند و همین لفظ را برای گاو بحری نیز استعمال نمایند. (قاموس کتاب مقدس)، جامۀ ابریشمین. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). جامه ای که از ابریشم بافند. (یادداشت بخط مؤلف). جامه ای است که تار و پود آن از ابریشم است. (زمخشری) :
ز کتاب و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز.
فردوسی.
بگردونه ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار وخز و حریر.
فردوسی.
ز دیبا و خز چارصد تخته نیز
همه تخته ای کرده از چوب شیز.
فردوسی.
بگاه جنبش خشم و بگاه طیبت نفس
درشت تر ز مغیلان و نرمترز خزی.
منوچهری.
تا می ناب ننوشی نبود راحت جا
تا نبافند بر یشم خز و دیبا نشود.
منوچهری.
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت نان دارد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.
پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.
نظامی.
و خز و دیبای چینی ببریدند. (گلستان سعدی)، جامه ای از پشم خز. (ناظم الاطباء). ج، خزوز. پوستین که از پوست خز سازند. (یادداشت بخط مؤلف)، جامه ای که از ابریشم و پشم سازند. (ناظم الاطباء). پارچه ای معروف که دستار می کردند عربی است همانا در شهر کوفه نیز خز می بافته اند و خز مصری مشهور است. (آنندراج). نسیجی یعنی بافته ای بوده است که از آن جبه و قمیص و سراویل و عمامه و مندیل و مطرف و رداء و جورب می کرده اند. (یادداشت مؤلف) : وقد امرنا لک من الخز بجبه و قمیص و سراویل و عمامه و مندیل و مطرف و رداء و جورب و لو علمنا لباساً اخریتخذ من الخز لاعطینا که. (معجم الادباء ج 2 ص 311 چ مارگلیوث). امروز پوست سمور است و در قدیم منسوجی بوده است نهایت نرم شاید از پشم همین حیوان یا چیزهای دیگر. (یادداشت بخط مؤلف) : شوش شهری است... و از وی جامه و عمامۀ خز خیزد و ترنج دست انبوی. (حدود العالم).
خز بجای ملحم و خرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی.
آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال
خزپوش و بکاشانه شو از صفۀ فروار.
فرالاوی.
چو ما مهرگانی بپوشیم خز
بنخجیر باید شدن سوی خز.
فردوسی.
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است.
منوچهری.
بسته عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار.
منوچهری.
آبی چو یکی کیسککی از خززرد است
در کیسه یکی بیضۀ کافور کلان است.
منوچهری.
کبک پوشیده بتن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
منوچهری.
و شهر سوس را بنا کرد کی خز سوسی از آنجا خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 28).
حجت را شعر بتأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور.
ناصرخسرو.
مرا بر سر عمامه خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون.
ناصرخسرو.
آزر بتگر توئی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزر است.
ناصرخسرو.
خز کوفی و جوال ار چه ز پشمند به اصل
لیک دور است بمعنی خز کوفی ز جوال.
ازرقی.
خز ز بزاز جونه از خباز.
سنائی.
به دندان مزد از او خواهم قمیصی
اگر اطلس بود یا خاره یا خز.
سوزنی.
هم سگان را قلاده زرین است
هم خران را خز است پشماکند.
خاقانی.
خاطرش خاک و خار بردارد
وشی صنعاءو خزّ کوفه کند.
خاقانی.
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم.
نظامی.
جمال خویش را در خز و خارا
بپوشیدن همی کرد آشکارا.
نظامی.
پر کتان و قصب شد انبارش
زر بصندوق و خز بخروارش.
نظامی.
بخز و اطلس اگر روزی التفات کنی
بقدر کن که نه اطلس کم است در بازار.
سعدی.
چون بافتند خز وجود ترا ز خاک
ترک کلاه اطلس خود ز آسمان مجوی.
شاه شجاع بن مبارزالدین آل مظفر.
رایتک فی المنام سننت خزا
علی بنفسجا و قضیت دینی.
حمزه بن بیض کوفی (از معجم الادباء).
ثم قال یا غلمان فتشوا الخزائن فجیئوه بکل جبه خز و بنفسج تجدونها. (معجم الادباء یاقوت). اسم لباسی است که از ابریشم و پشم ترتیب دهند و خز خالص لباسی است که از موی بسیار نازک که به فارسی کرک نامند ترتیب دهند. (تحفۀ حکیم مؤمن).
خز سیم دوزی شده زیر سنگ
قبای زرافشان برآمد ز تنگ.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
خز
(خَ)
بلندی بیرون ران. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
از بلندی و ز پهنی و بزرگی که نمود
راست گفتی که نه شیر است هیونی است کلان
مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سر و دست زدی بر خز ران.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
، نشسته براه رفتن هم هست چنانکه طفلان روند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خز
(تَ جُ)
خار بر سر دیوارنهادن تا کس برآمدن نتواند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). پرچین بردیوار نهادن. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، به تیر و نیزه دوختن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: خزه بسهم، بهم بازدوختن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
خز
جانوریست معروف که از پوست آن پوستین سازند
تصویری از خز
تصویر خز
فرهنگ لغت هوشیار
خز
((خَ زّ))
ابریشم، پارچه ای که از ابریشم و پشم بافته باشند
تصویری از خز
تصویر خز
فرهنگ فارسی معین
خز
((خَ زّ))
جانوری است پستاندار و گوشتخوار شبیه سمور با دمی دراز و پرمو و پوستی به رنگ قهوه ای یا خاکستری که بسیار گران بهاست
فرهنگ فارسی معین
خز
خز پوستی است که در بیداری کمتر کسی می تواند داشته باشد و بپوشد. در خواب دیدن پوشیدن خز و داشتن خز وجوه مختلف دارد. از امام صادق (ع) روایت است که اگر کسی که خواب خز می بیند در بیداری شایسته پوشیدن خز باشد بد نیست. به این معنی که مالدار باشد و در بیداری توانایی این را داشته باشد که پوست خز بخرد و بپوشد و یا به سر دست و یقه لباس خود بزند. برای این آدم خواب دیدن خز بد نیست اما برای کسی که شان پوشیدن خز را ندارد خوب نمی تواند باشد. برای اولی کامروایی و شادی است و جهت دومی غم و اندوه و گرفتاری و آشفتگی همراه می آورد. خود خز حیوانی است که در علم خواب تعبیری چون راسو دارد. در طبیعت زیان کار است لذا پوستش نمی تواند شان و ارزش پوست گوسفند را در خواب داشته باشد. خز با همه زیبایی و ارزندگی در خواب خوب نیست و از غم و اندوه و گرفتاری و شوریدگی امور خبر می دهد. چنانچه در خواب ببینید که کسی برای شما پوست خز آورده یا پالتویی از خز به شما هدیه می کند غمی برای شما می آورد و کارتان را از نظام بیرون می برد. همین تعبیر هست اگر شما به کسی خز بدهید. اثر پوستی که به سر دست و یقه می دوزید البته کمتر از پالتو و کلاه است. با این وجود برای زنان داشتن و پوشیدن خز بد نیست و به هر شکلی که باشد نیکو است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
خز
خیز، ورم، آماس، باد، التهاب، واریس، مکان لغزنده، لغزش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خزان
تصویر خزان
(دخترانه)
نام سومین فصل سال، پس از تابستان و پیش از زمستان، پاییز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خزعه
تصویر خزعه
لنگی پاره گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزل
تصویر خزل
بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزک
تصویر خزک
ستیهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزق
تصویر خزق
نیزه زدن، به آماج خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزف
تصویر خزف
سفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزعلیه
تصویر خزعلیه
خرم کوشک نام جایی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزعل آباد
تصویر خزعل آباد
خسرو آباد نام جایی است
فرهنگ لغت هوشیار
نام دسته ای از جانوران است که حشرات الارض نیز مینامند مانند، مار و سوسمار و جزآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزعل
تصویر خزعل
کفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزعبلیه
تصویر خزعبلیه
خنداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزعبلات
تصویر خزعبلات
جمع خزعبل، دری وری ها چرند ها خنده دارها جمع خزعبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزعبل
تصویر خزعبل
سخنهای بیهوده و باطل و خنده دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزن
تصویر خزن
ذخیره کردن مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزو
تصویر خزو
کیفر دادن، دارا شدن، باز داشتن، دشمنی کردن، راماندن رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزنده
تصویر خزنده
جانوری که کشان کشان راه میرود، آنکه می خزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزنوب الخنریر
تصویر خزنوب الخنریر
خر نوب خوک ینبوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزنه
تصویر خزنه
جمع خازن، گنجوران جمع خازن گنجوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزوز
تصویر خزوز
جمع خز، از پارسی خزها جامه های خز
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی رستنی که جزو شاخه نهانزادان است و ساقه و برگ دارد ولی ریشه و گل ندارد و بجای ریشه دارای کرکهای ریز در پایین ساقه است که گیاه بوسیله آنها مواد غذایی را جذب میکند. بعضی از اقسام آن هم ساقه ندارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزی
تصویر خزی
پست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزیبه
تصویر خزیبه
کان زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزری
تصویر خزری
خزرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزانه
تصویر خزانه
گنجینه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خزانه داری
تصویر خزانه داری
گنج وری
فرهنگ واژه فارسی سره