جدول جو
جدول جو

معنی خریدنی - جستجوی لغت در جدول جو

خریدنی
(خَ دَ)
قابل خریدن. درخور خریدن. لایق خریدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خریدن
تصویر خریدن
به تصرف خود درآوردن چیزی با دادن بهای آن
کنایه از به دست آوردن اطاعت کسی با پرداختن پول مثلاً تا وقتی پول داری می توانی همه را بخری،
کنایه از نجات دادن از آسیب یا نابودی مثلاً آبرویم را خرید،
کنایه از پذیرفتن مثلاً برای خودمان شر خریدیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
کشیدن سر ناخن یا وسیله ای زبر بر روی پوست بدن برای رفع خارش آن، خاراندن، برای مثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)، خارش پیدا کردن پوست بدن، خراش دادن، خراشیدن، برای مثال چو خاریدند خاک از سنگ خارا / پدید آمد یکی طاق آشکارا (نظامی۲ - ۳۳۰)، چرک چیزی را گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چریدنی
تصویر چریدنی
قابل چریدن، درخور چریدن، ویژگی علفزاری که گیاه های آن قابل چریدن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریدگی
تصویر بریدگی
برش، شکاف، جدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
شادمانی، رضایت، قانع بودن
فرهنگ فارسی عمید
(خَدَ)
قابل خلیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
خرخر کردن گربه. آواز دادن گربه. (یادداشت مؤلف) :
مردم سفله بسان گرسنه گربه
گاه بنالد بزار و گاه بخرد
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبرد
راست که چیزی بدست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد.
ناصرخسرو.
، خرخر کردن خفته. خرناس کشیدن خفته. (یادداشت بخطمؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ بِ تَ)
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن. ضد فروختن. (ناظم الاطباء). ابتیاع. (زوزنی) ، اشتراء. (زوزنی). بیع. شراء. شری. (یادداشت بخط مؤلف) :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه.
منجیک.
یکی داد جامه یکی زر و سیم
خریدندو بردند بی ترس و بیم.
فردوسی.
سپردی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور.
فردوسی.
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر.
فرخی.
غلامی ترک... بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی).
کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن.
ناصرخسرو.
ادانه، بمهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. ادیان، خریدن به وام. استفخار، فاخر خریدن. استینان، ماده خر خریدن. هرز، بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن. (منتهی الارب).
- امثال:
آن که فیل میخرید رفت، نظیر، آن سبوبشکست و آن پیمانه ریخت.
- باز خریدن، دوباره خریدن و خریدن همان چیزی را که فروخته شده بود یا گم شده بود. (ناظم الاطباء) :
خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر
دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 387).
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید.
خاقانی.
بفروخته خود را ز غمت باز خریدم
آن خط غلامی که بدادیم دریدم.
وحشی (از آنندراج).
- ، خلاص کردن. رهایی بخشیدن. (از آنندراج) :
ای آنکه دین تو بخریدیم بجان خویش
از جور این گروه خران باز خرمرا.
ناصرخسرو.
از نصیحتهای غمخواران جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد.
قدسی.
- بخریدن، خریدن:
غم بتولای تو بخریده ام
جان بتمنای تو بفروخته.
سعدی (بدایع).
- گران خریدن، از قیمت معمول بیش خریدن. اغلاء. مغالاه. (منتهی الارب).
، رهایی بخشیدن. خلاصی بخشیدن:
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
فرخی.
بردار رنج من که بدردم ز روزگار
جان مرا ز حادثۀ آسمان بخر.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- باز خریدن، دوباره خریدن:
برید این حکایت بفرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس.
نظامی (اقبالنامه ص 246).
- خون او را خریدن، او را از کشتن و مردن خلاصی دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خویشتن بازخریدن، افتداء.
، پذیرفتن. قبول کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنان که تو
من از خر کتاب تکبر چرا خرم.
سوزنی.
این قدر تعظیم ایشان را خرید
وز خری آن دست و پاهارا برید.
مولوی.
- بخریدن، قبول کردن. پذیرفتن: این عشوه داده بودند بخریده بودیم. (تاریخ بیهقی).
- بخرّیدن، بخریدن:
یارتو باید که بخرّد ترا
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
- زرق خریدن، فریب خوردن: رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وی بنخرید تا آخر حرب آغاز کرد. (تاریخ بیهقی).
زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن.
ناصرخسرو (دیوان چ دبیرسیاقی ص 309).
- عشوه خریدن، ناز کسی خریدن.
- ، فریب او را خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوشته اند بر ایوان جنهالمأوی
که هر که عشوۀدنیا خرید وای به وی.
حافظ.
- غرور خریدن، فریب خوردن. (یادداشت بخطمؤلف) :
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر.
سعدی.
- ناز خریدن، عشوه خریدن. به همه ناز و آزار کسی راضی شدن.
، فریب خوردن. خریدن در شواهد زیر به ضرورت و زن با ’را’ مشدد آمده است:
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر اورا نگاه.
فردوسی.
میانش بخنجر کنم بر دو نیم
بخرند چیزی که باید به سیم.
فردوسی.
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر.
فرخی.
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده.
منوچهری.
زود بخرند ز حال بگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته.
منوچهری.
بگذارش تا بدین همی خرد
دینار مزور و خطاش را.
ناصرخسرو.
گر طعام جسم نادان را همی خری بزر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید.
ناصرخسرو.
مر مرا آنچه نخواهی که مخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلنده.
ناصرخسرو.
نخرد بجز عمر خارش بخرما
از این است با عاقلان خار خارش.
ناصرخسرو.
همی نیارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریعالدهر (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی).
بخرم گر فروشد بخت بیدار
بصد ملک ختن یک موی دلدار.
نظامی.
چو وقت آید این را که داری به رنج
بده بازخرم زهی کان گنج.
نظامی.
گر نخرد کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا.
نظامی.
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
مردنی. درخور مردن. قابل مردن. رجوع به مردنی شود
لغت نامه دهخدا
(غُرْ ری دَ)
آنچه قابل غریدن باشد. رجوع به غریدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خمیدن. خم شدنی. خم گشتنی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
قابل خفیدن. رجوع به خفیدن در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
از چریدن + ی لیاقت، گیاه و علفی که لایق و قابل چریدن باشد. (ناظم الاطباء). سبزه و گیاهی که چریدن را شاید. رجوع به چریدن و چراندنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خاریدن. لائق خاریدن. موصوف این کلمه به وصفی درآمده است که میتوان عمل خاریدن برآن واقع کرد
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
پرشدنی. مملوشدنی. قابل پرشدن. انباشتنی. که پریدن او ضرور است
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
درخور بریدن.
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
که پریدن تواند. قابل پریدن
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
بیع. ابتیاع. خرید. (ناظم الاطباء). صفق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جریدگی
تصویر جریدگی
پارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریدنی
تصویر پریدنی
که پریدن بتواند قابل پریدن، که قابل پریدن باشد پر شدنی انباشتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
قناعت، رضایت، شادمانی بشاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسیدن
تصویر خرسیدن
پوسیدن، گندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
خارش کردن پوست بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیدنی
تصویر ارزیدنی
یق ارزیدن شایسته ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدگی
تصویر بریدگی
برش، قطع، جدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدنی
تصویر بریدنی
لایق بریدن شایسته قطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن، ضد فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
((خَ دَ))
با پرداخت پول چیزی از کسی گرفتن، بیع، نجات دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
((دَ))
خارش کردن، احساس خارش داشتن، خاراندن، دفع خارش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
رضا
فرهنگ واژه فارسی سره
خریداری کردن، خرید کردن، معامله کردن، ابتیاع کردن
متضاد: فروختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بریدگی
تصویر بریدگی
Laceration
دیکشنری فارسی به انگلیسی
خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
خرید کردن، برای خرید، خریداری کردن
دیکشنری اردو به فارسی