جدول جو
جدول جو

معنی خروشینت - جستجوی لغت در جدول جو

خروشینت
(خِ)
سخت و سهمگین. این کلمه از واژۀ خروت مشتق شده است. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 274 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوشین
تصویر خوشین
(دخترانه)
خوش و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
خروشنده، در حال جوش و خروش و خروشیدن، کنایه از جوشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ و فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ زَ دَ)
در حال خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش با همه معانی آن شود:
خروشان و کفک افکنان و سلیحش.
خسروی.
گرانمایه فرزند در پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی.
فردوسی.
ببست آن در وبارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان.
فردوسی.
همه جامۀ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک.
فردوسی.
خروشان همی تاخت تا قلبگاه
بجائی کجا شاه بد با سپاه.
فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافۀ مشک بچنگ.
منوچهری.
همه روز نالان و جوشان بود
بیک جای تا شب خروشان بود.
(گرشاسب نامه).
این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت. (سندبادنامه ص 224). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. (سندبادنامه ص 292).
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
نظامی.
ز رشک نرگس مستش خروشان
ببازار ارم ریحان فروشان.
نظامی.
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان.
نظامی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان که وامانده اند.
سعدی (بوستان).
بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان.
حافظ.
، خروشنده. آنکه می خروشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش در همه معانی آن شود:
اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند.
فردوسی.
پراکنده با مشک و دم سنگ خوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
مگرچون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او.
نظامی.
- سیل خروشان، سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره زن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرامش. (ناظم الاطباء). خرامیدن (آنندراج) :
بمیدان چو آغاز خرشین نهاد
در فتنه بر روی اعدا گشاد.
حکیم علی فرقدی (از آنندراج).
، نوسان. لرزش. جنبش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام طایفه ای است از افغان که دعوی سیادت می کنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
دهی است از دهستان گرمی بخش ترک شهرستان میانه، در یکهزارگزی جنوب شرقی بخش و 4 هزارگزی راه خلخال به میانه در منطقۀ کوهستانی معتدل واقع و دارای 208 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در شمال باختری دهلران و شمال خاوری راه شوسۀ دهلران به نصریان. کوهستانی با آب و هوای گرمسیری و 200 تن سکنه. ساکنان این محل از طایفۀ جائره وند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
قابل خروشیدن. قابل ناله و زاری کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). وعوعه. (منتهی الارب) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
فردوسی.
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
فردوسی.
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
فردوسی.
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی.
فردوسی.
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست.
(گرشاسب نامه).
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمۀ دارا شنوند.
خاقانی.
دلش از کینۀ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
نظامی.
، فریاد کردن. گریه کردن. زاری کردن. گریستن. (از شرفنامۀ منیری). اصطراخ:
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت.
فردوسی.
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش.
فردوسی.
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.
فردوسی.
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
فردوسی.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان.
فرخی.
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب.
مسعودسعد.
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
خاقانی.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
نظامی.
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
سعدی (خواتیم).
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش.
سعدی (بوستان).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
حافظ.
هلع، خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن:
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست.
اسدی.
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن.
حافظ.
، شیهه کشیدن اسب. (از یادداشت بخط مؤلف) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک.
فردوسی.
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل.
فردوسی.
، قصه رفع کردن. تظلم کردن. داد خواستن.
- برخروشیدن، فریاد زدن. نعره زدن:
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین.
فردوسی.
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام.
فردوسی.
- خروشیدن اسب، شیهه کشیدن اسب:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- خروشیدن بوق، بانگ برداشتن بوق و شیپور:
برآمد خروشیدن بوق و کوس.
فردوسی.
- خروشیدن پیل، نعره برداشتن پیل:
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران.
فردوسی.
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
فردوسی.
- خروشیدن دادخواه، ناله کردن دادخواه:
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.
فردوسی.
- خروشیدن داروکوب، فریاد برآمدن جنگ و جدال:
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب.
فردوسی.
- خروشیدن دریا، صدای موج آب برخاستن: تغطغط، غطّ، خروشیدن دریا. (منتهی الارب).
- خروشیدن سنگ، صدای افتادن سنگ:
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
فردوسی.
- خروشیدن کارزار، صدای کردن جنگ:
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
فردوسی.
- خروشیدن کرنای، صدا و فریاد کردن کرنای:
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای.
فردوسی.
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای.
فردوسی.
- خروشیدن کودک، ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس، صدا کردن کوس. نفیر کردن کوس:
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای.
فردوسی.
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای.
فردوسی.
- خروشیدن گاودم، صدا کردن گاودم:
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم.
فردوسی.
- خروشیدن مرد، فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی:
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
- خروشیدن موبد، ناله و زاری کردن مرد مذهبی:
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن.
فردوسی.
- خروشیدن نای، صدا برداشتن نای:
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس.
فردوسی.
- خون خروشیدن، خون گریه کردن:
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
خروش کرده، ناله شده. فغان شده
لغت نامه دهخدا
(خُ)
حسن بیک. یکی از شعرای متأخر تبریز است و این بیت از اوست:
پیر مغان اگر قدحت پر نمیدهد
بستان و دم مزن که تهی از اشاره نیست.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریاد کنان نالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریادکنان، نالان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
((خُ دَ))
بانگ برزدن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی معین
بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زاری کنان، غلغله کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان، پرخروش، پرتلاطم، متلاطم
متضاد: آرام
فرهنگ واژه مترادف متضاد