جدول جو
جدول جو

معنی خروسک - جستجوی لغت در جدول جو

خروسک
بیماری التهاب گلو که بیشتر در کودکان شیوع دارد و باعث سرفه و تغییر صدا می شود، لارنژیت
فرهنگ فارسی عمید
خروسک
(خُ سَ)
تصغیر خروس. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) ، نام جانوریست سرخ رنگ و بیشتر در حمامها بهم میرسد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، گوشت پاره ای را گویند که بر دهن فرج زنان می باشد و آنرا بعربی بظر گویند. خروس. خروسه. گندمک. بظر. (زمخشری). چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف) ، پوست ختنه گاه مردان را گویند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، ورم با تشنج حلقوم که بیشتر در کودکان عارض میشود و بر اثر آن کودک بگاه سرفه چون خروس صدا می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خروسک
خروس کوچک، مرض سیاه سرفه خروس کوچک، گوشت پاره ای بر دم فرج زن، پوست ختنه گاه مرد (که بر دین آن سنت است)، حشره ای سرخ رنگ مانند سوسک که در گرمابه ها و جایهای نمناک زیست کند، مرضی است که غالبا کودکان بدان مبتلا شوند و سبب تورم و تشنج گلو شود و صدای شخص مبتلا بطور مخصوص شبیه بصدای خروس از گلوی او خارج گردد
فرهنگ لغت هوشیار
خروسک
((خُ سَ))
خروس کوچک، بیماری ای است که غالباً کودکان بدان مبتلا می شوند و سبب تورم و تشنج گلو شود و صدای شخص مبتلا به طور مخصوص شبیه به صدای خروس از گلوی او خارج گردد
تصویری از خروسک
تصویر خروسک
فرهنگ فارسی معین
خروسک
نوعی بیماری گلو، ورم لوزه و گرفتگی حلق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرسک
تصویر خرسک
خرس کوچک، بچه خرس، نوعی قالی با پرزهای بلند، نوعی بازی که خطی دایره وار بر زمین می کشند و یکی در میان آن دایره می ایستد و بازی کنان دیگر پیش می روند و او را می زنند و او با پای خود به آن ها می زند و پایش به هر کس بخورد او را به جای خود در میان خط می کشد، برای مثال استاد معلم چو بود بی آزار / خرسک بازند کودکان در بازار (سعدی - ۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروسه
تصویر خروسه
تکه گوشت کوچکی میان فرج زن، چوچوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروک
تصویر خروک
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروس
تصویر خروس
جنس نر از مرغ خانگی، خروچ، خره، خروه، دیک، ابوالیقظان
خروس کولی: در علم زیست شناسی پرنده ای وحشی شبیه خروس و بزرگ تر از کبوتر با پاهای دراز، بال های بزرگ، دم پهن، چشم های درشت و کاکلی از پر که بیشتر در کنار آب ها و سبزه زارها به سر می برد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروهک
تصویر خروهک
مرجان، جانور بی مهرۀ دریایی که مانند گیاه به زمین چسبیده است، بقایای قرمز رنگ این جانور که در جواهرسازی به کار می رود، سنگ شجری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروسک
تصویر عروسک
نوعی اسباب بازی کوچک به شکل انسان یا حیوان، کنایه از زیبا، جذاب و ظریف، کنایه از ویژگی فرد بی اراده که مطیع دیگران است، نوعی منجنیق کوچک برای پرتاب کردن سنگ یا آتش
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
جمع واژۀ خرس و خرس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن دوشیزه در اول حمل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، زن نفساءکه ازبهر وی طعام خرسه سازند، زن کم شیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گیاهی باشد که زنان جهت زیاد شدن شیر خورند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ وَ)
سرگین گردانک را گویند که خنفساست و آنرا بشیرازی خروک تس کس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ هََ)
بسّد. مرجان. (برهان قاطع). مرجان نوشته اند همانا رعایت سرخی تاج خروه را کرده اند و آنرا خروهک نیز گویند و خروه بمعنی خروس است چنانکه گذشت، مرجان عربی است. (از انجمن آرای ناصری) : وجنس (من البسد) یسمی خروهک... و هو تشبیه لاصل البسدبقلنسوهالدیک. (از الجماهر بیرونی صص 191- 192)
لغت نامه دهخدا
(خُ سِ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومه شهرستان سنندج. این دهکده در 36هزارگزی باختر سنندج و یک هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج به مریوان واقع است. کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و رود خانه علی آباد. محصول آن غلات و توتون و قلمستان و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیۀ زغال. راه آن مالرو است. در این دهکده مسجد و قهوه خانه ای کنار شوسه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی است کناره راه سنندج و مریوان میان گردنۀ خروسه و علی آباد در سی وچهارهزارو پانصدگزی سنندج. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ / سِ)
بظر. خروسک. خروس. گندمک. (زمخشری). چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف). پارۀ گوشت میان فرج زنان. (از برهان قاطع) ، پوست پارۀ سر ذکر مردان باشد و بریدن آن سنت است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه که در 22 هزارگزی شمال شوسۀ مشهد به تربت حیدریه واقع است دامنه ای معتدل و 64 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غله و میوه و بنشن و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
تصغیر عروس. (برهان). عروس کوچک. عروس خرد. رجوع به عروس شود، لعبتی که دخترکان سازند. (برهان). لعبت که دختران به آن بازی کنند. (غیاث اللغات). لعبت را گویند که دختران بدان بازی کنند، و آن را بفارسی لهفت خوانند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). لعبتی که کودکان (مخصوصاً دخترکان) بدان بازی کنند. (فرهنگ فارسی معین). لعبت. دمیه. ملعبه. آدمک. بازیچه. آنچه از پارچه یا موم یا پلاستیک و دیگر چیزها بشکل دخترکان زیبا سازند برای بازیچه. تندیسهای خرد از پارچه و غیره برای بازی کودکان مادینه: حالت قشنگی که بخودش گرفته بود بیشتر او را شبیه یک آدم مصنوعی یا یک عروسک کرده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 13).
- عروسک پس پرده، اسم فارسی حب کاکنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم فارسی عامۀ فرس، کاکنج است. (مخزن الادویه). عروس پشت پرده. عروس درپرده. عروسک پشت پرده. رجوع به کاکنج شود.
- عروسک پشت پرده، کاکنج، که نوعی گیاه است. عروس پس پرده. عروس پشت پرده. عروس درپرده. عروسک پس پرده. رجوع به کاکنج شود.
- عروسک پهلوان کچل بودن، بی عرضه بودن. ازخود اراده و فکر نداشتن: وزیران دورۀ استبداد حکم عروسک های پهلوان کچل را داشتند و نمی توانستند از خوددارای فکر و اراده ای باشند. (فرهنگ عوام).
- عروسک خیمه شب بازی، عروسکی که در خیمه شب بازی بکار رود و با سیم یا نخی آنها را به حرکت درآرند و یک تن از داخل خیمه بزبان آنها سخن میگوید. رجوع به خیمه شب بازی شود.
- ، کنایه از شخص بی اراده که آلت دست دیگران شود.
- عروسک درپرده، کاکنج، که گیاهی است. عروسک پس پرده. عروسک پشت پرده. عروس پس پرده. عروس پشت پرده. عروس درپرده. رجوع به کاکنج شود.
، دختر نابالغ که او را به شوهر دهند. (برهان) ، منجنیق کوچک را گویند، و آن آلتی باشد که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و آتش و خاکستر به جانب دشمن اندازند. (برهان). منجنیق کوچک، و آن از آلات جنگ قلعه گیری است. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، نام پرنده ای است که شبها بیدار باشد و بانگ کند. (برهان) ، اسم فارسی طینوس است. (مخزن الادویه). اسم فارسی طنبوث است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، کرم شب تاب. (برهان). حباحب است که بفارسی کرم شب تاب نامند. (مخزن الادویه). ذروح. (از دهار). کاغنه. (از زمخشری). ذرجدح. (از دهار). واحد ذراریح که جمع ذرّوح است. گوژخار. باغوجه. مگسک. واغنه. رجوع به ذروح شود، بوم ماده را گویند، و آن پرنده ای است منحوس. (برهان) ، رنگ لعلی. (برهان) ، میوه ای است از اقسام زردآلو. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
وصف زردآلو ار کنم بنیاد
سازم اول ازو عروسک شاد.
شرف الدین علی یزدی (در صفت فواکه، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بنا به نوشتۀ تاریخ جریر جد دوم منوچهر. در مجمل التواریخ آمده (ص 27) : ’در تاریخ جریر نسب وی چنین گوید: منوچهر بن مفسجر بن وترک بن شروسک بن ایراک...’
لغت نامه دهخدا
(خِ سَ)
تصغیر خرس. (برهان قاطع). خرس کوچک. (ناظم الاطباء) ، فرش و پلاسی است پشم دار. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ای جل خرسک تکلتو را مکن
غیب و در بر سر تو هم در توبره.
نظام قاری.
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشان را.
نظام قاری.
تاک را از برگها در زیر خویش پوست تخت پاره پاره و سرو را از بارها... جل خرسک تکه تکه. (طغرا، از آنندراج).
، نوعی از بازی هست و آنچنان باشد که خطی بکشند و شخصی در میان خط بایستد و دیگران آیند و او را زنند و او پای خود را بجانب ایشان افشاند بهر کدام که پای او بخورد او را بدرون خط بجای خود آورد، و این بازی را عربان حجوره گویند. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرای ناصری) (ازآنندراج) ، مهره ای بود که کودکان ازبهرچشم بد بندند و خرزیان فروشند دو سه رنگ بود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(باز)
دیک. نر از ماکیان و مرغ خانگی. (ناظم الاطباء). نرمرغ. مرغ نر. نرینۀ مرغ خانگی. خروچ. خروه. خرو. خره. گال. رنگین تاج. خروش. ابوحماد. برائلی. (یادداشت بخط مؤلف). ابوالیقظان. ابوالنبهان. ابوسلیمان. ابوبرائل. ابوحسان. ابوحماد. ابوعقبه. ابوعلویه. ابومدلج. ابوالمنذر. ابوالندیم. (المرصع). صرصر. عوف. دیش. صارخ. طخی. (منتهی الارب). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: پهلوی xros از ریشه اوستایی xraos بمعنی خروشیدن، لغهً بمعنی خروشنده (بمناسبت بانگ وی) = فارسی: خروه، خروچ، خروز، بلوچی kros، خوانساری kros، گیلکی xorus، فریزندی. xarus، یرنی harus. نطنزی xorus، سمنانی harisa، xorus، ترکی عثمانی عاریتی و دخیل خروز، اسلاوی صربستان oroz در لهجه های دیگر اسلاوی مانند روسی kuritza (ماکیان) (این نام از ایران بزبانهای اسلاو رسیده) ، نرینۀ ماکیان. رجوع به فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 315به بعد و دائرهالمعارف اسلام (دیک) شود:
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروس کردی.
عمارۀ مروزی.
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
آنجا نیز حصاری بود و بسیار طاووس و خروس بودی من ایشان را می گرفتمی. (تاریخ بیهقی).
انگار خروس پیرزن را
بر پایۀ نردبان ببینم.
خاقانی.
گوئی که خروس از می مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
لب از لب چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته بیهودۀ خروس.
سعدی.
تو گفتی خروسان شاطر بجنگ
فتادند در هم بمنقار و چنگ.
سعدی (بوستان).
گرچه شاطر بود خروس بجنگ
چه زند پیش باز روئین چنگ ؟
سعدی (گلستان).
دک دک، کلمه ای است که بدان خروس را زجر کنند. خلاسی، خروس که یکی از ابوین وی هندی و دیگر فارسی باشد. (منتهی الارب).
خروس از نظر جانورشناسی: خروسها پرندگانی از خاندان ماکیانند که هیکلی زورمند و یال و پرهایی بسیار زیبا دارند. اصل این پرنده از کشورهای گرمسیری است ولی امروز بصورت پرندۀ اصلی بتعداد زیاد در همه نقاط عالم یافت میشود.
خروس بانکیوا از هندوچین به احتمال زیاد اصل خروسهای اروپایی است. این خروس بعدها از هندوچین به کالدونی جدید و از آنجا به مالائی برده شد. در جنگلهای انبوه در هندوستان گله هایی از خروس بنام خروس قرمز و خروس جنگلی یافت میشود. در کوهستانهای سیلان خروسی بنام خروس استانلی و خروس لا فایت وجود دارند که از جنس خروسهای فوق اند. در کوههای هند نوعی خاص خروس با پرهای مخطط یافت می گردند که بنام خروس سونرا معروفند. خروس برنزی رنگ یا خروس تمینک ترکیبی است از خروس بانکیوا و خروس مالایائی که واجد رنگهای قرمز و سبز و زرد خاصی می باشد و از اعقاب خروسهای اهلی کشورهای اروپائی بحساب می آید.
- بانگ خروس، صدای خروس:
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی بنظارگان.
منوچهری.
که بانگ خروس آمد از ماکیان.
سعدی.
- ، کنایه از ساعات آخر شب و نزدیک صبح است، چه دراین هنگام خروس برای آخر بار می خواند:
بشبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهۀ پیل کوس.
فردوسی.
- جنگ خروس، از قدیم الایام جنگ دو خروس یکی از وسائل سرگرمی بوده و گروه کثیری برای مبارزه حاضر میشده اند و در جنگ دو خروس همواره از نژاد خاص و خروسهای جوان استفاده میشود. پس از آنکه میدان جنگ آماده شد دو خروس بوسط میدان برده میشوند و آنها را آزاد می گذارند که بیکدیگر حمله کنند. دو خروس با قساوت و خشم هرچه تمامتر بهم می پرند و آنقدر با چنگال و منقار خود بهم زخم می زنند که تا جنگ با مرگ یکی و نعرۀ گرفتۀ دیگری که حاکی از فتح است خاتمه یابد. جنگ دو خروس همواره بصورت موضوع خاص در نقاشی نقاشان مورد توجه واقع شده است، در موزۀ سلطنتی مادرید دو تابلو و در موزۀ برلین یک تابلو و در موزۀ بابلی ژن تابلوی چهارمی از این جنگ وجود دارد.
- چشم خروس، کنایه از نهایت آراستگی و زیبائی:
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بشبگیر برخاست آوای کوس
هوا شد بکردار چشم خروس.
فردوسی.
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
- ، کنایه از سرخی و قرمزی:
می خورم سرختر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب.
ادیب صابر.
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس.
ابن یمین.
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفتۀ بیهودۀ خروس.
سعدی.
- خروس بی محل، خروسی که در غیر ساعات و آنات معمول می خواند. کنایه از شخص وقت نشناس:
گر آفتاب درآید خروس بی محل است.
صادق ملا رجب.
- خروس جنگی، کنایه از افرادیست که بجزئی ناملایم بستیزه برمی خیزند.
- ، خروسهایی که برای جنگ با خروس دیگر تربیت میشوند.
- خروس سحری، خروسی که بوقت سحر می خواند:
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا کند همی نوحه گری
یعنی که نمودند در آئینۀ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری.
(منسوب به خیام).
- خروش خروس، فریاد و بانگ خروس:
چو از روز شد کوه چون سندروس
به ابر اندر آمد خروش خروس.
فردوسی.
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم.
خاقانی.
- ، کنایه از آخر شب و نزدیک صبح است:
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که خیزد خروش خروس.
فردوسی.
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهۀ پیل کوس.
فردوسی.
- شب بخروس گذاشتن، بکاری که متعلق بدیگریست دخالت نکردن.
- میخ طویله پای خروس، کنایه از قامتی است سخت کوتاه.
- دم خروس، دمی که خروس دارد و پرهای آن بسیار زیباست.
- ، کنایه از جرمی که علائمی از آن پیداست و از اینجاست اصطلاح معروف: ’اگر قسمت را قبول کنم با دم خروس چه کنم’. می گویند مردی خروسی دزدید و چون می خواست براه خود رود صاحب خروس سر میرسد. دزد خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد ولی دم آن بیرون ماند. پس از آن او در مقابل پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را او ندزدیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قبای او می دید این جمله را می گفت. و این جمله برای کسی بکار می رود که جرمی و گناهی مرتکب میشود و با وجود آنکه آثار جرم نزد او پیداست بازقسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است.
- صدای خروس، بانگ خروس. از این ترکیب است اصطلاح ’آنقدر پول دارد که صدای خروس نشنیده است’ و این اصطلاح برای بیان پول بسیار سخت نهفته و پنهان بکار می رود.
- مثل خروس جنگی، کنایه از افرادی، مثل خروس، آماده شده برای جنگ که بجزئی ناملایمی بمبارزه برمی خیزند.
- مثل کون خروس، کنایه از ریزی و کوچکی حفره یا سوراخی.
- امثال:
پای خروست را ببند مرغ همسایه را حیز نخوان، نظیر: جلوی دخترت را بگیر، پسر همسایه را بدنام مکن.
خروس آ تقی رفته بهیزم.
خروسی را که شغال صبح می برد بگذار سر شب بمیرد، نظیر: دیگی که بهر من نجوشد بگذار سر سگ بجوشد.
مثل خروس است که در عزا و عروسی هر دو سر می برند، کنایه از آدم بدبخت است. (از یادداشت به خط مؤلف)
خیزآب. (یادداشت بخط مؤلف). کوهه. موج آب، هیکلی است شبیه خروس که از کاغذ می سازند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی ظرف شراب. پیاله. (یادداشت بخط مؤلف) :
می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده
هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر.
مجیر بیلقانی.
، بظر. خروسک. خروسه. گندمک. (زمخشری). تلاق. چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلوله، رقص و سرود یونانیان، شهوت پرست. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خرس کوچک خرس کوچک بچه خرس، نوعی بازی و آن چنان باشد که خطی بکشند و شخصی در میان خط بایستد و دیگران آیند و او را زنند و او پای خود را بجانب ایشان افشاند بهر کدام که پای او بخورد او را بدورن خط بجای خود آورد، قالی ضخیم و پشم بلند و سنگین و بد نقشه
فرهنگ لغت هوشیار
مرغ نر خانگی از راسته ماکیان که دارای نژاد های مختلف است. یا خروس بی محل (بی هنگام) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصغیر عروس، عروس کوچک، نوعی اسباب بازی کودکان اروسک: میوه ای است ازخانواده زرد آلو، بالابرک (منجنیق کوچک)، دغد دغدک (لعبت)، بغلک گرهی که زیربغل به هم رسد، گیشه (گویش گیلکی) بازیچه دخترکان منجنیقی کوچک که در آن رادر زمان جنگ به کار می بردند و بدان از قلعه آتش و خاکستر به جانب دشمن می انداختند، لعبتی که کودکان (مخصوصا دخترکان) بدان بازی کنند. یا عروسک پای نقاره. کسی که بامر و اشاره اشخاص دیگر کار می کند
فرهنگ لغت هوشیار
خروس کوچک، گوشت پاره ای بر دم فرج زن، پوست ختنه گاه مرد (که بر دین آن سنت است)، حشره ای سرخ رنگ مانند سوسک که در گرمابه ها و جایهای نمناک زیست کند، مرضی است که غالبا کودکان بدان مبتلا شوند و سبب تورم و تشنج گلو شود و صدای شخص مبتلا بطور مخصوص شبیه بصدای خروس از گلوی او خارج گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسک
تصویر خرسک
((خِ سَ))
خرس کوچک، بچه خرس، قالی ضخیم و پشم بلند و سنگین و بدنقشه در ابعاد مختلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروس
تصویر خروس
((خُ))
مرغ نر خانگی از راسته ماکیان، خروچ، خرو
خروس بی محل: کنایه از کسی که کارها را بی موقع و بی جا انجام دهد
خروس جنگی: خروسی که برای خروس بازی تربیت کنند، آدم شرور و دعواطلب، خروچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروسک
تصویر عروسک
((عَ سَ))
بازیچه ای به شکل انسان (یا حیوان) جهت سرگرمی و بازی کودکان، مجازاً، دختر یا زنی زیبا و بسیار ظریف، گردانی نمایش های عروسکی که در آن عروسک ها را به وسیله نخ هایی به حرکت درمی آورند
فرهنگ فارسی معین
بازیچه، لعبت، ملعبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیاهی که ساقه ی آن به جای هیزم مورد استفاده قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بیماری گلو، لوزه ی ورم کرده، خناق
فرهنگ گویش مازندرانی
سنجاب موش خرما
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی را سوی زیبا که در باور عوام بر روی گنج خانه می سازد
فرهنگ گویش مازندرانی