جدول جو
جدول جو

معنی خرواج - جستجوی لغت در جدول جو

خرواج
(خَرْ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 16هزارگزی جنوب قاین، سر راه شوسۀ عمومی قاین به بیرجند. کوهستانی، معتدل. آب از قنات. محصول آن غلات، زعفران. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی. راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خروج
تصویر خروج
خارج شدن، بیرون آمدن، بیرون رفتن، در علوم ادبی از حروف قافیه که پس از حرف وصل قرار دارد، چنان که در «کشتیم» و «رشتیم»، «ی» حرف وصل و «م» خروج است، بیرون شدن از اطاعت، طغیان، عصیان
خروج کردن: طغیان کردن، قیام کردن، یاغی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رواج
تصویر رواج
روا شدن، روایی یافتن، روان بودن، در جریان داد و ستد بودن پول و کالا، روا، روان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروار
تصویر خروار
واحد سنتی اندازه گیری وزن، برابر با مقدار باری که یک خر می توان حمل کند، واحد اندازه گیری وزن، برابر با ۳۰۰ کیلوگرم، مقدار زیاد، خرمانند مانند خر، شبیه خر، برای مثال نیک نگه کن به تن خویش در / باز شو از سیرت خروار خویش (ناصرخسرو - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
دمل، زخم و ورم مخروطی شکل که در پوست بدن پیدا شود و از آن چرک و خونابه بیرون آید، آبسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
مالیات ارضی که از زمین، حاصل مزرعه یا درآمد دیگر گرفته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
کسی که پول بسیار خرج می کند، ولخرج
فرهنگ فارسی عمید
(خَلْ)
مرغی گوشتخوار، زغن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
آبی که از باران به سقف خانه فروچکد. (لغت فرس اسدی). دهخدا جملۀ فوق لغت فرس را چنین تصحیح کرده اند: آب باران که از سقف خانه فروچکد، ثوب برود، جامۀ پرزه دار. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)، سرد و خنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، هرچه خنک گرداند چیزی را. (منتهی الارب)،
{{اسم}} داروی چشم که از چیزهای سرد سازند. (منتهی الارب). سرمه ایست که بدان چشم را خنک کنند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). سرمه. (دهار). قسمی سرمه بوده که چشم را خنک میداشته است. هر دوایی مبرد، و بیشتر در داروهای چشم مستعمل است چون داروها چشم را خنک کند. داروها که برای خنک کردن چشم دردگین در چشم کنند. داروها که به چشم دردگن سردی و استراحت بخشد. ج، برودات. (یادداشت دهخدا) : برود رمان... اندر کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وبرود هم اندر آخر فصل ربیع بهتر آید اًن شأاﷲ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروهای قوت دهنده و تحلیل کننده می باید کشید چون برود حصرم و باسلیقون و روشنائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنرا که حرارت قوی نباشد (اندر سلاق، نوعی بیماری چشم) اندر آخر علت، شیاف احمر لین و برود غوره و شیاف... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چشم شریعت به برود رسالت او روشن گشت. (تاریخ بیهق). بصایرایشان را برود هدایت و کحل توفیق روشن می گرداند. (تاریخ بیهق)، برودالظل، شخص خوش معاشرت، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ)
خربان. حمّار. (محمود بن عمر ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
فراخی عیش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رواج
تصویر رواج
روا شدن، در جریان داد وستد بودن پول و کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراج
تصویر خراج
مرد بسیار زیرک و خرج کننده باج، مالیات، جزیه باج، مالیات، جزیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروج
تصویر خروج
بیرون شدن، بیرون رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروار
تصویر خروار
300 کیلو، صد من، بار خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروار
تصویر خروار
((خَ))
آن مقدار بار که بر پشت خر حمل کنند، واحدی است برای وزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رواج
تصویر رواج
((رَ))
جریان داشتن، روان بودن، رونق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروج
تصویر خروج
((خُ))
بیرون شدن، طغیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراج
تصویر خراج
((خَ))
مالیات، مالیات ارضی، باج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراج
تصویر خراج
((خُ))
دمل، دانه و جوشی که روی پوست بدن پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراج
تصویر خراج
باژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خروج
تصویر خروج
برون رفت، برونروی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رواج
تصویر رواج
رواگ
فرهنگ واژه فارسی سره
سیصد کیلو، یک سوم تن، یک بار خر، یک عالم، مقدارزیاد، مانند خر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رواج
تصویر رواج
Popularization
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رواج
تصویر رواج
popularisation
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دو یا چهارلنگه بار بار خر یا اسب، واحد وزن برابر یکصدو بیست
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از رواج
تصویر رواج
популяризация
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رواج
تصویر رواج
Popularisierung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رواج
تصویر رواج
популяризація
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رواج
تصویر رواج
popularyzacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رواج
تصویر رواج
普及
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رواج
تصویر رواج
popularização
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رواج
تصویر رواج
popolarizzazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رواج
تصویر رواج
popularización
دیکشنری فارسی به اسپانیایی