کنایه از نادرست، تباه، ویران، مخروبه مثلاً ساختمان خراب، فاقد حالت عادی مثلاً روحیۀ خراب، از کار افتاده مثلاً دستگاه خراب، گندیده، فاسد مثلاً میوۀ خراب، آشفته مثلاً موی خراب، کنایه از بی رونق مثلاً بازار خراب، کنایه از بیمار، بدحال مثلاً حال خراب، کنایه از بدمست مثلاً مست و خراب
کنایه از نادرست، تباه، ویران، مخروبه مثلاً ساختمان خراب، فاقد حالت عادی مثلاً روحیۀ خراب، از کار افتاده مثلاً دستگاه خراب، گندیده، فاسد مثلاً میوۀ خراب، آشفته مثلاً موی خراب، کنایه از بی رونق مثلاً بازار خراب، کنایه از بیمار، بدحال مثلاً حال خراب، کنایه از بدمست مثلاً مست و خراب
غلاف لوبیا، گیاهی است دارویی، بتازی خروب گویند. (از ناظم الاطباء). در تحفۀ حکیم مؤمن آمده: خرنوب بستانی و بری می باشد و بستانی دو قسم است یکی را خرنوب شامی گویند و درخت او بقدر درخت گردکان با برگش مستدیر و با غلظت و گلش ذهبی و غلاف او بقدر شبری و کوتاه تر و سیاه و ضخیم و دانه های او شبیه بباقلی و از آن در شام و مصر رب می سازند و در اسهال استعمال می کنند و با وجود شیرینی از سایر شیرینیها ابرد است و قسمی درختش خار دارد برگش نرم و مایل بتدویر و غلاف ثمرش شبیه بباقلی و از آن رقیق تر و دانه های او بقدر ترمس و شیرین طعم و در تنکابن کرات گویند و در مازندران و گیلان لالکی نامند. تازه هر دو قسم مسهل بوده و مدر بول و خشک او در حرارت و برودت معتدل و در دوم خشک و شیرینی او مایل بحرارت و دانۀ او سرد و خشک و بسیار قابض و مقوی بدن و مدر بول و ضمادپختۀ او جهت صدمه و سقطه و امثال آن تازۀ خرنوب شامی که از سال نگذشته باشد دیرهضم و بعد از انهضام مولد خلط صالح و با دانه جهت فتق و تسمین بدن و چون داخل شیر کنند شیر را لذیذ کند و اشتها آورد و جهت سرفۀ مزمن مجرب دانسته اند. تخمش محلل اورام و جهت بروز مقعد و نزف الدم نافع مضر معده و مخفف اعصاب و مصلحش بهدانه و نبات و بدلش بوزنش از هر یک از قرظ و طراثیث و عفص شربتش تا پنج درهم است. صاحب برهان قاطع گوید: خرنوب چند قسم میباشد: نبطی، شامی، هندی. نبطی را بفارسی کبر خوانند و آن رستنی باشد خاردار که پرورده کنند و خورند، آنرا کور نیز گویند و بعربی ینبوت و قضم قریش خوانند، و شامی را بفارسی کورزه و بشیرازی کورک کازرونی گویند، و مصری همان نبطی باشد که گفته شد، و هندی خیارچنبر است و آن دوایی باشد معروف. در منتهی الارب آمده: درختی است بری خاردار ثمر آن مانند سیب لیکن بدمزه باشد و قسم دیگر آن شامی است ثمر آن مانند خیارشنبر است مگر نسبت بخیارشنبر اندک عریض باشد و از آن رب گیرند و پست سازند. خارسم. فش. (یادداشت بخط مؤلف)
غلاف لوبیا، گیاهی است دارویی، بتازی خروب گویند. (از ناظم الاطباء). در تحفۀ حکیم مؤمن آمده: خرنوب بستانی و بری می باشد و بستانی دو قسم است یکی را خرنوب شامی گویند و درخت او بقدر درخت گردکان با برگش مستدیر و با غلظت و گلش ذهبی و غلاف او بقدر شبری و کوتاه تر و سیاه و ضخیم و دانه های او شبیه بباقلی و از آن در شام و مصر رب می سازند و در اسهال استعمال می کنند و با وجود شیرینی از سایر شیرینیها ابرد است و قسمی درختش خار دارد برگش نرم و مایل بتدویر و غلاف ثمرش شبیه بباقلی و از آن رقیق تر و دانه های او بقدر ترمس و شیرین طعم و در تنکابن کرات گویند و در مازندران و گیلان لالکی نامند. تازه هر دو قسم مسهل بوده و مدر بول و خشک او در حرارت و برودت معتدل و در دوم خشک و شیرینی او مایل بحرارت و دانۀ او سرد و خشک و بسیار قابض و مقوی بدن و مدر بول و ضمادپختۀ او جهت صدمه و سقطه و امثال آن تازۀ خرنوب شامی که از سال نگذشته باشد دیرهضم و بعد از انهضام مولد خلط صالح و با دانه جهت فتق و تسمین بدن و چون داخل شیر کنند شیر را لذیذ کند و اشتها آورد و جهت سرفۀ مزمن مجرب دانسته اند. تخمش محلل اورام و جهت بروز مقعد و نزف الدم نافع مضر معده و مخفف اعصاب و مصلحش بهدانه و نبات و بدلش بوزنش از هر یک از قرظ و طراثیث و عفص شربتش تا پنج درهم است. صاحب برهان قاطع گوید: خرنوب چند قسم میباشد: نبطی، شامی، هندی. نبطی را بفارسی کَبَر خوانند و آن رستنی باشد خاردار که پرورده کنند و خورند، آنرا کَوَر نیز گویند و بعربی ینبوت و قضم قریش خوانند، و شامی را بفارسی کورزه و بشیرازی کورک کازرونی گویند، و مصری همان نبطی باشد که گفته شد، و هندی خیارچنبر است و آن دوایی باشد معروف. در منتهی الارب آمده: درختی است بری خاردار ثمر آن مانند سیب لیکن بدمزه باشد و قسم دیگر آن شامی است ثمر آن مانند خیارشنبر است مگر نسبت بخیارشنبر اندک عریض باشد و از آن رب گیرند و پست سازند. خارسم. فش. (یادداشت بخط مؤلف)
دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 18هزارگزی شمال شرقی تبریز و 4 هزارگزی راه شوسۀ اهربه تبریز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 18هزارگزی شمال شرقی تبریز و 4 هزارگزی راه شوسۀ اهربه تبریز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان و در 21 هزارگزی شمال باختری لک لک، مرکز دهستان قرار دارد. کوهستانی و گرمسیراست. و 80 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ترناب ومحصول آنجا غله و پشم و لبنیات است. شغل مردم آن دیه که از طایفۀ بهمئی میباشند زراعت و گله داری است وصنایع دستی آنان بافتن قالیچه و جاجیم و پارچه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان و در 21 هزارگزی شمال باختری لک لک، مرکز دهستان قرار دارد. کوهستانی و گرمسیراست. و 80 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ترناب ومحصول آنجا غله و پشم و لبنیات است. شغل مردم آن دیه که از طایفۀ بهمئی میباشند زراعت و گله داری است وصنایع دستی آنان بافتن قالیچه و جاجیم و پارچه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شیپور. سپیدمهره. سپیدمهرۀ ترسایان. (یادداشت بخط مؤلف). کرنای. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) : پای کوبد سر پرچم چو زند گام براه جنگ شیر علم و لحن سرود خرنای. سیف اسفرنگی (از جهانگیری). اندر آن روز که مشاطۀ تأیید ظفر شده از خون جبان پیکر شمشیر آرای مرد در هم جهد از غایت فرط کینه اسب بر هم فتد از هیبت بانگ خرنای. رضی الدین نیشابوری (از فرهنگ جهانگیری). ، نام سرود و لحنی است در موسیقی. (از برهان قاطع)
شیپور. سپیدمهره. سپیدمهرۀ ترسایان. (یادداشت بخط مؤلف). کرنای. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) : پای کوبد سر پرچم چو زند گام براه جنگ شیر علم و لحن سرود خرنای. سیف اسفرنگی (از جهانگیری). اندر آن روز که مشاطۀ تأیید ظفر شده از خون جبان پیکر شمشیر آرای مرد در هم جهد از غایت فرط کینه اسب بر هم فتد از هیبت بانگ خرنای. رضی الدین نیشابوری (از فرهنگ جهانگیری). ، نام سرود و لحنی است در موسیقی. (از برهان قاطع)
خونابه، رجوع به خونابه شود، مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، (ناظم الاطباء)، اشک خونین، (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه، فردوسی، تو با داغ دل چند پویی همی که رخ را بخوناب شویی همی، فردوسی، شوم رسته از رنج این سوکوار که خوناب ریزد همی بر کنار، فردوسی، خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان، خاقانی، خوش نبود دیده بخوناب در زنده و مرده بیکی خواب در، نظامی، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، - خوناب زرد، کنایه از اشک است، (یادداشت مؤلف)، - خوناب سیاه، اشک: چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم، خاقانی، - خوناب گرم، اشک: ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم، فردوسی، - خوناب مژگان، اشک چشم: این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخۀ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد، خاقانی، ، خون، (ناظم الاطباء)، چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را بخوناب شوید همی، فردوسی، من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان، فرخی، گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد کی دانستم که با دلی پرخوناب در بند وصال تو جگر خواهم خورد، عمادی شهریاری، غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم، خاقانی، جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است، نظامی، دلم از رشک پر خوناب کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند، نظامی، بانگ بر این دور جگرتاب زن سنگ بر این شیشۀ خوناب زن، نظامی، خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری، نظامی، دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین، سعدی، - خوناب جگر، خون جگر: خوناب جگر خورد چه سود است چون غصۀ دل نمی گوارد، خاقانی، صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم، خاقانی، نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، - خوناب جهان، غصۀ عالم: تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد، نظامی، - خوناب خم، کنایه از شراب: بمن ده که این هر دو گم کرده ام قناعت بخوناب خم کرده ام، نظامی، - خوناب دل، خون دل: اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی، خاقانی، یکجو ندهی دلم درین کار خوناب دلم دهی بخروار، نظامی، - خوناب سویدا، خون قلب، خون دل: خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند، خاقانی، ، جریان خون، (ناظم الاطباء)، خون روان، مقابل خون بسته، (یادداشت مؤلف) : موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا، رفیع الدین لنبانی، بحری است مرا زسیل خوناب درون و آن بحر همی آیدم از دیده برون، سلمان ساوجی، ، شنگرف، (از ناظم الاطباء)، صدید، (یادداشت مؤلف)، تنفس سخت، (ناظم الاطباء)
خونابه، رجوع به خونابه شود، مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، (ناظم الاطباء)، اشک خونین، (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه، فردوسی، تو با داغ دل چند پویی همی که رخ را بخوناب شویی همی، فردوسی، شوم رسته از رنج این سوکوار که خوناب ریزد همی بر کنار، فردوسی، خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان، خاقانی، خوش نبود دیده بخوناب در زنده و مرده بیکی خواب در، نظامی، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، - خوناب زرد، کنایه از اشک است، (یادداشت مؤلف)، - خوناب سیاه، اشک: چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم، خاقانی، - خوناب گرم، اشک: ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم، فردوسی، - خوناب مژگان، اشک چشم: این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخۀ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد، خاقانی، ، خون، (ناظم الاطباء)، چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را بخوناب شوید همی، فردوسی، من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان، فرخی، گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد کی دانستم که با دلی پرخوناب در بند وصال تو جگر خواهم خورد، عمادی شهریاری، غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم، خاقانی، جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است، نظامی، دلم از رشک پر خوناب کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند، نظامی، بانگ بر این دور جگرتاب زن سنگ بر این شیشۀ خوناب زن، نظامی، خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری، نظامی، دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین، سعدی، - خوناب جگر، خون جگر: خوناب جگر خورد چه سود است چون غصۀ دل نمی گوارد، خاقانی، صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم، خاقانی، نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، - خوناب جهان، غصۀ عالم: تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد، نظامی، - خوناب خم، کنایه از شراب: بمن ده که این هر دو گم کرده ام قناعت بخوناب خم کرده ام، نظامی، - خوناب دل، خون دل: اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی، خاقانی، یکجو ندهی دلم درین کار خوناب دلم دهی بخروار، نظامی، - خوناب سویدا، خون قلب، خون دل: خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند، خاقانی، ، جریان خون، (ناظم الاطباء)، خون روان، مقابل خون بسته، (یادداشت مؤلف) : موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا، رفیع الدین لنبانی، بحری است مرا زسیل خوناب درون و آن بحر همی آیدم از دیده برون، سلمان ساوجی، ، شنگرف، (از ناظم الاطباء)، صدید، (یادداشت مؤلف)، تنفس سخت، (ناظم الاطباء)
پارسی تازی گشته خرنوب درختی است از تیره پروانه واران شبیه بدرخت گردو و دارای گلهای زرد. میوه اش در غلافی دراز شبیه باقلا جای دارد. طعم آن شیرین است و از آن رب سازند، قسمی از آن بوته ایست مرتفع و خاردار دارای شاخه های متفرق و گلهای زرد رنگ خرنوب نبطی، خرنوب یا خرنوب شامی. واحد وزن معادل یک قیراط بود
پارسی تازی گشته خرنوب درختی است از تیره پروانه واران شبیه بدرخت گردو و دارای گلهای زرد. میوه اش در غلافی دراز شبیه باقلا جای دارد. طعم آن شیرین است و از آن رب سازند، قسمی از آن بوته ایست مرتفع و خاردار دارای شاخه های متفرق و گلهای زرد رنگ خرنوب نبطی، خرنوب یا خرنوب شامی. واحد وزن معادل یک قیراط بود